فصل ۱۳:قسمت دوم

پریشانی خود مادر کم بود که مال من هم اضافه شده بود.پرسیدم:زری نیومده؟
_پیش پای شما اومد و رفت.
_حالش خوب بود؟
_انگار حامله است.شوهرش اجازه نداد بیاد بالا سر جنازه.خیلی بی تابی کرد.
_سراغ منو نگرفت؟
_انگار ارث پدرشو از من میخواد.نمیدونم چه کار کردم که به همشون بدهکار شدم؟
_زهره خانم هم منو تحویل نگرفت.
صدای مرتضی توی سرسرا پیچید .مادر سراسیمه از روی تخت بلند شد.مضطرب بود.انگار بیشتر از من از مرتضی میترسید.نگاهی غمگین به صورتم کرد و پرسید:کتکت میزانه؟راستشو بگو.
لبخند زدم.چه فاییده داشت از سیاه بختی من با خبر شود.گفتم:نه مامان اینجوری نگاش نکن،دوستم داره.
نگاه ناباور مادر چند لحظه به صورتم خشکید و بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون.وقتی جنازه عزیز را بر میداشتند همه در زیر تابوتش بودند به جز محمد.لبخند شیطانی پروانه از لحظه ورودم همچون خنجر توی قلبم فرو رفته بود و آزارم میداد،که باید تحمل میکردم تا مراسم تمام شود.مرگ عزیز باعث دیدار مجدد محمد و مرتضی شده بود که مرتضی را بی اندازه خشمگین کرده بود.وقتی از سر خاک برگشتیم ،هر چه زن عمو زهره اصرار کرد،وارد خانه نشد و بارها زیر لب غر زد:نباید میاومدیم...از سگ پشیمون ترم.عزیز مرد که مرد،خدا بیامرزش.
آقا بزرگ در حال و هوای خودش بود و به کسی تعارف نکرد،اما همه وارد خانه شدند به جز من و مرتضی.وقتی بر میگشتیم با عصبانیت رانندگی میکرد به طوری که چند بار نزدیک بود تصادف کنیم.برای عزیز یک قطره اشک هم نریختم.میدانستم از جهنم وارد بهشت شده.
سر سجاده بودم،منتظر اذان مغرب.دلم پر بود و شکی نریخته بودم.یاد خدا اشکم را همچون سیلی جاری کرد.صدای قدمهای تند و بدون وقفه مرتضی که از لحظه ورود به منزل قطع نشده بود کلافهام کرده بود.داشتم سلوات میفرستدم که آمد توی اتاق تسبیح را با عصبانیت از دستم کشید که پاره شد و دانههایش پخش شد کاف اتاق.فریاد کشید:تسبیح خودت کجاست؟
_کدوم تسبیح؟
_همون تسبیح عقیق که عزیز بهت داده بود.
با خونسردی جواب دادم:نمیدونم.گمش کردم.چرا تسبیح رو پاره کردی؟ زورت به یه نخ نازک میرسه؟
کلافه بود و از درون میسوخت،هر لحظه عصبانی تر میشد.مشت محکمی به سرم کوبید و فریاد کشید:زنیکه بی همه چیز!همین امشب میکشمت و جنازتو میندازم تو رودخونه.
روی سجاده پهن شدم.درد تا نوک پاهام پخش شد.چشمهایم سیاهی رفت به طوری که برای لحظهای کوتاه نه میدیدم و نه میشنیدم.نفهمیدم چه مدت بیهوش افتاده بودم.
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود و صدای تلویزیون میآمد.با رخوت بلند شدم.سرم گیج میرفت و تعادل نداشتم.مرتضی روی مبل تشسته بود و کنترل تلویزیون دستش بود.پرسید:بیدار شودی؟تازگیها خوب میخوابی و ما رو بی شم میزاری!
عصبانیتش فرو کش کرده بود.خشم و نفرت همچون خوره به مغزم افتاده بود.سکوتم باعث شد برگردد و نگاهم کند.پرسید:چیه؟چرا نمیائ بیرون؟نمازتو خوندی؟
انگار هیچ اتفاقی نیفتده بود.به خودم جرات دادم که در اتاق را قفل کنم.این حرکت ناگهانی به منزله صدور حکم قتلم به دست خودم بود.مثل همیشه پشت در بسته عصابی شد.با مشت به در میکوبید و فریاد کشید:معنی این کارها چیه؟باز کن دیونه بازی در نیار که من از تو دیونه ترم.
صدای فریادهای مرتضی را چند لحظه بیشتر نشنیدم،و بعد سکوت.
وقتی چشم باز کردم به روی تخت بیمارستان بودم.سرم به دستم وصل بود و تنم درد میکرد.لبها تکان میخورد اما من چیزی نمیشنیدم.شبح هولناک مرتضی در میان افراد خانواده نبود.چشمهای مادرم پر از اشک بود.خام شد صورتم را بوسید.سرش را بالا برد و چیزی گفت که نشنیدم.پدرم بر روی سندلی کنار در نشسته بود که بلند شد آمد کنارم.نگاهش به نگاهم گره خورد.هزاران حرف داشت و سوز دلش آشکار بود.زبانم انگار بعد کرده بود و هیچ تکانی نمیخورد.چشمهایم اشک نداشت.نه کلامی،نه صدایی،فقط سکوت بود.
نیم ساعت نگذشته بود که مرتضی با یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد.چشمهایم را بستم.بوی بدنش را احساس کردم که آمده بود بالای سرم.از لایه پلکهایم انگاهش کردم.بر خلاف چن لحظه پیش که با خنده وارد شده بود صورتش آکنده از غم و اندوه بود.راضی بودم بقیه عمرم ناآ شنوا باشم اما نیش و کنایههایش را نشنوم.هرچه فکر کردم یادم نیامد پیش از بی هوش شدنم چه بالایی بر سرم آورده بود.
.
.
پایان فصل ۱۳