" ببين ماني دو هفته از رفتن خواهرت گذشته . خوب خدا را شكر زنگ مي زند و راضي به نظر مي رسد . من هم بايد بروم پيش پدرت. دست كم تا عيد بايد پيشش بمانم . به قدري از ما سير شده كه تا حالا هيچ خبري هم از ما نگرفته . مي روم تا يك جوري دلش را نرم كنم . خدا بيامرز مادربزرگت را نديدي او هم كينه اش شتري بود."
" مادر من كجا بروم؟راستي راستي كه خيال نداريد منو بفرستيد پيش فريبرز ؟"
" چرا اين مهمترين قسمت تصميم من است . تو در اين ودتي كه پيشش هستي بايد يك جوري..."
اشكهايم سرازير شد . مادر نقشه همه چيز را كشيده بود . بايد يك جوري خودم را به او نزديك مي كردم تا به طرف من كشيده شود و بعد...
" همه چيز را مي اندازيم گردن او ! و چون چاره ي ديگري ندارد با تو ازدواج مي كند."
نگاهم نمي كرد كه ببيند چطور از شرم به خوذم مي پيچم . اين كار من نبود نه ! نمي توانستم دوباره وجودم را در اختيار كسي بگذارم .
" اين قدر گريه نكن ماني ! باور كن اين به صلاح توست . تو زن هر كسي بشوي فردايش بايد طلاق بگيري چون گندش بالا مي آيد."
خودش هم به گريه افتاد و گفت:" مي دانم در مورد من چه فكري مي كني ميدانم . ولي باور كن همش به خاطر خوت است . فكر مي كني از اين پسره خوشم مي آيد ؟ نه به جان تو . ولي چه كنيم كه مجبوريم...به خدا هروقت نگاهم به نگاهت مي افتد از خجالت و شرمندگي آب مي شوم ... من تو را به اين روز انداختم ...من . نفرين به آن حرامزاده ي نامرد."
دوباره دلم در حريق ندامت سوخت . آن جانب بي رحم . خداي من ! چرا سكوت كردم ؟ چرا در قفس را به روي درنده اي چون او گشودم . چرا ؟
پولور آماده شده بود . آستينهايش سپيد بود . تنه اش مشكي. نمي دانم از اين خوشش مي آمد يا نه ؟
مادر چمدانش را بسته بود . رو به من گفت:" امشب دعوتش مي كنيم بيايد اينجا . نه ! ما مي رويم پايين اين طور بهتر است. ماني برو كادو را بهش بده و بگو كه شب براي يك موضوع مهم ..."
" مادر فكر نمي كني بدون دعوت بد باشد؟"
" تو كاري را كه من مي گويم بكن . فهميدي؟"
پولور را كادو كردم و با ترديد بيرون رفتم . وقتي از پله ها پايين مي رفتم ياد صبح افتادم كه با خانم گرمارودي در سالن يك ربعي حرف مي زد و با فكر اينكه در چه موردي ممكن است حرف زده باشند زنگ را فشردم. مثل اغلب وقتها ربدوشامبر يه تن داشت و كلاهش را هم بر سر گذاشته بود .
لبخند زد و گفت:" تو هستي؟" و خودش را كنار كشيد. از ضبط صوت صداي خواننده مي آمد: دو سه شبه كه چشمام به دره خدا كنه كه خوابم نبره...
تعارفم كرد كه بنشينم . ضبط را خاموش كرد و با معذرت خواهي رفت را لباسش را عوض كند . چند دقيقه بعد برگشت . بولوز سپيد پوشيده بود با شلوار گرم كن مشكي . ياد پولور افتادم . با خجالت و دستپاچگي كادو را به طرفش گرفتم و گفتم:" قابل شما را ندارد."
نگاهي به كادو انداخت و پرسيد:" براي من است ؟ چه خوب." و آن را باز كرد . پولور را بلند كرد و نگاهي دقيق به آن انداخت .
" كار خودت است نه؟"
با شرم گفتم :" بله ! البته زياد خوب از آب در نيامده ."
" عالي است . دستت درد نكند. ولي از كجا مي دانستي من به دو رنگ سياه و سپيد علاقه مند هستم ؟"
از كجا مي دانستم ؟ تمام بچه هاي مدرسه مي دانستند . از آنجا كه هميشه تيپ سياه و سپيد مي زد . پولور را تا كرد و روي ميز گذاشت . بعد پرسيد :" چاي مي خوري يا نسكافه؟"
" هيچ كدام! بايد بروم... راستش آمده بودم بگويم من و مادر خودمان را براي شما دعوت كرديم...اينجا."
خنديد و گفت:" خيلي خوب است. البته پذيرايي را خودت بايد به عهده بگيري . چطور است خانواده عمه رويا را هم دعوت كنيم؟"
نخستين مرتبه بود كه از كلمه عمه استفاده مي كرد . حرفش را قطع كردم و گفتم:" نه ! راستش ... چطور بگويم... مادر مي خواست با شما درباره موضوعي صحبت كند ..."
نگاهش كردم . چشمن سبزش برق مي زد. " آه ! كه اينطور خيلي خوب . پس برويم كمي خريد كنيم. آخر مي داني همه چيز تمام شده."
" خودتان را به زحت نياندازيد . ما كه با هم تعارف نداريم."
ولي قبول نكر و از من خواست براي خريد همراهي اش كنم . مادر مخالفتي نشان نداد. پس از تعويض لباس همراهش رفتم . خودش بي آنكه از من چيزي بپرسد همه چيز خريد . پس مرا براي چه آورده بود ؟
به خانه كه رسيديم نگذاشت بروم و گفت:" نه تو را به خدا آشپزي من زياد تعريفي ندارد .خودت زحمتش را بكش ."
قبول كردم وگفتم :" باشه." خوشحال شد . از من خواست مرغ سوخاري و برنج زعفراني درست كنم . گوشت را هم خودش چرخ كرد و گفت كه خيلي وقت است كباب شامي نخورده . وقتي ظرف مي شستم صدايي در گوشم پيچيد : داري آب بازي مي كني يا ظرف مي شوري دختر.
به طرف صدا برگشتم مادربزرگ بود . موهاي سپيدش به روي شانه هايش ريخته بود . نگاهش كردم به طرف من آمد. به سقف اتاق نشيمن نگاه كرد و گفت: من از آن بالا تو را ميديدم ...
با هراسي جنون آميز جيغ كشيدم و از آشپز خانه زدم بيرون . سرم خورد به يك جاي نرم و نگاه سبزي كه شگفت زده به من زل زده بود . از اينكه با او برخورد كردم معذرت خواستم . دهانم خشك شده بود .
" حالت خوبه؟"
" بله متاسفم كه شما را ترساندم...راستش مادر بزرگ..."
منتظر ماند تا گريه هايم تمام شود . اما نمي شد . تازه بغض گلويم تركيده بود.
" خيلي خوب ! اگر حالت زياد خوب نيست برو بالا استراحت كن ."
اشكهايم را پاك كردم و گفتم:" نه الان حالم خوب مي شود ... ببخشيد كه..."
" اين قدر معذرت خواهي نكن ... به حرفم گوش كن ... برو بالا و استراحت كن ."
چند لحظه به همديگر خيره شديم. و بعد مجبور شدم به خانه برگردم . براي مادر توضيح مختصري دادم و توي اتاقم انگار قرص بيهوشي خورده باشم روي تختم افتادم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)