رمان برزخ امّا بهشت - فصل هفتم - رمان برزخ امّا بهشت ,
تقریبا سه ماه از آمدن رعنا می گذشت. چیزی به عید نمانده بود. من در کنار کیمیا حالم خیلی خیلی بهتر بود. حدود یک ماه و نیم می شد که قرص نخورده بودم و آن ماه دیگر اصلا دکتر هم نرفته بودم.
به خاطر کیمیا آن قدر راه می رفتم که شب ها همراه او به راحتی خوابم می برد. و چون رعنا سرگرم خرید و مهمانی و کارهای مختلف بود، بیشتر ساعت هایم با کیمیا می گذشت. من دست های او را که تازه می خواست سرپا بایستد می گرفتم و او دست های روح خسته مرا.
همراه قدم های لرزان او بود که روح مرده من آرام آرام جان می گرفت. وجودش برای من یک دنیا آرامش بود. وقتی دست های ظریف و کوچکش را دور انگشت هایم حلقه می کرد و محکم نگه می داشت و با وحشت به چشم های من نگاه می کرد که مبادا بیفتد، یا وقتی بعد از رعنا توی بغل هیچ کس جز من آرام نمی گرفت، چنان نیرویی از محبت وجودم را فرا می گرفت که احساس می کردم توی زندگی ام تا آن لحظه به هیچ چیز و هیچ کس آن قدر وابسته نبوده ام. بعد از مدت ها، با صدای خنده های او و برای خنداندن او هر کاری می کردم. به خاطرش ساعت ها راه می رفتم بدون این که احساس خستگی کنم. وجود او باعث شده بود که آن احساس بیهودگی کشنده از وجودم دور شود..
گاه و بی گاه وقتی در تنهایی او را بسته می چسباندم و محکم می فشردم، محبتی بی نهایت قلبم را گرم می کردم و یادآوری بچه ام – نمی دانم چرا اطمینان دارم دختر بود – وجودم را به آتش می کشید و سوزش این درد وقتی بیش تر می شد که مجبور بودم فکر کنم نبودن او بهتر از بودنش است. و این دردی بود که هیچ مادری نمی تواند تحمل کند. اما درست در همین لحظه های سردر گریبانی، نگاه کردن به کیمیا دلم را آرام می کرد و، مجبورم اعتراف کنم، این موجود زیبای دوست داشتنی روح آسیب دیده مرا آرام آرام جان می داد، از زمین بلند می کرد و همراه قدم های کوچکش راه می برد.
روزهای من با کیمیا و رعنا پرمی شد، رعنا که وقتی به کارهایش دقیق می شدم، از آن همه توجه و وسواسی که در مورد کیمیا داشت تعجب می کردم و هربار هم این سوال را ناخودآگاه از خودم می پرسیدم که آیا من هم می توانستم با این دقت از بچه ام مراقبت کنم؟!
توجه رعنا به کارهای مربوط به کیمیا مرا یاد وسواس عمه می انداخت. تمام کارهای کیمیا ساعت و برنامه منظم داشت و رعنا تمام آن ها را فقط خودش انجام می داد، البته اخلاق خاص کیمیا هم که بسیار دیرجوش بود و خیلی سخت با دیگران مانوس می شد، تقریبا این اجازه را به دیگران نمی داد. نحوه بچه داری رعنا با آنچه در خانواده ما معمول بود خیلی فرق داشت و این همه دقت بیش تر از همه صدای عمه را درمی آورد که مدام مخالفتش را ابراز می کرد:
- وا! این مدل بچه بزرگ کردن رو دیگه ندیده بودیم.
- یعنی چه که آدم بیست و چهار ساعته دنبال یه الف بچه راه بره؟!
- اگه نخوردیم نون گندم، والله دیدیم دست مردم! ناسلامتی جلو چشممون ده تا بچه بزرگ شده. این جوریش به خدا نوبره!
ولی رعنا مثل همیشه لبخندی شیرین می زد و بدون این که جوابی بدهد یا سعی داشته باشد بقیه را قانع کند، بی سر و صدا و جدل، باز به کار خودش ادامه می داد.
