پس از ناهار پشت ميز آشپزخانه نشست و برگه امتحانات را از كيفش بيرون آورد . پرسيدم:" اينجا مي خواهيد ورقه ها را تصحيح كنيد؟"

نيم نگاهي به من انداخت و پرسيد:" اشكالي دارد؟"

گفتم نه و بعد شانه هايم را بالا انداختم . وقتي كارم تمام شد به طرفش برگشتم با سرعت نگاهش را دزديد انگار به من خيره شده بود . چاي ريختم و رو به رويش نشستم . لبخند بر لب داشت.

" هفتاد و پنج صدم را از دست دادي."

با ناراحتي گفتم:" چرا ! فكر مي كنم تمام جوابها را درست نوشته باشم."

" معني سه بيت را كامل نرساندي."

با گفتن چه بد به فكر فرو رفتم . با خنده گفت:" البته مي توانم نديد بگيرم ." در مقابل چشمان منتظر من افزود:" به شرطي كه در تصحيح ورقه هاي بچه ها به من كمك كني."

از پيشنهادش تعجب كردم و گفتم:" من نه . مي ترسم در حق كسي اجحاف شود."

با خونسردي نگاهم كرد و گفت:" نترس . اعتماد به نفس داشته باش . " و بعد برايم توضيح داد كه چطور نمره كم كنم و چطور نمره كامل بدهم .

پس از دو سه ورقه كه حسابي وقت گرفت و سخت تصحيح شد كم كم راه افتادم و رشته كار به دستم آمد. پس از اتمام كار نگاهي سطحي به ورقه هاي من انداخت و سري از روي رضايت تكان داد و گفت:" بسيار خوب. خسته نباشي."

خوشحال شدم و گفتم:" ممنونم . شما هم همينطور."

ورقه هار ا دسته كرد اما هنوز پاي برگه ي من نمره نگذاشته بود .

پس از نوشيدن چاي به حمام رفت و من هم درسهاي روز بعد را اماده كردم . بيرون كه آمد بوي شامپو و صابون و آب گرم در خانه پيچيد . اصلاح كرده بود و شاد به نظر مي رسيد.

" امشب بايد يروم جايي مهماني."

چرا خودكار از دستم افتاد پايين ؟ با شيطنت نگاهم كرد و افزوذ:" خانم گرمارودي تمام همكارانش را به صرف شام دعوت كرده تا قبولي اش را در مقطع فوق ليسانس جشن بگيرد."
با حرص كتابم را خط خطي كردم . نفهميدم چرا دارم كتاب نگارش را هاشور مي زنم . كنارم ايستاد و پرسيد:" چيه؟ چرا اخمهات رفت تو هم ؟ متاسفم نمي توانم تو را هم با خودم ببرم."

در مقابل سكوت من با بدجنسي افزود:" تنهايي كه نمي ترسي ؟"
با تندي گفتم:" نه ! چرا بايد بترسم."
خودكار را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت و گفت:"ياد نگرفتي تو كتاب نبايد نقاشي كشيد دختر؟"
با عصبانيت نگاهش كردم . از لبخندش شعله ي خشمم سركش تر شد . از جا برخاستم و به اتاقم رفتم .

روي تخت دراز كشيدم تا كمي آرام تر شوم . نمي دانستم چرا و چگونه خوابم برد؟ با ضربه اي كه به در نواخته شد ديده از هم گشودم. . هوا رو به تاريكي مي رفت . در را باز كردم . آماده ي رفتن بود . پالتوي كوتاه مشكي پوشيده بود و شلوار جين سرمه اي . موهايش برق مي زد . چه ادوكلن خوشبويي هم به خودش زده بود .

" من دارم مي روم . كاري نداري . "

" به سلامت . خوش بگذرد."

" معلوم است كه خوش مي گذرد . نمي خواهي بيايي بيرون؟"

از در فاصله گرفت و به طرف اتاق نشيمن رفت . من هم به ناچار به دنبالش رفتم . در حالي كه سوييچ را در دستش مي چرخاند زيركانه نگاهم كرد و گفت:" در را قفل كن و منتظر من هم نمان . نمي دانم تا كي طول مي كشد . نمي ترسي كه ؟!"

مي دانستم به قصد آزار من اين حرفها را مي رند ." نه ! شما هم تا ديرتان نشده برويد... در ضمن دسته گلي را كه خريده بوديد يادتان نرود ."

نگاهي به گلهاي گلدان انداخت و گفت:" اين را يكي از بچه هاي سال چهارم به من هديه كرد ." و به برق عصبانيت نگاهم نيشخند زد .

وقتي خداحافظي كرد و رفت با لج گل رزي را كه به من داده بود پرپر كردم و با بغض گفتم:" برو به درك ! فكر كردي دلم مي سوزد ..."

صداي استارت را شنيدم و پيش خودم گفتم: هيچ ناراحت نيستم. خوب گل به تو هديه كردند كه كردند ! به من چه ... الهي كه بهت خوش نگذرد ... از خانم گرمارودي هم متنفرم.

چند دقيق بعد از رفتن فريبرز با شنيدن صداي زنگ در از جا بلند شدم .

" كيه ؟"
صداي خودش بود ." ماندانا زود لباس گرم بپوش و بيا پايين . "
هنوز از دستش عصباني بودم . " چه كار داريد؟"
" گفتم كه بيا پايين منتظرت هستم ."