فصل دوم
به باغ که رسیدیم خدمتکاری مارا به قسمت پارکینگ راهنمایی کرد .جلوی در پارکینگ خدمتکار دیگری ماشین را برد و کارتی به من تحویل داد و ما را به جایی که مهمانان بودند راهنمایی کرد.به سمتی که عروس و داماد ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد می گفتند رفتیم تا به آنها تبریک بگوییم.وقتی فرناز را دیدم به حدی تغییر کرده بود که باورم نمی شد. فرناز که تعجب من را دید خندید و گفت:چیه؟یعنی من اینقدر فرق کردم که همه با دیدنم تعجب کنن؟
- پس خبر نداری خیلی ماه شدی من تا حالا عروسی به زیبایی تو ندیدم.
رو به فرزاد کردم و گفتم:بهتون تبریک می گم چون زیباترین و خانوم ترین دختر کلاسو انتخاب کردید امیدوارم خوشبخت بشید.
- ممنون،از اینکه زحمت کشیدید و اومدید واقعا متشکرم.
- خواهش می کنم.
در کنار فرناز نشستم،سولماز هم در طرف دیگرش نشست و طبق معمول شروع به گفتن و خندیدن کردیم.
سولماز گفت:
- فرناز امروز که استاد سرمدی حضور و غیاب کرد گفت پس چرا خانم افروزی دو جلسهاست سر کلاس تشریف نمیارن؟یکی از بچه ها گفت استاد امروز جشن عروسی خانم افروزی با استاد فرهمنده،استاد اخمی کرد و گفت آقای فرهمند خودشون باید بهتر بدونن که وسط ترم موقع جشن عروسی نیست.
- ولی انصافا این بار استاد سرمدی به حرف درست و حسابی زدها.من که خیلی ناراحتم که سر کلاس استاد امیری نرفتم،حالا موقع عروسی بود فرناز؟
در همین موقع از دور استاد امیری را دیدم که به طرف ما می آمد با تعجب به فرناز گفتم:
- وای فرناز،استاد امیری رو هم دعوت کردید؟
- اگه باهاش مشکل داری بگم بیرونش کنن.
در حالیکه از حرف فرناز خنده ام گرفته بود گفتم:
- حالا می گه سر کلاس من نیومدن عوضش رفتند دنبال قرو فر.
آقای امیری که به ما رسید،هر سه به احترامش از جا بلند شدیم و با او سلام و احوالپرسی کردیم.بعد دکتر امیری رو به من کرد و گفت:
- شما خوبید خانم معتمد؟گفتم شاید مشکلی پیش اومده که شما وخانوم سرمدی سر کلاس نبودید؟
با حالتی شرمنده گفتم:
- متاسفانه فرصت نشد امیدوارم کوتاهی مارو ببخشید.
- خواهش می کنم در هر صورت هردانشجویی چهار جلسه حق غیبت داره این طور نیست خانم سرمدی؟
سولماز که سرش پایین بود گفت:
- ولی ما اینبار مجبور شدیم که غیبت کنیم یه کار ضروری پیش آمده بود.
آقای امیری که لبخند شیطنت آمیزی بر روی لبهایش نقش بسته بود گفت:
- بله مثل اینکه خیلی هم ضروری بوده.
و رو به فرزاد کرد و گفت:
- آخه پسر حالا وقت عروسی گرفتن بود تو باید خیلی از خانمها متشکر باشی که با وجود کار ضروری بازم به عروسی شما اومدن.
من و سولماز از خجالت سرمان را پایین انداختیم فرناز گفت:
- آقای امیری خواهش می کنم اذیت نکنید.
- چشم ،هرچی شما بگید.
و روی یکی از صندلی های کنار ما نشست،بعد از چند دقیقه ای برادر فرناز آمد و عروس و داماد به وسط جمعیت در حال پایکوبی برد.
من و سولماز هم آرام با هم صحبت می کردیم البته سولماز بیشتر شنونده بود .فکر کردم حتما وجود استاد باعث شده که سولماز اینقدر ساکت شود خصوصا هنگام صحبت با آقای امیری مدام سرش را پایین می انداخت و یا جوابهای کوتاه و مختصر میداد.آقای امیری که وضعیت را اینطور دید گفت:
- خانم سرمدی چرا اینقدر مظلوم شدید؟سر کلاس که خوب شلوغ می کنید.
