(دیدی که تونستم!در ضمن اون دیگه مادر من نیست,شوهر داره و می تونه سرزندگی خودش بره!)
(اما اون هنوز هم به تو احتیاج داره...)
(نه اون به من احتیاج نداره...هیچوقت نداشت...اون به شوهر احتیاج داشت,به یک هم خـواب,به یکی که بتونه ارضاش بکنه...)
ویرجینیا از شدت خجالت نالید و دیرمی به موقع غرید:(پرنس لطفاً این حرفها رو نزن...اون مادرته و...)
پـرنس با خستگی گفت:(من می دونم کی تو رو فرستاده و حتماً می دونی که محاله من حرف اونـو قـبول کنم پس بی خودی زحمت نکش!)
و باز نوشید.دیرمی از روی بیچارگی سر او غرید:(می شه اونو بذاری کنار؟الان مست می کنی!)
و پرنس بطری راکنارکشید.مدتی سکوت برقرار شد.پرنس پا روی پا انداخته و لبخنـدبر لب آنها را تـماشا
می کرد.بلوزکاملاًباز شده و بر ساقهایش افتاده بود:(دیرمی...برام حرف بزن!)
دیرمی با تمسخرگفت:(یعنی اجازه می دی؟)
(آره هر چی دوست داری بگو...دلم می خواد صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
و نگاهش لغـزید.بطری را دوباره و به زحمت بلندکرد و نـاشیانه بر دهانش سرازیرکرد.دیرمی از جا جهید: (گفتم بسه!)
و بـا یک حرکت خود را رساند و بطری را از دستش قاپید.مایعش بر صورت و سینهی لخت پرنس پاشید و او را خنداند:(وای خدای من...مثل یک برادر خوب!)