فصل بیست و پنجم-1
بالاخره امتحانات با تمام سختی هایش به پایان رسید،دقیقا یک هفته دیگر به تاریخ عروسی باقی مانده بود ،وقتی فکر می کردم می دیدم چقدر شش ماه زود گذشته بود.
من و بابا و مامان در این هفته لحظه ای آرامش نداشتیم.هر روز صبح ساعت هفت از خواب بیدار می شدیم و تا آخر شب به کارها سر و سامان می دادیم.
جهیزیه ام را با کمک اردلان طبق سلیقه خودمان چیده بودیم.کار چیدن خانه سه روز وقت برده بود به طوری که شدیدا احساس خستگی می کردم.مامان هم اصرار داشت که زیاد خودم را خسته نکنم.
روز سه شنبه را برای خرید تعیین کرده بودیم.از صبح با اردلان از خانه خارج شدیم و ساعت یازده شب به خانه برگشتیم،از شدت خستگی نمی توانستم روی پایم بایستم،ولی اردلان اصلا احساس خستگی نمی کرد.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- سایه خسته شدی؟
- تو خسته نشدی؟
- نه پر از انرژی ام.سایه من خیلی خوشحالم ،تو برو استراحت کن من می رم خریدامونو جا به جا می کنم.
- خب پس خداحافظ.
- به امید دیدار،خوب استراحت کن.
به اتاقم رفتم و از شدت خستگی بیهوش شدم.صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم چشمهایم را باز کردم و گفتم:
- سلام مامان.
- سلام،صبح به خیر،نمی خوای بیدار شی؟
- مگه ساعت چنده؟
- نه و نیم.پاشو یک ساعت دیگه اردلان میاد سراغت.
- به سولماز تلفن زدید؟
- نه اردلان خودش تلفن زده .
بلند شدم و سریع دوش گرفتم دیگر تقریبا آماده شده بودم که زنگ زدند.صدای سلام و احوالپرسی سولماز را شنیدم روسری ام را گره زدم و پایین رفتم.
سولماز با دیدن من گفت:
- ساعت خواب!
- به به سلام عروس خانم.
سولماز گفت:
- بیا زودتر صبحانه بخور که اردلان سر می رسه.
- چشم،شما امر بفرمایید.
چند دقیقه بعد اردلان به دنبالمان آمد ،وقی وارد مغازه مورد نظر شدیم سولماز گفت:
- سایه این مغازه لباسای قشنگی داره فقط از خودت ادا اصول در نیار.
- چشم.
من و سولماز تصمیم گرفته بودیم که لباسهایمان را ست برداریم و در آخر از بین آن همه لباس یک لباس دکلته انتخاب کردیم که سینه اش تماما سنگ دوزی شده بود و دامنش روی زمین کشیده می شد.بعد یک جفت کفش باز سفید رنگ که بندهایش به دور ساق پا بسته می شد انتخاب کردیم.
بعد از خرید اردلان گفت:
- خانما من یه پیشنهاد دارم.
- چه پیشنهادی؟
- حالا که خریدمون تموم شده بهتره یه تلفن به اردوان بزنیم و با هم بریم رستوران آخرین ناهار دوران مجردی رو بخوریم.
موبایلش را درآورد و گفت:
- زنگ بزنم؟
من و سولماز سری به علامت موافقت تکان دادیم و اردلان شماره تلفن اردوان را گرفت و قرار گذاشت.یک ساعتی منتظر اردوان بودیم تا آمد.
- سلام به همگی، ببخشید منتظرتون گذاشتم.
اردلان در حالیکه لبخند می زد گفت:
- سولماز رو بهت بخشیدم حالا دیگه چی می خوای؟
اردوان خندید و گفت:
- هیچی،خیلی ممنون.
- نخند،برای چی اینقدر ذوق زده شدی؟سولماز فکر می کنه خبریه.
- خودت که حال و روزت بدتر از منه، داداش.
اردلان نگاهی به من کرد و گفت:
- کی می گه من خوشحالم؟
- شلوغش نکنید،هر دوتاتون خوشحالید.
- سولماز کوتاه بیا،شما دو نفر که از ما خوشحالترید.
اردوان هم که شیطنتش گل کرده بود گفت:
- آره عزیزم.ما به خاطر شما خوشحالیم.
سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
- سایه این دوتا چی دارن می گن،تو می فهمی؟
- نه ترجمه کن ببینم.
- تو خوشحالی یا اینکه مثل من هنوزم شک داری؟
- شک که نه ولی یه ذره تردید دارم.
