آرام به خود نگریست و گفت : با این وضع !
_ آه ! یادم نبود . خوب ! مارال کجا بود؟
آرام در خیال خود به دوردست ها خیره شد . آخرین شب در کلبه ، صدای باران ، سوختن هیزم در بخاری ، احساس نزدیک بودن به فرید و زمزمه های عاشقانه . آرام در قلبش از آن شب متنفر نبود و احساس پشیمانی نمی کرد . هنوز نمی توانست قاطعانه فرید را محکوم کند . با خود اندیشید : عشق ! چگونه است که پوششی می شود بر هر رفتار خوب و بد . هیچ چیز را نمی بینی . در ظاهر مشت می کوبی و محکوم می کنی اما در قلبت همواره شعله های فروزان و سوزنده ان را که تمام وجودت را ذوب می کند حس می کنی . قلب من هنوز شعله ور است . اما مغزم فرمان دیگری می دهد . من فرید را در قلبم بخشیده ام ، اما فکرم بیمارگونه به او می اندیشد و حس انتقام را فرمان می دهد.
_ آرام ! حواست کجاست؟
_ معذرت می خواهم ! چی پرسیدی؟
_ پرسیدم مارال کجل بود
_ کلبه ای در میان جنگل ! بوار میکنی؟
_ چه چیز را باور کنم؟
_ کلبه ای در جنگل ! آنجا حقیقتی بود که وجود داشت
پروانه در چهره آرام دقیق شد . به نظرش امد که او هذیان می گوید . به طرفش رفت و پرسید : حالت خوب است؟
_ انجا زندگی بود. روح جنگل بود
پروانه شانه های آرام را گرفت و او را به اتاقش هدایت کرد و در رختخواب خواباند . دست بر پیشانی آرام گذاشت .تب شدیدی داشت .هراسان با دکتر تماس گرفت
دکتر با معاینه آرام به اتاق نشیمن بازگشت و گفت : نگران نباشد ! سرماخوردگی ساهد است .باید استراحت کند . داروهایش را سر ساعت بدهید ! دستور غذایی می نویسم که باید رعایت کند
آرام از اینکه با بیماری خود باعث دردسر پروانه شد شرمسار بود. پروانه با وجود مشکلات خود باید از او هم مراقبت می کرد . هر طور شده باید جایی را پیدا می کرد . بیشتر از آن نمی خواست سر بار کسی باشد . هر چند که پروانه بارها او را ملامت کرده بود . اما دیر یا زود باید مستقل می شد و چه بهتر که اینکار زودتر انجام شود.
دو روز بعد وضع جسمانی اش بهتر شد . اغلب ساعات روز را به مطالعه می گذراند . حمید آپارتمانی در همان نزدیکی پیدا کرد . آن روز برای دیدن خانه مورد نظر رفتند . آرام انجا را پسندید و قرار شد تا چند روز آینده نقل مکان نماید . پروانه به همراه آرام برای خرید وسایل مورد نیاز به فروشگاه ها سر زدند . آرام وسائل زیادی نیاز نداشت . انجا مبله بود و فقط احتیاج به تمیز کردن داشت . او تعدادی ملحفه و پرده و رومیزی و یک دست بشقاب و قاشق و چند قابلمه ، قهوه جوش ، کتری و خرده ریزهای دیگر خریداری کرد
پروانه در تمیز کردن خانه به او کمک کرد . تا انجا را به وضعی که آرام دوست داشت در اوردند. آرام خانه را راحت و دنج یافت . منظره زیبای پارک نزدیک خانه بیشتر او را شیفته آنجا کرد.
پروانه با تمام شدن کارهای خانه گفت : به نظرت کمی کوچک نیست ؟
_ مگر من چقدر جا لازم دارم؟
_ بعد از مدتی من می شود ما !
_ تا آن موقع خدا بزرگ است . فکر می کنم یک اتاق خواب با این پذیرایی برای من کافی است . جای بزرگتر وقتی رفت و امدی نداشته باشی بدون استفاده می ماند.
_ اگر مادر اینجا را ببیند حتما صدایش در می آید
آرام خندید و گفت : دلم برای نق زدن های عمه جان یک ذره شده !
_ راستی از سرایدار پرسیدم گفت واحد بغلی پیرزنی تنهاست
_ چه خوب ! مثل اینکه ساکنین اینجا نفرین شده اند!
_ آرام ! حالا که خیالت از بابت خانه راحت شد بهتر است بدانی که من اجاره نمی دهم که تنهابمانی
_ من تنها نیستم . تو ، بچه ها و حمید همیشه با من هستید . فقط در مدتی که باردارم احتیاج به تنهایی دارم . در واقع کمی خجالت می کشم
_ حمید مثل برادر خودت می ماند . نباید اینطور احساس کنی و سپس افزود :در ضمن فردا وقت دکتر داری یادت نرود!
_ اه اصلا یادم نبود . حتما می روم
دکتر با دیدن جواب آزمایش آرام گفت : همه چیز خوب و طبیعی است . نوزاد حدود پنج هفته از عمرش می گذرد ، خودت مشکلی نداری؟
_ نه ! همه چیز خوب پیش می رود.
_ از حمید شنیدم که خانه ای اجاره کردی
_ بله ! دیگر بیش از ان نمی شد مزاحم پروانه باشم
_ از تنها بودن ناراحت نیستی .