سولماز با تعجب گفت:
- استاد،من؟!فکر می کنم اشتباه می کنید من فطرتا ساکت و مظلومم.
آقای امیری در حالی که می خندید گفت:
- جدا ؟پس کی بود سر کلاس من ژورنال لباس نگاه می کرد و وقتی دید دارم ته کلاس میام اونو گذاشت روی صندلی خانم معتمد؟
من خندیدم ولی سولمازکه از خجالت سرخ شده بود گفت:
- ولی اون ژورنال اصلا مال من نبود ،منم به علت دیگه ای گذاشتمش روی صندلی سایه.
- حتما برای تلافی اونباری که کتاب رو گذاشت روی پای شما درسته؟
من که تعجب کرده بودم گفتم:
- استاد شما خیلی دقیق هستید ولی همه اینکارها موقع تدریس شما نبود.
- بله،موقع کنفرانس بچه های بیچاره بود
و از توی جیبش پاکت سیگاری بیرون آورد و به من و سولماز تعارف کرد ،ما فقط تشکر کردیم.خودش سیگاری برداشت و گفت:
- پس با اجازه شما من یه دونه می کشم...نمی دونستم دانشجوهای به این خوبی دارم.
- یعنی فکر کردید ما اهل این کارائیم؟
- نه،ولی می دونید این روز ها سیگار کشیدن بین خانم ها حسابی مد شده گفتم شاید شما هم تابع مد باشید.
سولماز که عصبانی شده بود گفت:
- واقعا متاسفم که حدستون درست از آب در نیومد.
- اما من خیلی خوشحالم که حدسم اشتباه بود.
برای چند دقیقه ای هر سه نفر سکوت کردیم،اتفاقا در همین زمان فرزاد و فرنازبه همراه مرد خوش تیپ و جذابی به طرف ما آمدند.آن مرد با آقای امیری روبوسی کرد و با نگاهی به من و سولماز گفت:
- اردوان نمی خوای این دو خانم زیبا رو به من معرفی کنی؟
آقای امیری به من اشاره کرد و گفت:
- ایشون خانم سایه معتمد
و بعد با اشاره به سولمازادامه داد:
- ایشونم خانم سولماز سرمدی هستند،این آقا هم برادر من اردلان امیری هستند.
برادر استاد اول با سولماز سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو به من کرد و گفت:
- از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم همین طور.
یکی از ابروهایش را بالا برد و در حالیکه لبخند تمسخر آمیزی روی لبهایش بود گفت:
- باعث خوشحالی منه خانم.
حرفی نزدم و صورتم را به سمت فرناز و سولماز برگرداندم و با آنها مشغول صحبت شدم.گاهگاهی که نگاهم به اردلان می افتاد می دیدم که نگاهم می کند و وقتی مرا متوجه خویش می دید یکی از همان لبخند های کذایی را تحویلم می داد،از لبخند هایش خوشم نمی آمد.حس می کردم مسخره ام می کند به همین خاطر به لبخند هایش پاسخی نمی دادم.
فرناز رو به جمع کرد و گفت:
- ببینید همه دارن شادی می کنن،اون موقع بهترین دوستای ما همین طوری نشستن.بابا پاشید یه دستی تکون بدید بالاخره نوبت شما هم می رسه اون موقع منو فرزاد تلافی می کنیم.
فرزاد هم گفت:
- جدا اگه پا نشید از همه تون دلگیر می شم.
بعد رو کرد به من و سولماز کرد و گفت:
- در ضمن شما دونفرم حواستون باشه اگه همین طوری بشینید از نمره میان ترم خبری نیست.
- و اگه پاشیم کل پنج نمره رو می دید،نه؟
- می دونی خانم سرمدی حرف مرد حرفه،علی الخصوص ,شب عروسیش.خیالتون از بابت پنج نمره راحت باشه.
پس از چند لحظه آقای امیری به سولماز گفت:
- می شه خواهش کنم افتخار بدید و با من ...
