فصل ۱۸:قسمت دوم

وارد خانه که شدم تلفن داشت زنگ میزد.بر روی کاناپه دراز کشیدم و گوشی را برداشتم.مرتضی با صدایی گرفته گفت:پریا خواهش میکنم گوش کن...
بلافاصله گوشی را گذشتم.دست بردار نبود.بارها و بارها تلفن زنگ زد و وقتی برمیداشتم،التماس میکرد به حرفهایش گوش کنم.سرانجام طاقتم تمام شد و فریاد کشیدم:ولم کن مرتضی!از جون من چی میخوای!فکر کردی با یه خونه یه وجبی و یه کم پول میتونی خوارم کنی که برگردم توی اون جهنم؟مرتضی ما با هم توافق کردیم که از هم جدا بشیم.یادت باشه که من میتونم در عرض چند دقیقه بد بختت کنم.
آه کشید و با صدایی لرزان گفت:بد بختم کردی و خودت خبر نداری!
_چه کار کردم؟من به قول و قرارم عمل کردم.حتی مادرم نمیدونه که از تو جدا شدم،ولی این طور که اذیتم میکنی چاره برام نمیمونه که برم پیش آقا بزرگ و حقیقت ازدواج قبلی و بلاهایی رو که به سرم آوردی براش بگم که توی همون بازار که داری سلطنت میکنی به گدایی بیفتی!
فریاد کشید:منو از اون پیرمرد خرفت نترسون!گوش کن ببین چی میگم.یاسمین طلاق میخواد و من از خدامه که بره و دست از سرم برداره.بدون تو هم نمیتونم زندگی کنم.خیلی فکر کردم،فاییده نداره،من و تو مال هم هستیم،بیخودی هم ادا در نیار.
_نکنه بلایی سرش آوردی؟مرتضی،نه یاسمین و نه هیچ زن دیگهای با اخلاق تو نمیتونه بسازه.دست از این کارهات بردار،وگرنه تا آخر عمرت تنها میمونی.
_چی میگی؟من کاری به کار هیچ کس ندارم.طلاقت نمیدم،تعهد میدم دست روت بلند نکنم.اصلا تو و یاسمین کی هستین؟من به خدا تعهد دادم که دست رو هیچ کس بلند نکنم.پریا،به خدای احد و واحد،خیلی میخوامت.خونه بدون تو شده ماتمکده.شب و روز دارم از دوریت میسوزم.یاسمین هر روز یه بامبول در میاره.تقصیر نداره،فکر تو خونه خرابم کرده.
_مرتضی تو دیوونه ای.فقط بدون اگه خیال میکنی دوباره بر میگردم و با تو زندگی میکنم و به یاسمین محل نمیگذاری بدون که داری فرصت رو از دست میدی.اگه یاسمین هم از کنارت بره تا آخر عمرت باید تنهایی زندگی کنی.
با عصبانیت فریاد کشید:من و یاسمین از هم جدا میشیم.تو هم هر کار دلت میخواد بکن.اصلا خودم همین امروز میرم جریانو به آقا بزرگ میگم که برامون تصمیم بگیره.خیال میکنی من به اون پیرمرد احتیاج مالی دارم؟اون قدر پول دارم که میتونم همه شونو بخرم.
گوشی را گذاشت.تا چند لحظه گوشی در دستم خشک شد و چشمم به تلفن بود.باور نمیکردم آنقدر گرفتار باشم.بر روی کاناپه وا رفتم.بی اراده اشکم سرازیر شد و داشت بغضم میترکید که کلید توی قفل در چرخید و مهدی آمد تو.فریاد کشید:خوشگله خوابی؟
به سرعت اشکاهایم را پاک کردم و چرخیدم به سمت او.همان طور که آمد به سویم،لبخند روی لبهایش خشک شد.جعبه شیرینی دستش بود که گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه،کنارم نشست و پرسید:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
_هیچی.
