سرخ شدم . " همین دیگه بقیه نداره . " دزدکی نگاهش کردم . لرزشی را در گوشه چشم و خطوط چهره اش دیدم . با طعنه گفت : " خوش به حال اون مرد خوشبخت که زندگی اش هیچوقت یکنواخت نمی شه . " و یک لحظه کوتاه چشمش را بهم دوخت و بعد به سمت پل نگاه کرد . تو صدایش یه نوع حسادت خاصی بود . پیرمرد باغبانی بیل به دست نزدیک شد . حال و هوا عوض شد . منم حرف را عوض کردم . " یه خبر دسته اول دارم . " برگهای درخت را که نمی ذاشت من را خوب ببینه کنار زد . " چی ؟ "
" فریبا نامزد کرد . " متعجب بهم زل زد . " چی ؟ نامزد کرد ؟ کی ؟ "
" همین تابستونی . "
" نامزدش کیه ؟ "
" یکی از همشهری های خودش . اسمش آرشه . چند سالی بود که همدیگر را می خواستند . حالا هم ... خوب دیگه به قول خودش به آرزویش رسید . " یکی از گلهای کنار پایش را خم شد و چید . " چه خوب . " یه برق آنی از چشمهای قهوه ای تیره اش به چشمهای سیاه من وارد شد . قلبم طپش گرفت . " گفتم بریم ؟ "
" بریم . " سوار ماشین شدیم به عقب تکیه دادم . " می دونی چند ساعته با هم هستیم داره غروب می شه . " ماشین را روشن کرد . " نگران نباش زود می رسونمت . "
" نه خانه نمی رم . جایی دعوت دارم . باید برم اونجا . " اخمش را کرد تو هم . " تنها ؟ کجا ؟ " از حساسیتش خنده ام گرفت. شام خانه یکی از دوستهای خانوادگی مون مهمون هستیم . بابام اینا قراره خودشون برن . من گفتم از دانشگاه یه سره می آم اونجا . "
" خوب حالا کجاست ؟ "
" عباس آباد . " سرعتش را زیاد کرد . " ببین من عجله ندارم . می تونی یواشتر بری . "
" نه آخه خودم عجله دارم . باید مونا و دخترعمویم را هم سر راه بردارم . جدیدا اسمشون را کلاس گیتار نوشته اند . "
" منظورت دخترعموت افسانه ست ؟ "
" آره همون . "
" دختر خوب و مودبیه . ازش خوشم می اید . " سرش را تکان داد . " آره دختر خوبیه ." درست جلوی ساختمان پگاه نگه داشت و کلاسورم را از عقب صندلی بهم داد . " خوش بگذره . " برایش دست تکان دادم . به سرعت دور شد . زنگ در را زدم بهزاد در را باز کرد و لبخند زد . " خوش امدی ساغر خانم . " شلوار پارچه ای مشکی و بلوز آستین کوتاه کرم به تن داشت و بوی عطر خنکش خورد تو مشامم . اوه حتما با عطر دوش گرفته . منتظر ماند تا مانتویم را در بیاورم و آنرا به جالباسی آویزان کرد . دستم را روی موهایم کشیدم . " مامان اینا اومدند ؟ "
" آره نیم ساعتی می شه . " پروین خانم اومد جلو و صورتم را با مهربانی بوسید . و مهندس نصیری دستش را انداخت دور شانه ام و منو به خودش چسباند . " چطوری دختر گلم . " پروین خانم یک لیوان بزرگ شربت اناناس خیلی خنک برایم آورد . تشنه ام بود . بدون معطلی چند قلپ پشت سر هم خوردم و از پشت لیوان به ساحل نگاه کردم . بهم چشم غره رفت . انگار که بگه مگه از قحطی فرار کردی تو آبروی ما را هم می بری . بهش اهمیت ندادم و بقیه شربتم را خوردم ولی آهسته تر و نم نمک . مامان و پروین خانم سرگرم صحبت شدند حواسم رفت به اونها . مامان دستش را روی زانویش کشید . " حالا خوبه شما بازنشسته شرکت نفتی و مزایایی داری ما آموزش و پرورشی ها که هیچ . حیف وقت که آدم صرف دولت کنه . وقتی هم که بازنشست شدی چندرغاز حقوق می ذارند کف دستت و می گن به سلامت . "
