فصل پانزدهم-2
بلند شدم و به حیاط رفتم،چراغهای دور استخر را روشن کردم و روی یکی از راحتی های جلوی استخر نشستم و محو تماشای آب استخر شده بودم.
ناگهان راحتی که روی آن نشسته بودم تکان خورد جیغ کوتاهی کشیدم،با صدای خنده اشکان سرم را به عقب برگرداندم و به اشکان گفتم:اَه ،خیلی بی مزه ای.
سولماز گفت:
- اشکان نگفتی پرت می شه.
- نه حواسم بود فقط می خواستم از فکر بیارمش بیرون،بالاخره دو حالت بیشتر نداره بهتره زیاد بهش فکر نکنی سایه جون.
سولماز با تعجب گفت:
- اشکان داری راجع به چی صحبت میکنی؟
اردلان نگذاشت اشکان حرفی بزند و گفت:
- شاید خصوصیه،بهتره کنجکاوی نکنی.
به اردلان نگاه کردم لبخند تمسخر آمیزی به لب داشت و سرش را به علامت تاسف تکان داد.از دست اشکان ناراحت شدم طوری حرف می زد که اردلان فکر های دیگری درباره من می کرد.
- ناراحت نشو فقط اسم یادت نره.
حرفی نزدم و آنها را ترک کردم،صدای اردلان را که می گفت((مثل اینکه ناراحت شد.))شنیدم،به داخل ساختمان که رفتم همه رفته بودند استراحت کنند به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.از حرف اردلان ناراحت شده بودم،برخاستم و پنجره را باز کردم و روی درگاه پنجره نشستم و به آسمان خیره شدم،پس از یکربعی سولماز به سراغم آمد و گفت:
- بیا بریم قدم بزنیم.
- نه حالشو ندارم،تو برو خوش بگذره.
- اگه تونیای منم نمی رم.
- سولماز بهتره تو بری اردوان منتظرته منم حوصله ندارم وگرنه می اومدم.
سولماز مرا بوسید و رفت.دوباره به آسمان نگاه کردم پر از ستاره هایی بود که هر کدام برای خودشان جلوه ای داشتند،احساس می کردم اگه دستم را بلند کنم یکی از آنها را می توانم بردارم،ناگهان صدای پایی شنیدم و اردلان را دیدم که به من خیره شده.
اخمی کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.
پس از چند دقیقه صدای برخورد چیزی به کف اتاقم از جا پراندم.نگاه کردم و کاغذ مچاله شده ای را دیدم بازش کردم روی آن نوشته شده بود:
((اگر ناراحتت کردم معذرت می خوام،اگه منو بخشیدی یه لحظه بیا کنار پنجره.))
با کمکهایی که به من کرده بود نمی توانستم او را نبخشم.در ضمن آن طور که اشکان حرف می زد من هم جای او بودم همین فکررا می کردم.هر چه کردم نتوانستم نسبت به او و خواسته اش بی تفاوت باشم.
با حرص گفتم:
- دیوونه!آخه مگه مجبور بودی حرفی بزنی که حالا عذاب وجدان بگیری؟
برخاستم و به کنار پنجره رفتم و نگاهی به اردلان انداختم.
اردلان با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- مرسی،تو خیلی مهربونی.
سرم را تکان دادم و از پشت پنجره کنار رفتم و خوابیدم.
صبح با نور خورشید از خواب بیدار شدم،چند لحظه بعد سولماز به اتاقم آمد و گفت:
- چرا مثل خرس اینقدر می خوابی؟نیومدیم اینجا که بخوابی،پاشو بریم ساحل دریا.
- می خوام دوش بگیرم.
- باشه منم برات صبحانه میارم بالا،فقط تا اومدن من توام بیرون باشی.
موقعی که سولماز با سینی صبحانه وارد شد داشتم موهایم را سشوار می کردم،سولماز سشوار را از دستم گرفت و گفت:
- بده من برات می کشم،تو صبحانه میل کن.
بعد از اینکه آماده شدم همراه سولماز پایین رفتم.به اردوان و اردلان و اشکان سلام کردم و با نگاهی به سولماز گفتم:
- پس بقیه کجا رفتن؟
- رفتن بگردن،ما هم خودمون می ریم.
اشکان گفت:
- البته اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه.
جوابش را ندادم و از ساختمان بیرون آمدم اردوان پشت سرم آمد و گفت:
- سایه چرا ناراحتی؟من به جای اردلان ازت معذرت میخوام نمی دونم چرا این حرفو زد.
در همین موقع اردلان آمد و گفت:
- من خودم از ایشون معذرت خواهی کردم ایشونم منو بخشیدند درست نمی گم؟
- بله درسته؟
به ساحل که رفتیم اشکان پیشنهاد داد وسطی بازی کنیم اول می خواستم بازی نکنم ولی بعد پشیمان شدم.چرا باید روز دیگران را خراب می کردم،بلند شدم ولی با اشکان حرفی نزدم.بعد از یکساعتی همه خسته و کوبیده روی ماسه ها نشستیم اشکان از داخل فلاسک برای همه چای ریخت و درحالیکه لیوان را به دستم میداد گفت:
- خیلی بی جنبه ای.
- توام خیلی بی فکری،تو باعث شدی دیگران درباره من فکرای ناجور بکنن.
- مثلا چه فکری؟
- بسه دیگه خودتو به خنگی نزن.
