ویرجینیا دو دل شد.یعنی ممکن بود؟براین کنارش نشست:(بگو دیرمی چطور تونست قانعت بکنه؟)
(می ترسم خیلی ناراحت بشی!)
(اگه تو تونستی تحمل کنی منم می تونم!)و بعد ازکمی مکث پرسید:(موضوع درباره ی پرنس؟)
ویرجینیااحساس میکرد اگر همه چیز را بگوید سبک تر می شود.او به مشورتکردن نیازداشت وبالاخره بـراین باید موضوع را می فهمید چه فرقی می کرد یکروززودتر!(راستش دیرمی می گه مقصر همه چی پرنس!)
براین بر خلاف تصور ویرجینیاآرام بود:(چه دلیلی هست که اون اینقدر بد باشه؟)
(دلیل این که اون...اون نیست!)
(یعنی چی؟)
(ببین یک چیزی می گم قول بده بین ما بمونه!)
(قول می دم.)
(دیرمی مدتهاست حافظه اش رو بدست آورده!)
براین وحشت کرد:(جدی؟)
(بله و اون کسی که ما فکرش رو می کردیم!)
براین با ناباوری گفت:(پرنس؟)
ویـرجینیا سـر تکان داد و بـراین خندید:(این امکان نـداره...اون...نـه نمی شه...چشمها,موهـا,قـیافه...نـه اون
نمی تونه پرنس باشه!)
(اما توگفته بودی اون بیشتر به پرنس قبلی شبیه؟)
(من اخلاق و رفتارش روگفتم!)
(خوب همین کافیه...همه می گفتند عوض شده!)
(چرا اون باید با وجود متنفر بودن پیش بابابزرگ بمونه؟)
(چون حافظه اش رو از دست داده بود!)
(خدای من...اون شش سال توی کما بوده...)و بازکمی فکرکرد:(اگه دیرمی پرنس پس اون یکی...)