پروین خانم تایید کرد . " بد دوره ای شده . بی چاره جوانها که تازه می خوان تشکیل زندگی بدن . با کدوم پول با کدوم امکانات ؟ " حوصله ام سر رفت . رویم را برگرداندم و به در و دیوار خیره شدم . عجب چقدر دکوراسیون خونه شون تغییر کرده . سرم را بالا بردم . توی سقف با سبک خاصی گچ بری هایی به اشکال مختلف هندسی مربع و دایره و لوزی تعبیه شده بود و نورهای مخفی دورن آن هر کدام به یک رنگ به گوشه های سالن می تابید . وای چه جالبه آدم فکر میکنه وسط رنگین کمان نشسته . چه طرح قشنگی تا حالا هیچ جا ندیده ام . حواسم متوجه حرف بابا شد . اونم دقیقا همین را گفت : " بهزاد جان کارت حرف نداره . خیلی سلیقه به خرج دادی . معلومه پشتکارت خیلی خوبه بابات گفت داری یه کارهایی تو خانه انجام می دی ولی فکر نمی کردم به این خوبی از پسش برآمده باشی . سبک جدیدیه . خوشم اومد . " و چند بار زد روی شانه اش . " آفرین آفرین . " بهزاد سرخ شد و تشکر کرد . " البته هنوز خیلی مونده تا مثل شما استاد بشم . " بابا با محبت نگاهش کرد . " دیگه شکسته نفسی نکن . خودت خوب می دونی کارت درجه یکه . " لبخند رضایت بر روی لبهای پروین خانم نشست . انگار از اینکه از بهزاد تعریف شد خیلی خوشش اومد . بی اجازه بلند شدم و بطرف کتابخانه بزرگ انتهای سالن رفتم و خودم را با یک کتاب روانشناسی مشغول کردم . صفحات را بدون اینکه درست بخونم ورق زدم . اه ... اینها خیلی خوبند ولی یک دختر هم سن و سال من ندارند تا باهاش گپ بزنم و این همه تا موقع رفتن به خانه صد بار ساعت را نگاه نکنم . ساحل هم که هیچی فعلاً تو ژسته و منو آدم حساب نمی کنه . از بالای کتاب ساحل را دید زدم . چشمام صد تا شد . ساحل و بهزاد روبه روی هم نشسته بودند و نگاهشان به هم . انگار با زبان بی زبانی در حال صحبت بودند . دقیق تر شدم . چی باور نمی کنم ولی انگار یه چیزی این وسط طبیعیه . بهزاد متوجه من شد و تندی سرش را پایین انداخت . ساحل هم قرمز شد و با دستپاچگی بطرف آشپزخانه رفت . مامان و پروین خانم اونجا بودند . تو فکر رفتم . ساحل و دستپاچگی ؟ امکان نداره . این اولین باره که همچین چیزی می بینم . نکنه این دو تا ....
یعنی داره اتفاقی می افته و من بی خبرم ؟ گوشه لپم را به دندان گرفتم . نه بابا چرا چرت می گی ؟ ذهنم آروم نشد . موذیانه بهزاد را زیر ذره بین گذاشتم . قد بلند با صورت کشیده و پوست سفید و حدوداً بیست و هفت ساله و چقدر هم شبیه خلبان های آلمانی می مونه . با خودم فکر کردم . ولی اخه ... اخلاقش ... دقیقا نمی دونم . خیلی بچه خوبیه ولی یه شخصیت بخصوصی داره . مغرور نیست نه . خیلی هم مهربونه اما هیچ شوخی بی جا و یا تعریف و تمجید بی خودی از کسی نمی کنه .