(چون حالاناراحت تر از اونم که بخوام به کسی که دوست دارم صدمه بزنم!)
ویـرجینیا با علاقه لبخـند زد اما براین برعکس عصبانی تـر شد:(لعنت به تـو پرنس!چطور می تـونی ایـنقدربی رحم باشی؟)
و از جا بلند شد و به سوی نرده ها رفت.پرنس فوت کرد:(برگشتیم سر جای اولمون!)
صدایموسیقی و خنده و صحبت و ظروف از پایین می آمد.ویرجینیا همانجا بهدیوارتکیه زد و منتظرشد. بـعد از مدتی براین زمزمه کرد:(کاش...کاش میدونستمچکارکردم,می دونم مقصرم اما هـنوز نمی دونم چکـارکردم که اونروزهای خوبگذشـته,اون صمیمیت و دوستی از بـین رفت!تـو همیشه هر ناراحتی ومشکلی داشتیبه من می گفتی و من همیشه کمکت می کردم,غیر از اون یکبار...)
(و من هیچوقت به اندازه ی اون یکبار به کمکت احتیاج نداشتم!)
براین با اشتیاق برگشت:(اما من نمی دونستم...فکرکردم تو بازم شوخی...)
پرنس دستش را بلندکرد:(لطفاً براین...الان حال و حوصله ی صحبت کردن ندارم!)
(پـسکی پرنس؟من الان شش ساله منتظرم!)و به سویش آمد:(بگو و بذار منمبگم)و رسیدو دستهایش را بر دسته های چوبی صندلی گذاشت:(حرف بزن!)
صحنه ی عجـیبیبود.حالت صدا و چهره اش آنچنـان تغـییر ناگهانی یافته بودکهباعث وحـشتویرجینـیا شد.مثل زندانبانی که از شکـنجه وآزار زندانی اش لـذتمی برد,درچشمانش بـرق شیطانی داشت.پـرنس سر به زیر انداخت:(برو عقب!)
لبخند سردی بر لبهای براین نقش بست:(بگو تا برم!)
(تو دلت کتک می خواد اما من اونی نیستم که بخوام دست روی تو بلندکنم پس لطفاً برو!)
(و اگه نرم؟)
*