_ عادت می کنم! ( آرام می خواست بگویم عادت دارم اما مایل نبود دکتر جزئیات زندگی او را بداند)
دکتربه وسیله دستگاه صدای ضربان قلب بچه را به گوش آرام رساند. شوقی وصف ناپذیر وجودش را فرا گرفت
_ پیاده روی یادت نرود.
_ حتما دکتر !
_ قرار ما ماه آینده . مگر اینکه اتفاق خاصی رخ بدهد.
آرام مسیر خانه تا مطب را پیاده طی کرد . از این که دکتر فرهمند با او راحت بود و هیچ اشاره ای به دیدار های گذشته نمی کرد خشنود بود
پروانه هرروز تلفن می کرد و از او می خواست تا به انجا برود . اما آرام ترجیح می داد در خانه بماند و کمتر مزاحم زندگی او شود. اغلب روزها به پیاده وری می رفت و باقی روز را با مطالعه کتاب ، رفتن به سینما و دیدن برنامه های تلویزیونی می گذراند. نامه های راحله مرتب به دستش می رسید . او از همه جا و همه کس می نوشت ، از دانشکده ، دوستان و جاهایی که می رفت . آرام نامه های او را بارها می خواند . لادن و امیر نیز نامه می نوشتند . اما حرفهایشان تکراری بود.آرام گاهی درنامه ها در جستجوی خبر و یا مطلبی از فرید بود . اما می دانست که آنها به خاطر آنکه آرامشش را بهم نزنند نامی از فرید نمی برند .ان روز پروانه قول داده بود تا نزدش برود . پروانه با دیدن آرام گفت : امشب دکتربرای صرف شام به اینجا می آید
_ خوب ! من قبل از صرف شام می روم.
_ چرا ؟ از دکتر خوشت نمی آید ؟
_موضوع این نیست . علاقه ای ندارم که دکتر را غیر از مطب جای دیگری ببینم . در هر حال او فامیل آقای فرخی است
_ در اینجا فقط دکتر توست و آشنای ما ف نه چیز دیگری . حالا بلند شو و کمی به من کمک کن 1
_ بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
( پروانه بدین وسیله آرام را ناگذیر به ماند کرد.)
سیمای دکتر دلنشین و موقربود . موهای یکدست جو گندمی ، اندامی چهار شانه ، قد بلند در کت شلواری خوش دوخت که او را به سیاست مداران بیشتر شبیه می کرد تا طبیب !
او با دیدن آرام گفت : اینجا دیگر بیمار من نیستید . بلکه دوست و هموطن یکدیگریم
_ اتفاقا من به پروانه همین موضوع را متذکر شدم
_من و شما کمی بیشتر از عرف معمول تفاهم فکری داریم
حمید با دکتر گرم گفتگو بود و در همان حال پروانه و آرام میز شام را چیدند . دکتر با دیدن میز شام گفت : هیچ جای دنیا کدبانویی پیدا نشده که بتواند همانند خانم ایرانی میز غذا را با صفا و صمیمیت درونی اش تزیین کند . از این میز شام بوی مهربانی و لطف به مشام می رسد.
آرام از طرز سخن گفتن دکتر که انطور با احساس و لطیف توصیف می کرد خوشش امد . شام در محیطی صمیمی صرف شد . دکتر از دست پخت پروانه تمجید نمود.
پروانه گفت : دکتر ! اگر دستپخت آرام را بچشید دیگر علاقه ای به خوردن غذاهای من نخواهید داشت
آرام گفت : هر وقت که مایلید نشریف بیاورید اما اگر شکه شدید من مقصر نیستم . پروانه در تعریف از من کمی زیاده روی می کند.
دکتر گفت : برای انکه ثابت شود کدام یک از خانمهای محترم درست می گویند حمید جان ! بهتر است لان برنامه رفتن به منزل آرام را پیاده کنیم
آرام انها را برای هفته بعد به منزلش دعوت کرد .برای تهیه غذای ایرانی و مواد ان دچار مشکل بود. زیرا بسیاری از مواد غذایی انجا پیدا نمی شد.و در فروشگاه ایرانیان نیز بعضی اجناس کمیاب بود. اما با تمام این مشکلات سر انجام غذاهای مورد نظرش را تدارک دید . دکتر با دسته ای گل و جعبه شکلات وارد شد . بعد از صرف شما دکتر گفت : الحق که کار بسیار دشواری است که تشخیص بدهیم کدام یک از خانمها دست پخت بهتری دارند.
حمید گفت : بهتر است یکبار دیگر دست پخت خانمها را امتحان کنیم و بعد رای نهایی را صادر کنیم!
پروانه گفت : خیلی زرنگ شدی حمید جان! بهتر است مساوی اعلام کنید. این به نفع همه است
دکتر گفت :دست پخت بنده تعریفی ندارد . اما می توانم شما را به رستوانی که می شناسم و غذای های خوبی دارد دعوت کنم .
پروانه گفت : موافقم دکتر ! هر وقت بگویید ما در خدمتیم
دکتر خندید و قرار شد یکشنبه هفته آینده مهمان او باشند.
آن شب در خانه کوچک آرام هیاهوی بچه ها و خنده بزرگتر ها نوای دلنشینی داشت و آرام کمی حافظ خواند و حمید یکی از اهنگ های قدیمی را بسیار زیبا اجرا کرد . دکتر نیز از خاطراتش سخن گفت و در واقع این مهمانی ها شروع دوره ای تازه برای گذراندن وقت در ان دیار غربت بود.