(خودت می دونی الان وقت حرف زدن نیست!)
صدای پرنس جدی تر شد:(اتفاقاً الان بهترین وقته!بگو چرا این کار روکردی؟)
(فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم...این زندگی منه به تو چه؟)
(وای چقدر خوب منو تقلید می کنی...اگه نمی دیدم باور نمی کردم!)
ویرجیـنیا نـابـاورانـه به دیـرمی زل زد.پرنـس متوجه شـد و با افتخارگفت:(چرا همه چیز رو به معـشوقه ات تعریف نمی کنی...رجینالد؟)
چه؟!نگاه ویرجینیا لحظه ای بر چهره ی گستاخ و منتظر پرنس چرخید و دوبارهبر دیـرمی قفل شد.دیـرمی عکس العـمل خاصی نشان نداد فـقـط دست ویرجیـنیاراگـرفت و به او لبخـند سردی زد:(تـوی راه حرف
می زنیم...باشه؟)
بناگه پرنس دادکشید:(کدوم راه؟تو خیال می کنی من می ذارم بری؟)
ویرجینیا وحشت کرد و پشت دیرمی مخـفی شد.اشک در چـشمان پرنس حلـقه زد:(لعنت به تو پـسر!باهام حرف بزن!)
دیرمی دست ویرجینیا را رهاکرد:(چی رو می خواهی بشنوی پرنس؟متاسف و ناراحت بودنم رو؟گناهکار و پشیمون بودنم رو؟)
ویرجینیا چند قـدم هم عـقب تر رفت.آنـها در مورد چه چـیزی صحبت می کـردند؟(بگو چـرا این کار رو کردی؟)
(امیدوار بودم درکم بکنی!)
(چطـور درکت می کـردم رجـینالد؟تو به من دروغ گفتی,از من استفاده کردی و قلبم رو شکستی! چطور تونستی؟)
رجـینالد؟!دیرمی اعـتراض نمی کرد؟پس او رجـینالد بود؟!چشـمان پرنس از اشککنترل شده سرخ شده بود:(چرا اینقدر اذیتم کردی؟چطور بدون در نظرگرفتنشرایط روحی و احساسی من ازم فرارکردی؟منی که تمام عمرم رو فدایتوکردم,دوستت داشتم,کمکت کردم,منتظرت موندم و برای یک تـوجه و محبت کوچیکاز طرف تو حسرت کشیدم...چطور دلت برام نسوخت؟!)
(متاسفم اما تو سر راهم بودی و من می ترسیدم اگه قصدم رو بفهمی مانع کارم بشی!)
(و می شدم چون تو داشتی اشتباه می کردی...فردریک توی هیچ اتفاقی دست نداشت مقـصر اصلی هنری بود!)
(اون پدر هنری و سدریک بود و بنظرت پدر بودن گناه کمیه؟)
ویرجینیا احساس ضعف کرد.آیاآنچه می شنید درست بود؟!(اما پیرمرد تو رو می شناخت!)
(بله و به جبران کارهای پسرانش قبولم کرد البته منم خیلی سعی کردم خودم روبیچاره و تنها و نـیازمند و مدیون وفراموشکار نشون بدم نمی دونی چقدر برامعذاب آور بود تحریک دلسوزی دشمن!)وبه ویرجینیا نگاهی انـداخت و دست از همهجا شستـه ادامه داد:(از وقتی وارد لوس آنجلس شدم فردریک رو زیر نظر داشتمباید یک جوری وارد خونه و زندگی اش می شدم به لطف تو به چنگم افتاد واردبیمارستان شدم و اونو اونجا روی تخت دیدم نمی دونی چقدر دوست داشتم دستروی گلوش بذارم و اونقدر فشارش بدم که زجرکشون جـلوی چشمام بمیره اما اونمجازات کمی بود پس نقشه کشیدم,همکار پـیداکردم و اجـرا کردم و نمی دونیچقدر لذت می بردم وقتی می دیدم اون بخاطر نوه هاش تلاش می کنه,عذاب می کشهوگریه می کنه...درست مثل یک تشنه با هر قطره اشک اون سیراب می شدم!)
عـرق سردی بر تـن ویرجینیا نـشست.شیطان اصلی او بـود!پرنس نالید:(تو نمیدونی من الان در چـه حالی هستم؟تـو برای من مظهـر و الهه بودی چـطورتونستی اینـقدر ظالم باشی؟این تـو نیستی...بـرادر من همیشه دلسوز و مهربونو خوب بود!)
رجینالد داشت عصبانی می شد:(اون برادرت شش سال قبل مرد پرنس!اونها مجبورمکردند بد باشم,تو هم اونجا بودی دیدی که همه چیزم رو ازم گرفتند...پدر ومادرم رو,زندگی ام رو,جوونی وشادی هامو,آینده و سلامتی و حتی اسممرو...اونها یک شبه عشق منو کشتند برای من فقط یک راه مونده بود مثل توانـتقام گرفتن!)
ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.باگیجی پیش رفت:(دیرمی...تو چی داری می گی؟)