کنارم بود سعی میکرد هر طور شده کمکم کند.ساعتهای طولانی پای درد دلم مینشست و ساکت به حرفهایم گوش میداد.از حرفهای آن روز جلال فقط سودابه را در جریان گذاشته بودم حتی رضا هم از ماجرا چیزی نمیدانست .سودابه در مورد حالات روانی رامین که جلال از آن حرف میزد مشکوک بود میگفت با این رفتار رامین بعید بنظر نمیرسد که او تعادل روانی نداشته باشد.نمیدانم شاید او هم این حرفها را به این خاطر میزد که از رامین متنفر شوم و راحتتر فراموشش کنم.اما من همچنان رامین را دوست داشتم و برای دیدنش بیتابی میکردم.
دو هفته ای از این ماجرا گذشت و من همچنان در حسرت دیدار رامین و شنیدن صدایش بودم.به غیر از چندباری که سودابه او را با جلال در خیابان دیده بود دیگر خبری از او نداشتم.نه به خانه می آمد و نه موبایلش روشن بود.رضا هم در جمع صمیمی آن دو دوست جایی نداشت.هنوز پدر و فروغ از جدایی من و رامین چیزی نمیدانستند .گاهی اوقات به بهانه ی دیدن رامین از منزل خارج میشدم.هر شب با خاطرات خوبمان به خواب میرفتم آنقدر دوستش داشتم که در غیابش عکسهایش هم به من آرامش میداد.
درست در این بین بود که ماجرای رفتن ما به شمال قوت گرفت.نوزدهم شهریور قبل از آمدنمان به شمال تصمیم گرفتم به رامین زنگ بزنم وقتی گوشی تلفن را برداشتم دستم بی اختیار میلرزید انگار برای اولین بار میخواستم با او صحبت کنم.شماره اش را گرفتم ترسی در وجودم بود که نمیتوانستم به راحتی صحبت کنم سریع تلفن را قطع کردم دوباره زنگ زدم مردی به تلفن جواب داد.اما رامین نبود.صدای جلال به گوشم رسید:سلام خانم صادقی
-سلام من با تو کاری ندارم گوشی رو بده به رامین.
-رامین؟کی گفته با منه.
-گوشیش دست توئه.
-خب این دلیل نمیشه.تو ماشین جا گذاشته بود هنوزم باهاش در تماسی؟
-فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه.
-اومدی نسازیا تو هنوز منو نشناختی وگرنه اینطوری باهام صحبت نمیکردی!
-دقیقا همینطوره تو مثل یه مار هزار تو میمونی که کمتر کسی میتونه ازت سر دربیاره.
-چه تعبیر جالبی حالا چرا اینقدر با حرص حرف میزنی ما که با هم دعوا نداریم دختر خوب.
-اتفاقا خیلی راحتم.
-راجع به پیشنهادم فکر کردی؟
-نه پیشنهاد تو حتی ارزش فکر کردن هم نداره ببین اقای محترم من یه تار موی آدمایی مثل رامینو با دنیای آدمای دورویی مثل تو عوض نمیکنم.این پنبه رو از گوشت در بیار من هیچوقت با تو ازدواج نمیکنم.
گوشی را محکم گذاشتم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه اما با گریه کردن کاری درست نمیشد باید فکری میکردم.
لباسم را پوشیدم و به بهانه ی دیدن سودابه از خانه بیرون رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)