(چرا؟مشکل چیه؟)
(کارهای زیادی دارم.)
(فقط دو یا سه روز؟)
(فکر نکنم بتونم بیام.)
(هیچ راهی برای راضی کردن شما وجود نداره؟)
پرنس بالاخره به چشمان آبی او خیره شد:(امیدوارم نباشه!)
لبخند دیرمی دوباره تشکیل شد:(یا اگه من ازتون خواهش کنم؟)
پرنس هم به خنده افتاد:(لطفاً نکن!)
دیرمی ادامه داد:(خواهش می کنم بیایید...بخاطر من!)
پرنس نفس عمیقی کشید:(باشه میام!)
خـاله بـا شوق از ایـجادشدن صمیمیت میـان آندو,گـفت:(پرنس,دیـرمی خونمونرو ندیده چـرا نمی بری اطراف رو نشونش بدی؟هر وقت چای آماده شد صداتون میکنم.)
پرنس از خدا خواسته به سرعت از جا بلند شد:(اتفاقاً منم با دیرمی کار داشتم.)
لبخـند خاله عمیقـتر شد.او شاد شده بود اما ویرجینیا بـخاطر خـواسته شدنعذرش,ناراحت شده بود.بعد از خروج آن دو,ویرجینـیا هم به بـهانه ی دستشوییرفـتن در تعـقیب آنها به ایوان درآمد.می دانست حقیقتی بین آندو وجود داشتو این موضوع او را نگران کـرده بود. چند بـار نگاهش را چرخاند تا ایـنکهتوانست آندو را زیر سایه ی یکی از درختان گیلاس ببیند.به دیوار چسبیدوآهسته پیش رفت.روبروی هـم ایستـاده
بودند و پرنس با حرارت و هیـجان حرف می زد.صـدایش نمی آمد اما از حرکتوسیع دستها و چهـره ی متعجب شده ی دیرمی می شد حدس زد موضوع جدیاست!کنجکاوی ویرجینیا را می کـشت پس وقتی به انتهای ایوان رسید زانو زد واز لای نرده ها نظاره گر شد.باز هم چیز واضحی نمی شنید اما اوناامید نبود.پرنس مدتی حرف زد و دیرمی را وادار به جواب دادن کرد بعد با خجالت قدم پیشگذاشت و او را بغـل
کرد!ویرجینیا شوکه شد.پس پرنس دیرمی را می شناخت!نسیمی برخاست و ویرجینیابه امید شنیدن چیزی نفسش را در سینه حبس کرد و شنید.دیرمی در حالی کهدستهای پرنس را از دورگردن خود بـاز می کـرد گفت:(باورکن چیزی یادم نیست!)
پرنس به او زل زد:(دروغ نگو پسر!نکنه از دستم عصبانی هستی؟)
(چرا باید عصبانی باشم؟)
(نمی دونم...فکرکردم شاید بخاطر اینکه اومدم اینجا و...)
و هـوا ثابت شد!در مغـز ویرجینیا غـوغا بود.پرنس دیرمی را می شناختحالادیگر مطمعن شده بود و اگر دیرمی دچار فراموشی نشده بود او هم بایـدپرنس را می شناخت!دوباره متوجه آنـدو شد.باز هم درآغوش هم بـودند و پـرنسبا ناراحتی چیزی می گفت و دیـرمی را بخـود می فشرد.ویرجینیا به عنوانآخرین امید گوشش را از لای نرده ها ردکرد و باز نفسش را نگه داشت وشنید...(قـول بده هر چی یادت اومد اول بـه
من بگی...به من اعتمادکن...)
بناگه صدای خاله را شنید.به ایـوان درآمده بود وآنـدو را بـه چای دعـوت میکرد.ویرجینیا پـشت گلدان نسـترن خزید و خـدا خـداکرد دیده نـشود.پرنس بهتنـدی از دیـرمی جدا شد و اشاره داد به خـانه برود اما خـودش تا غیب شدنمادرش و دیرمی از ایوان,به انتظار ایستاد.خاله بخیال آنکه ویرجینیا بهاتاقش رفته,او را از راه پله صدا می کرد.ویرجینیا همانطور دولاراه افتادبرگرددکه صدای پرنس او را متوقف کرد:(الو... منم پرنس...نه لوسآنجلسم...هی پیرمرد زنگ نزدم حال و احوالت رو بپرسم!)
ویـرجینیا متعجب سر جـا ماند.پرنس موبـایل بدست در حیاط قـدم می زد:(درمـورد دیرمی...بله می دونم می شناسی!تو یک پست فطرتی...اوه مسلمه,ازمانتظار داری این مزخرفات رو باورکنم؟)
قـدمزنـان به سوی پله هـاآمد.در چهره اش خـشم و جدیت موج می زد چـه خوب کهساقـه و برگهای رز رونده ی پای ایوان, نرده ها را مخفی کرده بود وویرجینیا را پشت آنها!(خـیال می کنی خیلی شجـاعی؟نه اشتباه می کنی,دیرمیکسی نیست که فکر می کنی و تو هیچوقت نمی تونی مارسمی رو پیداکنی خواهیمدید و وای به حالت اگه اذیتش کنی...شاید اون چیـزی یادش نباشه که بهنفعـته نباشه اما من یـادمه و اگه یک غلط دیگه بکنی بدبختت می کنم پسمواظب باش!)
و تماس را قطع کرد وراهی خانه شد.وقت نوشیدن چای تمام حواس ویرجینیابرآندو بود.به خوبی به نقش بازی کردن ادامه می دادند.پرنس خونگرمتر وملایم تر شده بود و برعکس دیرمی سردتر و سخت تر بنظر می آمد و خاله بی خبراز همه چیزکیف میزبان بودنش را در می آورد.
***