- نه جدا،تو بگو چه فکری کردن می خوام بدونم.
- این طوری که تو حرف زدی همه فکر کردن ما داریم درباره پسری حرف می زنیم و منم داشتم به همون پسر کذایی فکر می کردم.
- به جونم خودم و تو،من همچین قصدی نداشتم حالا چه کار کنم که منو ببخشی؟
- هیچی ،برو خودتو تو دریا غرق کن.
- سایه جدی می گی؟
- جدی جدی،تا حالا تو عمرا اینقدر جدی نبودم.
اشکان بلند شد و به دریا زد اول فکرکردم شوخی می کند،ولی بعد دیدم همین طور جلو می رود.با صدای سولماز که جیغ می کشید فهمیدم واقعا قصد خودکشی دارد.به دنبالش دویدم و گفتم:
- اشکان لوس نشو بیا بخشیدمت.
ولی اشکان توجهی نکرد .فریاد زدم:
- اشکان اگه همین الان برنگردی دیگه تا آخر عمر باهات حرف نمی زنم.
اشکان برگشت و دستم را گرفت و از دریا بیرون آمدیم.وقتی به ساحل رسیدیم دندانهای اشکان از شدت سرما به هم می خورد.
با حالت عصبی به او گفتم:
- اشکان خیلی احمقی.یعنی واقعا می خواستی خودتو بکشی؟
- تو گفتی برم خودمو غرق کنم.
اردوان بلوز و کاپشن اشکان را از تنش بیرون کشید،کاپشنم را در آوردم و گفتم:
- بپوش.
- نمی خوام خودت سرما می خوری.
- اگه چند دقیقه حرف نزنی نمی میری.
و کابشن را روی دوشش انداختم.اردوان گفت:
- بریم خونه،یه دوش آب گرم بگیر.
سولماز گفت :
- قضیه چیه اشکان؟
- مثل اینکه دیشب شماها فکر کردید ما داریم درباره پسری حرف می زنیم ولی باید بگم فکرتون اشتباه بود اون یه شوخی مسخره بود.من واقعا نمی خواستم این طوری بشه خیلی متاسفم.
- بسه دیگه من که بخشیدمت بهتره فراموشش کنیم پاشید بریم.
هنوز مقداری راه نرفته بودیم که کاپشنی را روی دوشم احساس کردم.فکر کردم اشکان است ولی اردلان بود گفتم:
- خودتون بپوشید من سردم نیست.
- آره معلومه سردت نیست،فقط داری می لرزی.
حرفی نزدم وای که چقدر دقیق بود.
- من که ازت معذرت خواهی کردم،چرا دیگه این حرفو به اشکان زدی؟
- اصلا فکر نمی کردم چنین کاری بکنه ولی خوب شد حالا می فهمه به موقع شوخی کنه.
به ویلا که رسیدیم اشکان دوش آب گرم گرفت و سولماز برایش قرص سرماخوردگی آورد.اشکان گفت:
- سولماز یه لیوان چای داغ برام بیار.
و بعد رو به من کرد و گفت:
- سایه خوب شد تغییر عقیده دادی خدا وکیلی برای مردن خیلی جوون بودم .بابا من کلی آرزو دارم.
- خوبه آروز داری و این کار احمقانه رو کردی.
و بلندشدم و به آشپز خانه رفتم ،سولماز داشت برای اشکان آبمیوه می گرفت با دیدن من گفت:
- سایه منظور اشکان از دوحالت بیشتر نداره چی بود؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- هیچی میگفت یا آقای امیری میاد خواستگاریت یا بهت پیشنهاد میده با هم دوست بشید.
سولماز کمی به من نگاه کرد و بعد شروع کرد به خندیدن،بعد از چند دقیقه ای گفت:
- وای منو باش،فکر کردم خبری شده و تو به من نگفتی.
- منم فهمیدم همتون دیشب همین فکر و کردید برای همین ناراحت شدم.
ظرف میوه را برداشتم و به هال بردم بشقابها را چیدم و به همه میوه تعارف کردم.بعد سیبی پوست کندم و قاچ کردم و جلوی اشکان گذاشتم و گفتم :بخور.
- میل ندارم
- اینقدر خودتو لوس نکن،حوصله ندارم.
به اتاقم رفتم تا شلوارم را که از آب دریا شوره زده بود عوض کنم،موقعی که لباسم را عوض کردم و از اتاق بیرون آمدم اردلان را دیدم ،به طرفم آمد و گفت:
- نمی دونستم اینقدر به هم علاقه دارید.
- درباره چی حرف می زنید؟
- تو و اشکان،یعنی متوجه منظورم نشدی؟
- خب آره چطور مگه؟
- چقدر راحت این حرفو می زنی!
تازه متوجه منظورش شدم.
- داری اشتباه می کنید اشکان مثل برادر منه فقط همین.
خواستم از کنارش رد بشم که دستم را گرفت و با عصبانیت گفت:
- فکر می کنی من احمقم؟
- نه من همچین فکری نکردم واقعیت رو گفتم.
و دستم را کشیدم و به طرف اتاقم دویدم.آنقدر عصبانی بودم که حد نداشت به چه حقی با من اینطور برخورد می کرد؟اصلا بر فرض محال منو اشکان به هم علاقه مند بودیم چه ربطی به او داشت؟......