سولماز که واقعا تعجب کرده بود نگذاشت استاد جمله اش را تمام کند و گفت:
- با شما؟
- چی باعث شده اینقدر تعجب کنید؟
اردلان با حاضر جوابی گفت:حتما فکر کردن تو به جز درس دادن هنر دیگه ای نداری یا شایدم تورو لایق نمی دونن که چنین افتخاری بهت بدن .این طور نیست سولماز خانم؟
سولماز فورا گفت:
- اصلا این طور نیست.
و بلند شد.اروان در حالیکه بلند می شد پرسید:
- مجبورتون که نکردم؟؟
- نه فقط پیشنهاد شما برام غیر منتظره بود.
بعد از اینکه سولماز و اردوان رفتند فرناز گفت:خوب این از سولماز،خوش به حالش پنج نمره گرفت،سایه خانم تو چی مگه پنج نمره نمی خوای؟
اردلان که تقریبا نزدیک من نشسته بود ،گفت:
- من می تونم به شما کمک کنم تا نمرتونو بگیرید.
. دوباره لبخند زد.حسابی از دستش کلافه شده بودم برای اینکه شرش را از سرم باز کنم گفتم:
- من به یه نفر قول دادم که البته ایشون هنوز تشریف نیارودن در ضمن اگه بیان و ببینن من بد قولی کردم ناراحت می شن.
- چقدر وفادار،توی این دوره و زمونه از این تیپ افراد کم پیدا می شه.
به تلافی لبخندهایش لبخندی تمسخر آمیز زدم،از چهره اش پیدا بود که حسابی عصبانی شده ولی برای اینکه قافیه را نبازد درحالیکه با خشم و غضب نگاهم می کرد گفت:
- خیلی دلم می خواد با این مرد خوشبخت آشنا بشم.
بی خیال گفتم:
- وقتی اومد حتما شما رو باهاشون آشنا می کنم.
دیگر داشت از شدت عصبانیت منفجر می شد در حالیکه بر می خاست گفت:
- ببخشید تنهاتون می ذارم باید سری به دوستانم بزنم.
- خواهش می کنم راحت باشید.
با عصبانیت گفت:
- پس تا بعد.
اردوان و سماز بعد از چند دقیقه ای آمدند ،اردوان در حالیکه می نشست پرسید:
- اردلان کجا رفت؟
- رفتن سری به دوستانشون بزنن.
اردوان با تعجب نگاهم کرد و به فکر فرو رفت،پس از چند لحظه گفت:
- خانما از اینکه شما رو تنها می ذارم معذرت می خوام.
بعد از اینکه اردوان کمی دور شد سولماز با هیجان گفت:
- وای سایه اصلا فکر نمی کردم اینقدر ماهر باشه .
- مگه بنده خدا گناه کرده شده استاد تاریخ،یعنی هرکی استاد دانشگاه شد نباید کار دیگه ای بلد باشه؟
- آخه سرکلاس خیلی جدیه اصلا باورم نمی شه این همون استا امیری باشه.
- نکنه می خواستی الانم درباره تمدن سومریها برات حرف بزنه یا مثلا سر کلاس برقصه و درس بده.
سولماز در حالی که می خندید گفت:
- می شه بگی چی شده؟
- چیزی نشده.
- دروغ نگو از شکل و شمایلت پیداست خبریه؟حالا زود بنال!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- یه حرفی زدم حالا توش موندم.
- واضح تر حرف بزن.
- هیچی اردلان امیری بهم پیشنهاد رقص داد،منم گفتم فقط با یک نفر می رقصم ،اونم گفت دلم می خواد باهاش آشنا بشم،سولماز حالا این آدمو از کجا پیدا کنم؟
- آخه این چه حرفی بود که زدی هان؟
- خب چاره ای نداشتم تو که نمی دونی چه لبخند تمسخر آمیزی به من می زد،حالا چکار کنم؟من که نمی دونستم این دنبال حرفو می گیره،فعلا یه فکری کن.وای خدای من اگه بفهمه حسابی مسخره ام می کنه.