_راست بگو پریا،اتفاقی افتاده؟
پناه بردم به آغوشش و زدم زیر گریه.کم کم داشت عصبانی میشد.فریاد کشید:تا سکته نکردم بگو چی شده لعنتی!
بریده بریده پاسخ دادم:امروز رفتم دادسرا!
_چرا تنها رفتی؟امان از حواس پرتی!
_نخواستم مزاحم تو بشم.خیال میکردم کارمون راحت تموم میشه.
_بقیه شو نگو.مثل روز برام روشن بود که به این آسونی دست بردار نیست.من مرتضی رو بهتر از تو میشناسم.حالا پاشو برو صورتتو بشور بیا تعریف کن ببینم چی شده!
شر شر اشک میریختم ا سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم.در حالی که هر لحظه غمگین تر نگاهم میکرد،آه کشید و پرسید:حالا تو نگران چی هستی؟
_یعنی نباید نگران باشم؟من مدت هاست دنبال یه مدرک پاره میگردم و اون مرتیکه بی همه چیز انگار منو دست انداخته!
_به قول خودت یه مدرک پاره!آخه دختر خوب،فعلا که اینجا راحت داری زندگی میکنی و مجبور هم نیستی ریخت نحس اونو تحمل کنی!غمت چیه؟عاقل باش و گولشو نخور آب از آب تکون نمیخوره!حالا پاشو برو یه چائی دم کن که خبر خوش دارم!
آنها قدر اضطراب داشتم که یادم رفته بود آن روز نتیجهها اعلام میشه.تا نرفتم توی آشپزخانه متوجه جعبه شیرینی نشدم.به محض دیدن آن،برگشتم سمت مهدی،و فریاد کشیدم:قبول شودی؟
دویدم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از شدت خوشحالی چشمهایش پر از اشک بود و لبهایش میخندید گفت:مرحله اول که به خیر گذشت،تا بعد...
شادی مهدی ،شادی من شد.تلفن زدم که خبر قبولی مهدی را به مامان و مهرداد بدهم که نبودند.مهدی گفت:حتما مهرداد تا حالا روزنامه گرفته و تا حالا فهمیده که قبول شدم.
چند دقیقه نگذاشته بود که زنگ زدند.جمع چهار نفری ما دو نفر کم داشت.شادیمان کامل میشد اگر پدر و پریسا هم بودند.هم شاد بودم و هم دلهره سه ماه بعد را داشتم.از همه بیشتر نگران بودم که اگر یاسمین را طلاق بدهد،چه خاکی بر سر من خواهد شد!
نزدیک عصر بود که مادر بلند شد،چادر سر کرد و کیفش را برداشت.پرسیدم:کجا مامان؟چه بی خبر یهو پا میشی،حاضر میشی،میری دم در!
مادر به مهرداد اشاره کرد و گفت:پاشو تا شوهرش نیومده بریم.
مهرداد گفت:مرتضی مسافرته.
و من گفتم:امشب همه مهمون پریا هستین.هیچ کس حق نداره پاشو از اینجا بیرون بزاره.
مادر نفس راحتی کشید و چدرش رفت رو جالباسی و خودش خزید توی آشپزخانه.مشغول تدارک شم بودیم که زنگ زدند و صدای محمد توی راهرو پیچید که داشت به مهدی تبریک میگفت.نفهمیدم کی مهدی رفت پایین و بیص عدعا از پلهها بالا آامد!شاید تصمیم داشت من و محمد را با هم رو به رو کند،اما باید میدانست من دل خوشی ندارم و ممکن است واکنش بد نشان بدهم.
بی اراده رفتم به اتاق عقبی و در را بستم.همه بدنم از شدت ناراحتی خیس عرق شد.دست بر روی گونههایم گذاشتم،گداخته بود.پشت در ایستادم که صدای محمد را شنیدم.داشتم میلرزیدم و اشکم داشت بی دلیل سرازیر شده بود که سلام و احوال پرسی مادر تمام شد.سکوت خانه مضطربم کرد.مادر صدایم کرد:پریا کجایی،بیا پسر عموت اومده!
