خنده اي کرد و بعد راهش را به سمت ماسه هاي سفید که به دریاي آبی می پیوست، کج کرد .
« . و همه ي اینا باعث میشه که آدم مادر خُل و چِلش رو ترك کنه و بره »
من با حالتی نمایشی دستم را به پیشانیم کشیدم. و بعد تظاهر کردم که موهایم را از پیشانی کنار می زده ام.
« زود به رطوبت عادت می کنی »
« تو می تونی زود به باران هم عادت کنی »
او بازیگوشانه شانه اي بالا انداخت و بعد در حالی که دستم را در دستش می فشرد، به سمت اتومبیلش به راه افتادیم.
به غیر از نگرانی او در باره من، کلاً او شاد به نظر می رسید. راضی و خرسند. هنوز هم با چشم هاي گیج و خمار به
فیلْ نگاه می کرد، و این آرامش بخش بود، که او زندگی خوب و با ارزشی داشت. شک داشتم که او خیلی دلتنگ من
میشد، حتی همین حالا.....
انگشتان سرد ادوارد بر روي گونه هایم کشیده شد. در حالی که پلک می زدم، به بالا نگاه کردم، وبه زمان حال
برگشتم. او خم شد و پیشانیم را بوسید.
« رسیدیم خونه، وقت بیدار شدنه زیباي خفته »
ما جلوي خانه چارلی توقف کرده بودیم. چراغ ها روشن بود و کروزر اش هم آنجا پارك شده بود. وقتی خوب به خانه
دقت کردم، متوجه شدم که پرده ها کشیده شده و شعاع باریکی از نور از لاي آن دیده میشد .
ناله اي کردم. حتما چارلی آماده یک دعواي درست و حسابی بود.
احتمالا ادوارد هم همان فکري را می کرد که من به آن می اندیشم، چرا که وقتی در ماشین را برایم باز کرد، چهره اش
سخت و بی حالت بود.
« ؟ اوضاع چقدر بده » : پرسیدم
« . چارلی مشکلی برامون ایجاد نمی کنه، اون دلش واست تنگ شده » ، در صدایش اثري از شوخ طبعی وجود نداشت
گیج شده بودم، اگر اینگونه بود، پس چرا ادوارد حالتی تدافعی به خود گرفته بود؟
کیف کوله ایم سبک بود، اما ادوارد اصرار کرد که آن را برایم حمل کند. چارلی در را برایمان باز کرد.
« ؟ به خونه خوش اومدي، بچه!... تو جکسون ویل خوش گذشت » : چارلی با خوش رویی گفت
« . نمناك بود، و پر پشه »