(مگه از جونت سیر شده باشی!)
موی اندام ویرجینیا سیخ ایستاد.آندو چه می گفتند؟براین زمزمه کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
(چطور؟ناراحتت می کنه؟)
(نه...بر عکس لذت می برم!)
(می بینم که خیلی پرنس رو دوست داری!)
(اگه پرنس اصلی باشه!)
(مگه پرنس دیگه ای هم داریم؟)
(تو بهتر می دونی!)
دیرمی به نرمی لبخند زد:(برام ازگذشته بگو...)
براین هم خندید:(چطور؟یادت نمیاد؟)
(مگه نمی دونی؟من حافظه ام رو از دست دادم!)
(نه نمی دونم!)
دیرمی خندید و ویرجینیا را هم خنداند.براین با بی اعتنایی گفت:(موهاتو چکارکردی؟رنگ کردی؟)
دیرمی با شور و تمسخر قهقهه زد:(تو دیونه ای پسر!)
و زنگ در هر سه را ساکت کرد.مهمان یک مرد میانسال بودکه با پدربزرگ کار داشت.دیرمی که ظاهـراً
مرد را می شناخت به راهنمایی بلند شد:(خوش اومدید...خبری آوردید؟)
مرد همراهش راه افتاد:(نزدیک شدیم,می گندآخرین بار هفته ی قبل دیده شده...)
ویرجینیا فهمید در مورد دایی هنری حرف می زنند.بـراین هم بـرای رفـتن از جا بـلند شد و ویرجینـیا برای
بدرقه اش به ایوان درآمد.براین متفکر بنظر می آمد.ویرجینیا شجاعت به خرج داد و پرسید:(براین تـو فکر
می کنی اون پرنسِ؟)
(کم کم دارم مطمعن می شم!)
(اما پس چرا...چرا باید اینجا باشه؟)
براین به او خیره شد:(نمی دونم و نمی تونم بفهمم!)
(تو باور می کنی اون هنوز چیزی بیاد نداشته باشه؟)
(من هیچوقت باور نکردم!)
و از پله ها سرازیر شد.ویرجینیا نگران شد:(اگه اون پرنس باشه...پس اون یکی کیه؟)
براین نفس عمیقی کشید:(منم از همین می ترسم!)
***
چقدر عجیب بود لحظه ای که فکر می کرد در قعر بدبختی افتاده به اوج آرزوهایش رسیـده بود.بالاخره
در خـانه ی پدربزرگ بـود و بر سر میز غذایش نشسته و مورد محبتش قرار میگرفت.پدربزرگ با وجود نگـرانی برای پسرش و ناراحتی برای نوه هایش,سعی میکرد محکم و شاداب باشد و این سعیش ویرجینیا را تحت تاثیر قرار می داد چوندرک می کرد بخاطر او این کار را می کرد.شب با راحتی و لـذت عجیبی
به تخت رفت.فکر اینکه در خانه ی امن و ابدی بود و دیگرآواره و سربار نبود,فکر اینکه پـشت دیوارهای
اتاقـش کسانی بـودندکه هـر وقت احتیاج داشت می تـوانستندکمکش کنند,باعث شد به زیبایی بخوابد اما
وقتی صبح با شور و شوق دوباره از تخت بلند شد تا برای پایین رفتن و دیدارمجدد دیرمی و پدربزرگ بر سر میـز صبحانه حاضر شـود,بـیادآوردکه آنروزیکشنبه بود!فکر رو دررو شدن بـا فامـیلها او راکسـل کرد
بطوری که کم مانده بود بگـریه بیفتـد.حالازمان عوض شده بود.پـدربزرگ دیگر از او متـنفر نـبود و او را
می خواست اما بقیه از او متنفر بودند و نمی خواستند او را ببینند!بقیه ایکه زمانی او را مثل یکی ازاعضای خانواده ی خودشان حساب می کردند و دوستداشتند!
وقتی سر میز رفت پدربزرگ مدتها قبل صبحانه اش را تمام کرده بود و رفته بوداما دیرمی آنجا بود وبنظر می آمد تازه آمده.ویرجینیا پرسید:(تو همدیرکردی؟)
(نه...ساعت هنوز هشت نشده!)
ویرجینیا روبرویش پشت میز نشست:(اما پس پدربزرگ؟)
(اون همیشه زود بلند می شه!)
(من فکر می کردم شما همیشه با هم غذا می خورید.)
دیرمی بی اعتنا چایی اش را هم می زد:(چرا باید با هم بخوریم؟)
(ناهار یا شام چی؟)
(نه...فقط یکشنبه با بقیه!)
ویـرجینیا نمی توانست باورکند او همیشه فکر می کرد,یعنی مطمعن بود پدربزرگو دیرمی با هم بودند... همـه وقت,یالااقل سر میـز غـذا چون بالاخره دیرمیپسـر خـوانده اش بود پسری که پدربزرگ با عشق از روی عشق,به فرزندی قبولکرده بود.دیرمی مشغول خوردن بود اما ویرجینیا نمی توانست بخورد نـاراحت
شده بود:(شما با هم دعواکردید؟)