از جایم تکان نخوردم.صدای پای مهدی ضربان نبضم را بالا برد.چند ضربه به در زد.از پشت در کنار رفتم،آامد تو.رنگ به رو نداشت.پرسید:چرا قایم شودی پریا؟چرا داری میلرزید؟
با ترس و لرز پرسیدم:چطور به خودش اجازه داده بیا خونه من؟
لبهای مهدی سفید شد.پرسید:خونه تو؟قرار بود اینجا خونه من هم باشه!
از حرف نسنجیدهای که زده بودم پشیمان شدم و با لکنت گفتم:ببخشید داداش،من وجود محمد رو نمیتونم تحمل کنم.اینجا میمونم تا بره.
صدای پای محمد توی راهرو پیچید.مادر صدا زد:مهدی بیا،پسر عموت داره میره.
مهدی دوید به سمت در و هر چه اصرار کرد موفق نشد محمد را از رفتن منصرف کند.مهرداد دائم التماس میکرد:محمد آقا،یه دقیقه بشین!
صدای بسته شدن در آپارتمان و آسنسور،همزمان با فریاد مادر و مهرداد که قر میزدند و میآمدند نزدیک اتاقم،در هم آمیخته بود.مهرداد با چهرهای بر افروخته در را باز کرد و خداحافظی سردش قلبم را از جا کند.پرسیدم:کجا میری داداش؟
تا به خودم جنبیدم از در رفته بود بیرون.رفتم به آشپزخانه.مادر مات و مبهوت بر روی صندلی کنار پنجره نشسته و زًل زده بود به سینی چایی دست نخورده،به محض دیدن من فریاد کشید:معلوم هست توی این خونه لعنتی چه خبره؟ناسلامتی پسر عموت اومده بود به داداشت تبریک بگه!
_مهدی و مهرداد کجا رفتن؟
با عصبانیت بلند شد ،چادر به سر کرد و رفت سمت در.فریاد زدم:این کارها چیه؟چرا زود قهر میکنی مادر.بشین الان بچهها بر میگردیم.
_بهتره برم.هوای اینجا خفه است.دلتنگ شدم.
از شدت ناراحتی داشت بغضم میترکید.مادر در خانه را باز کرد ،برگشت سمت من و گفت:پاشو زیر غذاها رو خاموش کن.گمان نمیکنم برادرهات برگردان.
در که بسته شد یه دنیا غم و درد سرازیر شد به دلم.با آنکه تقصیر خودم بود،توقع نداشتم تنهایم بگذارند.روی کاناپه ولو شدم.دعا دعا میکردم که خوابم ببرد.نزدیک صبح در عالم خواب و بیداری،صدای باز و بسته شدن در دستشویی آامد که از صدای راه رفتن مهدی فهمیدم آمده و دارد وضو میگیرد.
هم خوشحال شدم و هم خجالت میکشیدم به صورتش نگاه کنم.خودم را به خواب زدم.نمازش که تمام شد آمد بالای سرم و خام شد پیشانیام را بوسید.تا چشم باز کردم رفته بود.سر سجاده ساعتها گریه کردم.
مدتها میشد که به محمد فکر نکرده بودم.چرا باید از او فرار میکردم.چرا از نگاه کردن به او زجر میکشیدم؟دراز کشیدم به نیت استراحت روی کاناپه جلوی تلویزیون.که زنگ در آپارتمان زده شد. مردی را که پشت در بود نمیشناختم.منتظر بودم خودش را معرفی کند.در حالی که چشمش روی پلهها چرخ میزد سلام کرد و پرسید:ببخشید مادرم اینجاست؟پرسیدم:شما؟
_اعتمادی هستم،همسایه طبقه سوم.کلیدمو جا گذاشتم،برگشتم منزل،هرچی زنگ میزنم مادر در رو باز نمیکنه.گفتم شاید اومده به شما سر بزنه.