در همین موقع سر و کله اردوان و اردلان پیدا شد،به او نگاه کردم اثری از آثار خشم و غضب در صورتش پیدا نبود ولی اصلا به من نگاه نکرد.پس از چند دقیقه خدمتکاری به طرف ما آمد و گفت:
- عروس خانم اون قسمت با شما کار دارن.
به سمتی که خدمتکار اشاره می کرد نگاه کردم و فرناز را دیدم که برایمان دست تکان می داد با سولماز به سمت فرناز وبه وسط جمع دخترهایی که پیاکوبی می کردند رفتیم.دستهای همدیگر را گرفتیم و شروع کردیم.بعد از نیم ساعتی که حسابی خسته شدیم از حلقه دخترها بیرون آمدیم که کسی از پشت سر گفت:
- سلام خانما.
هر سه به عقب برگشتیم،فرناز گفت:
- سلام کی اومدی؟
- نیم ساعتی میشه.
و با نگاهی به من و سولماز گفت:
- مارو به هم معرفی نمی کنی عروس خانم؟
- بچه ها ایشون پسر عموی فرزاد،کامیار فرهمند.
و با اشاره به من و سولماز گفت:
- و این خانمها محترم ،سایه معتمد و سولماز سرمدی دوتا از بهترین دوستای من.
فرناز گفت:
- خب کامیار ما خیلی خسته شدیم ببخشید که تنهات می ذاریم.
- خواهش می کنم من هم می خوام سری به اقوام بزنم.
و از ما جدا شد.سولماز با تعجب گفت:
- وا،چرا اینقدر با این طفلک خشک برخورد کردی؟
- آخه فرزاد خوشش نمیاد من زیاد با کامیار صحبت کنم.
رو به سولماز کردم و گفتم:
- یاد بگیر نصف توئه اون موق ببین چه قدر عقلش می رسه.
سولماز در حالیکه می خوندید گفت:
- خوب چون عقلش می رسید شوهرش دادم ولی تورو تا صد سال دیگه هم نمی تونم به کسی غالب کنم به قول معروف مال بد بیخ ریش صاحابش.
چند دقیقه بعد از اینکه ما نشستیم دوباره سر و کله کامیار پیدا شد.من که کنجکاو شده بودم فرزاد را زیر نظر گرفتم.او به محض اینکه کامیار را دید اخم کرد ولی با اینحال بلند شد و با او روبوسی کرد.کامیار با اردوان و اردلان دست داد و جالب اینکه آنها هم از آمدن کامیار ناراضی به نظر می رسیدند ولی کامیار بی توجه به کم محلی آنها به صندلی کنار من اشاره کرد و گفت:
- اجازه هست کنار شما بنشینم؟
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- خواهش می کنم.
وقتی نشست آرام گفت:
- باعث افتخار منه که با خانم محترمی مثل شما آشنا شدم.
نگاهش کردم.پسر خوش تیپی بود البته با نگاهی بی پروا و گستاخ.
لبخندی زد و گفت:
- می شه بپرسم چند سالتونه؟
با خودم گفتم((مثل اینکه فرزاد حق داشت هنوز نیم ساعت نشده که با من آشنا شده.ببین چقد راحساس نزدیکی میکنه!))
با اکراه گفتم:بیست و دو سال.
سرم را به سمت سولماز برگرداندم و به ظاهر به حرفهای اردوان گوش دادم ولی حواسم پیش کامیار بود و اینکه چرا فرزاد اصلا او را تحویل نمی گرفت،هر حرفی می زد فرزاد با جواب های کوتاه یا سربالا به او پاسخ می گفت.ناخود آگاه نگاهم به اردلان افتاد که با عصبانیت نگاهم می کرد،سرم را پایین انداختم و زیر لب غریدم((وای!عجب عروسی اومدیم،نمی دونم این پسره دیگه از جون من چی می خواد،مثل اینکه از من ارث و میراث طلبکاره!))
توی همین فکرها بودم که کامیار پرسید:
- شمام دانشجوئید؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- بله،دانشجوی رشته تاریخم.