در خانه ای مثل خانه ما خیلی عجیب بود که رعنا مثل یک قانون غیر قابل تغییر، می خواست بچه اش را حتما سرساعت هشت بخواباند و قبل از خواب حتما کیمیا را حمام کند. تمام لباس های او را که تقریبا تا شب به چهار – پنج دست می رسید، شب ها خودش با صابون می شست. سوپ و شیر او را فقط خودش بایست درست می کرد و به مقدار معین و سرساعت معین به او می داد. هر روز حتما حداقل یک ساعت کیمیا را بیرون می برد و خیلی محترمانه نمی گذاشت کسی برخلاف میل کیمیا، او را بغل کند، ببوسد یا بازی کند.
کیمیا هم که با وجود شادابی و خوش اخلاقی بچه ای بسیار دیرجوش بود، پیش هیچ کس غیر از رعنا آرام نمی گرفت و این چیزی بود که صدای همه را در می آورد، حتی حسام را، که یک روز بالاخره به شوخی اما با اعتراض گفت:
- رعنا! این اخلاق گند بچه ت به ما که نرفته به نظرم به بابای گند دماغش رفته، یعنی چه که نمی شه یا ماچ از این بچه بکنی و ونگش در نیاد؟!
رعنا خندید و بدون رنجش گفت:
برادر من، قرار نیست بچه هامون هم اخلاقشون مثل ما باشه. خب شاید به قول تو کیمیا به بهرام رفته، دیرجوشه و غریبی می کنه. نمی شه که چون اخلاقش شبیه ما نیست عذابش بدم، می شه؟ کیمیا تا حالا غیر از من و باباش و در حقیقت من به کسی عادت نکرده و توی یک خونه ساکت و آروم و به قول تو ذاتش هم مثل بهرام آروم و منزویه. من نمی تونم مجبورش کنم یه دفعه با یک محیط به این شلوغی خو بگیره، چون مادرش این طوری بزرگ شده. هرچیزی به زمان احتیاج داره، من که مادر اینم چهار – پنج سال طول کشید تا به یک زندگی جور دیگه عادت کنم. از اون گذشته، درسته خودم این طوری بزرگ شدم، از همه ممنونم که برام زحمت کشیده ن ولی دوست ندارم بچه ام مثل بچگی خودم بزرگ بشه. و نمی خوام به زور و با عجله مجبورش کنم که با این وضع جدید کنار بیاد. خودش آروم آروم عادت کنه.
رعنا راست می گفت چون کیمیا به من هم به مرور عادت کرد، شاید به خاطر این که توی یک اتاق بودیم و مدام من را کنار رعنا می دید و شاید به خاطر این که من آن قدر در خودم غرق بودم که اصلا سعی نکردم به زور به او نزدیک شوم. این بود که کم کم به وجودم عادت کرد، بعد یواش یواش خودش سراغم آمد. اوایل وقتی رعنا بود، با من بازی می کرد، کم کم رعنا هم که نبود پیش من آرام می ماند. یادم است اولین بار صمیمیتش را یک روز صبح نشان داد، یک روز که من با ضربات آهسته ای که به سرم می خورد بیدار شدم و کیمیا را دیدم با چشم هایی براق و منتظر. برخلاف همیشه که وقتی چشم باز می کرد، فقط سراغ مادرش می رفت، این بار شیشه ای را توی سر من زده بود و منتظر نگاه می کرد. وقتی چشم باز کردم، چنان لبخند شیرینی زد که از دیدن قیافه قشنگ و خوشحالش بی اختیار خندیدم، نیم خیز بغلش کردم و بوسیدمش و از صدای خنده ما بود که رعنا بیدار شد.
از آن روز به بعد کم کم این انس بیشتر و بیشتر شد تا این که دیگر رعنا حتی وقتی مهمانی یا خرید می رفت، کیمیا پیش من می ماند. چه لذتی داشت با بچه ای مثل او همبازی و همپا شدن و من چقدر ازش ممنون بودم که به خاطر اخلاقش دیگران کاری به ما نداشتند و بیشتر وقت های من و او به تنهایی می گذشت، و همین طوری یک موقع به خودم آمدم که دیدم چند روز بیشتر به عید نمانده.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)