فروغ فرخزادو كاريزماي چگونه مردن/ا. ديانوش
بخشي از كاريزماي شخصيتي فروغ به چگونگي مرگ او برمي‌گردد.
مرگ فروغ اگرچه مانند لوركا، دسنوس، فرخي، عشقي و مختاري شهادت‌گونه نيست و اگرچه مثل شريعتي و تختي مرگي مرموز ندارد و هم‌چون هدايت دست به خودكشي هم نمي‌زند اما چنان‌كه در سوگسرودهايي كه براي او گفته شده و هنوز هم گفته مي‌شود مي‌بينيم، داغ و خاكش هنوز تازه است و اين در عناوين اين مراثي از قبيل: تجديد عهد با دريغي بزرگ (نوشته‌يي از احمد شاملو)، اينك اما سياوشي ديگر (بهروز جلالي) و ... نيز مشهود است، يعني كه زندگي و مرگ او رنگ حماسه گرفته است.
جامعه‌ي ايراني نه‌تنها در ادبيات ملي خود، اساطير جوان‌مرگي چون سهراب و سياوش دارد، بل‌كه از نظر مذهبي نيز با نگاهي شيعي مقوله‌ي مرگ را درمي‌يابد، و از همين منظر و در همين فضا مشاهيري كه درجواني از دنيا مي‌روند، تبديل به يك پديده‌ي اجتماعي مي‌شوند. اما خون فروغ با آن كه «دم» محسوب مي‌شود و نه «ثار»، جاري است؛ يعني نه بر سنگفرش خيابان يا در پي خون‌خواهي بلكه در رگ‌هاي شعر، ادبيات و هنر ايران.
در زمان مرگ قمرالملوك وزيري، فروغ به خواهرش گفته بود كه «هيچ دوست ندارم اين‌گونه بميرم، يك هنرمند بايد در اوج بميرد، در اوج جواني و در اوج هنر.» در اين كلام فروغ دو نكته است: نخست اين‌كه از ديد او هنرمندي كه تمام شده و آفرينش هنري‌اش ته كشيده، عملا مرده است. چون خودش هم مي‌گويد: « وقتي انسان مايه‌ي زندگيش را از دست داد، ناچار است بميرد.» دوم اينكه مي‌خواهم توجه شما را به كلمه‌ي خاصي در كلام فروغ جلب كنم؛ او مي‌گويد يك هنرمند «بايد» در اوج بميرد و در جاي ديگري گفته: « وقتي مي‌گويم بايد، اين «بايد» تفسير كننده و معني كننده‌ي يك جور سختي غريزي و طبيعي در من است.»
نمي‌خواهم به مرگ فروغ رنگ و بوي انتحاري بدهم اما مي‌خواهم بگويم كه نوعي خودخواستگي در آن هست. يعني او همه‌ي زندگي‌اش و از جمله مرگش را براي هنرش به خدمت مي‌گيرد. همان‌طور كه خود مي‌گويد: « چرا از مرگ بترسم؟ من بين زندگي و مرگ تفاوتي نمي‌بينم و مرگ هم مثل زندگي يك چيز كاملا طبيعي است.» و ما را به ياد جمله‌ي معروف شريعتي مي‌اندازد: «خدايا! چگونه زيستن را تو به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.»
فروغ تفسير جالبي از مرگ دارد. او مي‌گويد: « گاهي اوقات فكر مي‌كنم درست است كه مرگ هم يكي از قوانين طبيعت است، اما آدم تنها در برابر اين قانون است كه احساس حقارت و كوچكي مي‌كند. يك مسأله‌يي است كه هيچ كاريش نمي‌شود كرد. حتي نمي‌شود مبارزه كرد براي از بين بردنش،‌ فايده ندارد، بايد باشد. خيلي هم خوب است! اين يك تفسير كلي است كه شايد هم احمقانه باشد!»
بخش ديگري از كاريزماي شخصيتي او به زنانگي‌اش برمي‌گردد. امروز بسياري از شاعران جوان ما ـ از زن و مرد ـ سعي مي‌كنند با تقويت عنصر زنانگي در شعرشان، به نوعي پا جاي پاي فروغ بگذارند و معمولا توجه نمي‌كنند كه زنانگي فروغ يك زنانگي عميق است كه حد جنسيتي را شكسته و به اوج انسانيت رسيده است. هم‌چنان‌كه خودش مي‌گويد: «اگر قرار باشد هنرمند جنسيت خودش را يك حدي براي كار هنري‌اش قرار دهد، هميشه در همين حد باقي خواهند ماند. اين نه به عنوان يك شاعر بلكه به عنوان يك آدم، دليل متوقف بودن و يك نوع از بين رفتگي است، چون اصل، رسيدن به ارزش‌هاي انساني است و اگر يك شعر بتواند خودش را به اينجا برساند، اصلا مربوط به سازنده‌اش نمي‌شود، مربوط مي‌شود به دنياي شعر و ارزش خودش را دارد.»
برناردو برتولوچي ـ كارگردان موج نوي ايتاليا ـ در سال 1344 از زندگي فروغ فرخزاد ساخت. چرا؟ رمزگشايي از دنياي زن كه برتولوچي در تعدادي از آثار خود، همچون فيلم‌هاي اخيرش «محصور» و «زيبايي ربوده شده» به آن مي‌پردازد، او را به اين‌كار ترغيب مي‌كند، و فروغ براي اين منظور بهترين گزينه است.
اميدوارم وقتي مي‌گويم مستندي درباره فروغ، ذهن‌تان پيش كارهايي كه اخيرا انجام شده نرود، چون چيزي كه در اين آثار از فروغ تصوير شده، شباهت چنداني با او ندارد و راهي به شناخت صحيحي از او نمي‌برد و اين اتفاق هميشه وقتي كوتوله‌ها در آثارشان به سراغ تصوير كردن برزگان رفته‌اند، افتاده است.
نمي‌خواهم مثل دولت‌مردان سراسر جهان، بدون در نظر گرفتن مناسبت مراسم حرفي بزنم (فرض كنيد روز پرستار است و من در جمع پرستاران به تهديدهاي فلان دولت خارجي پاسخ مي‌دهم!) اما برخي دوستان در تماس‌ها و پيام‌هايشان، در عين حال صحه‌گذاردن بر مستند و مستدل بودن پاسخ‌هاي من در نقد كتاب تحليل شاملوي منوچهر آتشي، تواضع من برابر او را در نوشته‌ام خرده گرفته‌اند و من نمي‌دانم كه ما كي مي‌خواهيم نقد بدون دشنام را بپذيريم و بياموزيم؟
خلاصه‌ي سخنراني در مراسم بزرگداشت سي و هشتمين سال درگذشت فروغ فرخ‌زاد
(اسفند1383)