دروغ تویی...اصلاًتوکی هستی؟)
(تو بگو من کی ام؟!)
می دانست داشتخراب می کرد اما نمی ترسید.بعد ازآنهمه صدمه که ازاعتمادکردن خوردهبود,بـاز هم به او اعـتماد می کرد.هـنوز هم بر باور خـودبودکه اگر همهچـیز را به او بگویـد تمام مشکلات بـر طرف خواهد شد.نفسعمیقی کشید:(توپرنس نیستی مگه نه؟)
(چطور؟بهم نمیاد؟)
(پرنس واقعی نمی تونست اینقدر ظالم باشه!)
(تو پرنس واقعی رو هیچوقت نشناختی!)
(حالادیگه می شناسم!)
(پس باید علت تمام رفتارها وکارهام رو فهمیده باشی!)
خودش بود!ویرجینیا باکمی خوف عقب رفت:(بله فهمیدم اما چقدر دیر!)
(دیر نیست...تو همین حالاهم می تونی با من بیایی!)
(تو خیال کردی من احمقم؟خیال کردی اجازه می دم بازم بابابزرگم رو ناراحت بکنی؟)
(پدربزرگت در حال حاضر هم ناراحته!)
(پس باید خیلی هم خوشحال باشی!)
(نه دیگه!اون بقدرکافی تنبیه شد...من برای تفریح کردن دنبال راههای دیگه ای می گردم!)
ویرجینیا با ترس پرسید:(براین چی؟)
(
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)