آرام گفت:
- چرا موقع صحبت کردن با من به زمین نگاه می کنید؟یعنی من اینقدر غیر قابل تحملم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه اصلا این طور نیست،ولی من عادت ندارم به چهره طرف صحبتم زل بزنم.
- منم زیاد عادت به نگاه کردن ندارم ،ولی قیافه شما اونقدر جذابه که به سختی می تونم ازتون چشم بردارم.
سرم را پایین انداختم ،از صراحت کلام کامیار خوشم نیامد.
- باید ببخشید من کمی صریحم.
در دل گفتم((آخی،فقط کمی))
و آرام به سولماز گفتم:
- سولماز پاشو بریم کمی قدم بزنیم و دستش را فشار دادم که یعنی بلند شو،سولماز برخاست و با هم از آن محیط خفقان آور دور شدیم.
- سایه کامیا چی می گفت؟
- مثل اینکه مفتش بود بهتره در موردش صحبت نکنیم.
نیم ساعتی قدم زدیم که سولماز گفت:
- سایه،بسه،دیگه خسته شدم.بیا بریم یه چیزی بخوریم ضعف کردم از بس را رفتم.
من و سولماز داشتیم غذا می کشیدیم که کامیار آمد،کنار من ایستاد و مشغول غذا کشیدن شد و همین طور که سرش پایین بود گفت:
- از دست من ناراحت شدید،یا عادت ندارید کسی از زیباییتون تعریف کنه؟
جوابش را ندادم،دوباره گفت:پس با من قهر کردید درسته؟
و بدون اینکه منتظر جواب بمانم گفت:
- ببینید،من خیلی مغرورم،توی این بیست و هشت سالی که زندگی کردم تا به حال از هیچ دختری معذرت نخواستم ولی با این حال اگه ناراحتتون کردم،معذرت می خوام.
با اکراه گفتم:خواهش می کنم.
و از سر میز کنار رفتم.همان اطراف روی صندلی نشستم.سولماز هم بلافاصله آمد و کنارم نشست،داشتم غذایم را می خوردم که سولماز گفت:
- نه خیر،مثل اینکه این آقا کامیار دست بردار نیست.
سرم را بلند کردم کامیار را دیدم که آمد و یکراست کنار من نشست و به سولماز گفت:
- شمام ناریخ می خونید؟
- بله شما چی می خونید؟
- من ترم آخر رشته فیزیکم.
- دکترا؟
- آفرین از کجا فهمیدید؟
- خب از روی سن و سالتون.
- به نظر شما من چند ساله میام؟
سولماز سری تکان داد وگفت:
- باید بیست و هفت،هشت سال داشته باشید.
- آفرین تاحالا کسی به شما گفته خیلی با هوشید؟
سولماز که غذایش را تمام کرده بود از جا برخاست ،من هم از خدا خواسته بلند شدم و از کامیار جدا شدیم و به جایی که قبلا نشسته بودیم برگشتیم.اردلان همان جا نشسته بود و سیگار می کشید ولی به محض دیدن من دوباره اخم کرد،من هم نگاهم را برگرداندم و به او توجهی نکردم.
پس از چند دقیقه با عصبانیت گفت:
- ممکنه چند لحظه از وقتتون رو به من بدید.
تا آمدم از خودم عکس العملی نشان بدهم،سولماز از کنارم برخاست و رفت.
اردلان بلند شد و در جای سولماز نشست و گفت:یه توصیه دوستانه بهت میکنم امیدوارم به حرفم گوش بدی.
نگاهش کردم و سرم را تکان دادم.
- از این پسره دوری کن.
با تعجب گفتم:
- کی؟من اصلا متوجه منظورتون نمی شم؟
- همین که یک ساعته مثل کنه به تو چسبیده،همین که داشتی باهاش صحبت می کردی...و حالام اونطرف ایستاده و داره بهت نگاه می کنه،منظورم کامیاره فهمیدی یا بازم توضیح بدم؟
با عصبانیت گفتم:
- اولا من با اون صحبت نکردم ثانیا خودم بهتر از هر کسی می دونم با چه کسایی نشست و برخاست کنم و احتیاجی به نصیحت شما ندارم.