_بله،امروز صبح توی اسانسور دیدمشون،شاید بیرون رفته باشن.
مرد جوان از پلهها پایین رفت.حوصله هیچ کس را نداشتم.دوباره زنگ در زده شد.از چشمی نگاه کردم.خانمم اعتمادی بود.در را باز کردم،لبخند زنان یک کاسه آش داد به دستم.سلام کردم،گفت:ببخشید عزیزم که امروز امیر موزهم شد!
رفته بودم کشک بخرم.امیر عاشق آش رشته است.آهسته خزید به آپارتمان و در پشت سرش بسته شد.همان طور که یکسره حرف میزد میرفت به سمت آشپزخانه.از حرفهاش هیچی در ذهنم نیست،چون اصلا گوش نمیدادم.بشقاب میوه را گذشتم روی میز و کتری را آب کردم.داشتم گاز رو روشن میکردم که تلفن زنگ زد.خانم اعتمادی قر قر کرد که چه بی مقع.گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه چیزی بگم صدای زنگ آپارتمان آمد.گوشی رو گذشتم روی تلفن و رفتم دم در.از چشمی نگاه کردم دیدم پسر خانم اعتمادی است.در که باز شد رنگ به رو نداشت:ببخشید مادرم اینجاست؟
_بله بفرمایید تو.
_متشکرم،مزاحم نمیشم.
خانم اعتمادی چای را هورت کشید و گفت:بیا تو آقای مهندس!
آقای اعتمادی از خجالت داشت آب میشد.سرش پایین بود و من داشتم دعا میکردم که تو نیاید.امیر به مادرش گفت:پاشو بیا مامان،کارت دارم.
دوباره تلفن زنگ زد و رفتم سمت تلفن.امیر با حرکتی تند و سریع وارد آشپزخانه شد و دست مدرسه را کشید و بردش بیرون.تا چشم به هم بزنم در آپارتمان بسته شد.گوشی تلفن روی میز بود،هنوز نگفته بودم آلو که مرتضی فریاد کشید:اونجا چه خبره پریا؟چرا حرف نمیزنی؟چرا گوشی رو بر نمیداری؟
انتظار شنیدن هر صدایی را داشتم به جز صدای مرتضی.بی اراده فریاد کشیدم:از جون من چی میخوای؟دست از سرم بردار مرتضی،تو داری روانیم میکنی.
صدایش فروکش کرد.غمگین شد،و انگار یهو پرت شده بود توی چاه که آهسته گفت:تو رو خدا گوش کن پریا،تو که انقدر سنگدل نبودی!حق نیست با من انطوری رفتار کنی!
چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم:خواهش میکنم دیگه به من تلفن نزن.
_نمیتونم پریا اینو از من نخواه بهت احتیاج دارم.
_کجایی؟خونهی یا بازار؟
_خونه خودمونم.
_یاسمین کجاست؟
_رفته خونه خودش.من تنهام.
_قهر کرده مرتضی؟نکنه کتکش زدی؟
_من قسم خوردم دست روی کسی بلند نکنم.دائم برام ادا اصول در میاره.دیگه حوصله شو ندارم.گذاشتم بره که از شرش خلاص بشم.
_مرتضی من و تو به هم نمهرمیم.
_من که هنوز طلاقت ندادم.منتتو دارم.میام دنبالت.
_اذیت نکن مرتضی!خیال نمیکردم انقدر دمدمی مزاج باشی!سه ماه دیگه باید کار رو تموم کنیم.یه کار نکن فامیلی مون به هم بخوره!
_پریا،تو یکی دیگه انقدر عذابم نده!برگرد خونه.بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
با خشم و نفرت و دستی لرزان گوشی رو کوبیدم روی تلفن.تکلیفم را نمیدانستم.مکالمه آن روزم با یاسمین مطمئنم کرده بود که مرتضی را از ته دل دوست دارد.