- پس شما دو تا هنوز تردید داری آره،اردوان حلقه ازدواجتو در بیار بده به سولماز تا از شک و تردید بیرون بیاد.
اردوان در حالیکه می خندید گفت:
- حالا چرا اول من در بیارم؟تو بزرگتری،اول شما بعد من.
اردلان دستی به صورتش کشید و گفت:
- باشه برای بعد،الان موقع مناسبی نیست.
نگاهی به اردلان کردم و گفتم:
- پس چرا پشیمون شدی؟
- آخه کارتهای عروسی رو پخش کردیم ،زشته.
- اردلان جان بهتره این بحث رو ادامه ندیم،مثل این که داره به ضررمون تموم می شه.در همین موقع غذا را آوردند.
موقعی که از رستوران بیرون آمدیم اردوان گفت:
- اگه موافقید با هم بریم کرج،ببینید از سلیقه من و اردلان خوشتون میاد یا نه؟
جشن عروسی ما و سولماز و اردوان در باغ کرج برگزار می شد،البته این نظر اردلان بود چون دوست داشت جشن عروسی در باغ باشد و سولماز و اردوان هم قبول کردند.
وارد باغ که شدیم از جلوی در ورودی باغ دور تنه درختها به صورت مارپیچ ریسه پیچیده شده بود.محوطه باغ هم پر بود از صندلی،انتهای باغ هم میزهای غذا چیده شده بود.
میدان بزرگی هم برای رقص بود که دور تا دورش کنده های درخت چیده شده بود که هر کدام با ریسه ای از لامپ های کوچک به دیگری متصل شده بودند.
اردلان گفت:
- البته الان چون روزه،زیاد قشنگ نیست،شب که چراغها روشن بشه قشنگی خودشو نشون می ده.
- نه الانم خیلی قشنگه دستتون درد نکنه.
- خواهش می کنم.
- اردلان بهتره بریم من کلی کار دارم.
سولماز با بی حوصلگی گفت:
- وای امان از کار،من هنوز لباسام رو نبردم سایه،تو چی؟
- من لباسام رو که نبردم هیچ،کتابا و یه سری چیزهای دیگه ام نبردم.
و رو کردم به اردلان و گفتم:
- اردلان اگه کاری نداری بیا کمک من.
- چشم،در خدمتتون هستم.
سوار ماشین که شدم پرسیدم:
- اردلان تو وسایل شخصیت رو بردی؟
- آره صبح قبل از اینکه بیام سراغت بردم و مرتبشون کردم.
- آفرین زرنگ شدی.
- اگه زرنگ نبودم که تو از دستم رفته بودی.
- ولی اردلان من حسابی خسته ام ،اگه تو عجله نمی کردی و عروسی رو برای هفته دیگه گذاشته بودی خیلی بهتر بود.
- تو زیاد خودت رو خسته نکن من خودم وسایلت رو می برم توام برو استراحت کن تا خستگیت برطرف بشه.راستی فردا برای چه ساعتی باید آرایشگاه باشی؟
- ساعت یک ولی باید زودتر از خونه بریم بیرون تا یک اونجا باشیم،وای که اصلا حوصله آرایشگاه رفتن رو ندارم.
- سایه الان که رفتیم خونه تو برو استراحت کن.
- پس تو چی؟تو که این هفته بیشتر از من زحمت کشیدی.
- من که اصلا خستگی احساس نمیکنم،تازه کار دیگه ای نمونده ،تا شب تموم می شه.
به خانه که رسیدیم،اردلان لباس های من را جمع کرد و در ماشین گذاشت و برگشت و تا کتابها را ببرد که مامان گفت:
- کتابا که حالا لازم نیست بعدا سر صبر ببرید،تو هم خسته شدی اردلان جان.
اردلان نگاهی به من انداخت و گفت:
- سایه نظرت چیه؟
- باشه برای بعد.
موقع خداحافظی اردلان گفت:
- خب عزیزم دلم می خواد فردا که می بینمت سرحال سرحال باشی،حالا برو استراحت کن.
- توام زیاد خودت رو خسته نکن.
خداحافظی کردم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و گفتم:
- مامان،من خیلی احساس خستگی می کنم.
مامان برایم یک لیوان شربت آورد و گفت:
- اینو بخور و بخواب،برای شام بیدارت می کنم.
- نه،اگر خودم بیدار شدم که هیچی وگرنه برای شام بیدارم نکنید.به خواب بیشتر از غذا احتیاج دارم
***