- اولشم گفتم یه توصیه دوستانه است ولی بهتره بدونی کامیار تا به حال دخترای زیادی رو از راه به درکرده.اگر نمی خوای به لیست دخترایی که توسط اون اغوا شدن اضافه بشی بهتره ازش دوری کنی ببین چطوری زیر نظرت گرفته!
سرم را بلند کردم و کامیار را دیدم که گوشه ای ایستاده بود و به من نگاه میکرد وقتی متوجه نگاهم شد لبخند زد.
- دیدی چطور داره بهت نگاه می کنه،درست مثل یک شکارچی به شکارش.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
- اگر بخوای ازت دورش می کنم.
در حالی که ترسیده بودم گفتم:
- من نمی دونم چکار باید بکنم.
- بهتره بذاریش به عهده من ،می دونم چطوری میشه روی همچین آدمی رو کم کرد که دیگه از حد و حدودش تجاوز نکنه.
نالیدم:آخه چطوری؟
- نگران نباش فقط نگاهش نکنو باهاش حرف نزن.طوری بشین که طرفینت خالی نباشه یه مقدار کم محلی ببینه....
نگذاشتم بقیه حرفش را ادامه دهد و گفتم:
- ولی من از اولم به اون توجهی نکردم که حالا بخوام کم محلی کنم.
- می دونم ولی باید وجودشو به طور کامل ندیده بگیری.
چند دقیقه بعد سولماز و اردوان هم پیش ما آمدند.اردلان طبق برنامه طوری نشست که کنار من خالی نباشه ولی کامیار آمد و درست روبه روی من نشست.
خیره خیره نگاهم می کرد داشت حالم به هم میخورد.تصور اینکه یک نفر بتواند اینقدر پست باشد تهوع آور بود.
اردلان که عصبانی شده بود پس از چند دقیقه گفت:سایه بیا بریم این اطراف قدمی بزنیم.
در برابر چشمان حیرت زده دیگران بلند شدم و همراه او به راه افتادم.اردلان چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از اینکه کمی آرامتر شد گفت:
- فکر نمی کنم به این راحتی دست بردار باشه فقط یه راه داره.
- چرا؟
- چرا چی؟
- چرا فکر نمی کنید دست بردار باشه.؟
نگاهی به من انداخت و گفت:آهان ،توضیح اون باشه برای بعد.
- اگه نمی گید باشه برای بعد می خوام بدونم اون یه راه چیه؟
- اونم وقتی میگم که اون مرد خوشبخت و به من معرفی کنی.
- همین طوری یه چیزی گفتم،اصلا همچین آدمی وجود خارجی نداره.
- ولی هی دخترخوب هیچ وقت دروغ نمی گه.
و لبخند زد.سرم را از خجالت پایین انداختم و حرفی نزدم.
- خب بیا بریم تا راه باقی مونده رو ببینی.
هنگامی که برگشتیم از کامیار خبری نبود.بین سولماز و فرناز نشستم و گفتم:
- فرناز تو چی درباره کامیار می دونی؟
- من چیز زیادی نمی دونم فقط فرزاد سفارش کرده با کامیار حرف نزنم فقط اینو می دونم که با دختر های زیادی رابطه داشته،یکی از این دخترهای بدبخت دختر خاله خودش بوده اون دختر هم از دست آبروی خانواده اش دست به خودکشی می زنه و حالا برای همیشه دستش از دنیا کوتاه شده.
این حرف را که شنیدم ضربان قلبم از شدت ترس تند شد این تازه یک نمونه از کارهای کامیار بود که فرناز از آن خبر داشت!
سولماز گفت:سایه سمت چپت رو نگاه کن،اونجا وایساده و به تو نگاه می کنه.
جرأت نگاه کردن نداشتم به هر طرف نگاه می کردم او را می دیدم که ایستاده و نگاهم می کند.
- سایه تو چرا اینقدر نگرانی؟
- وای فرناز کاش از اول گفته بودی این همچین آدمیه،اون موقع غیر ممکن بود که حتی جواب سلامش رو هم بدم.
نگرانی من به سولماز و فرناز هم سرایت کرده بود.ولی کامیار مثل اینکه از این بازی خوشش می آمد،بعد از مدتی آمد و گفت:
- ممکنه چند لحظه از وقتتونو به من بدید.
از شدت ترس زبانم بند آمده بود،حتی نتوانستم حرفی بزنم.با نگرانی به اردلان نگاه کردم.اردلان با عصبانیت بلند شد وفگت:
- چطور به خودت اجازه دادی جلوی من به نامزدم همچین پیشنهادی بدی؟
بلافاصله فرزاد هم بلند شد و گفت:
- کامیار،زود معذرت خواهی کن.چطور به خودت اجازه همچین جسارتی رو دادی!
قیافه کامیار دیدنی بود مثل آوار فرو ریخت ولی با این حال قافیه را نباخت و گفت:
- من نمی دونستم خانم نامزد دارن .از این بابت متاسفم.
ورفت.وقتی کامیار دور شد اردلان گفت:
- متاسفم خانم معتمد ،اگه این حرفو نمی زدم به این راحتی دست بردار نبود.امیدوارم منو ببخشید.
- خواهش می کنم ،از اینکه کمکم کردید واقعا ازتون ممنونم هیچ وقت این لطفتونو فراموش نمی کنم.
فرزاد که آثار خوشحالی از صورتش پیدا بود گفت:
- من تا حالا قیافه کامیار و این طوری ندیده بودم.انگار یه سطل آب یخ رو سرش ریخته بودند.پسر خوب ادبش کردی دستت درد نکنه.
پس از چند دقیقه که اعصابم آرامتر شد به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- سولماز،دیگه بهتره بریم.
فرناز گفت:
- چرا اینقدر زود؟تازه سر شبه!
بوسیدمش و گفتم:
- فرناز جان اعصابم به هم ریخته،بهتره بریم....امیدوارم خوشبخت بشید.
وقتی که با فرزاد خداحافظی می کردم،اردوان و اردلان هم بلند شدند.اردوان گفت:برای اطمینان بیشتر بهتره ما شما رو برسونیم.
- نه ،مرسی ماشین آوردم،مزاحم شما نمی شیم.
اردوان دوباره گفت:
- نه ما همراه شما میاییم.
سوار ماشین شدیم و جلوتر از آنها حرکت کردیم اردوان و اردلان هم هر کدام سوار ماشینهای خود شدند و دنبال ما حرکت کردند.در تمام طول مسیر منو سولماز سکوت کرده بودیم وقتی به در خانه رسیدیم ماشین را پارک کردم و پیاده شدم،بار دیگر از اردلان تشکرکردم و گفتم:
- اگر بقیه دخترایی که به دام کامیار افتادن حامی مثل شما داشتند هیچ وقت صید کامیار نمی شدند.
لبخندی زدو گفت:
- فراموش کنید خانم.فکر کنید اصلا کامیار و ندیدید.
سری تکان دادم و خداحافظی کردم.
وقتی وارد خانه شدم نفس راحتی کشیدم و خدارا شکر کردم،ولی دلم به حال آن دختر ها ،خصوصا دختر خاله کامیارمی سوخت.
سولماز نگاهم کرد و گفت:سایه تو هنوز داری به کامیار فکر می کنی؟
- آره،باورم نمیشه یه آدم اینقدر پست باشه!
- چون فقط از روی ظاهر آدما قضاوت می کنیم.
- منظور؟
- منظورم این بود که چون قیافه اردلان شبیه آدمائیه که با نگاهشون آدمو مسخره می کنن فکر می کنیم آدم بدیه ولی کی فکر می کرد کامیار با این ظاهر و قیافه معصومانه ای که به خودش می گیره گرگی باشه در لباس میش!
- درسته از این به بعد سعی می کنم از روی ظاهر آدما قضاوت نکنم.
- حالا بهتره زیاد بهش فکر نکنی و بگیری بخوابی،به قول معروف خنده بر هر درد بی در مان دواست حالا بخند،با این قیافه ای که تو به خودت گرفتی بعید می دونم که شب کابوس نبینم.
از حرف سولماز خنده ام گرفت.و او با شیطنت گفت:
- آهان حالا شد،شب به خیر.
**