ویرجینیا نگاهـش کرد.باگـونه های قـرمـز و چشمان خـواب آلود,زانو زده مقـابلش,همچـون یک بچـه ی خرابکار بنظر می آمد:(فکر نکنم)
پرنس حرکتی بخود داد تا شاید راحت تر بنشیند:(خیلی خوب...تو هم برو!)
ویرجینیا متعجب شد:(شما نمی آیید؟)
(نه!باید مستی از سرم بپره بعد!)
(سرما می خورید!)
(مهم نیست...اگه اینجوری بیام تو میبل می فهمه و ناراحت می شه!)
(اما میبل خوابه!)
پرنس با تمسخر خندید:(نه اون بیداره...مطمعنم...تو هنوز اونو نشناختی!)
ویرجینیا دست بر نمی داشت:(قایمکی می ریم تو.)
پرنس با خستگی غرید:(من نمی تونم راه برم و...)
ویرجینیا می خواست چیزی بگوید اما پرنس به راحتی مغز او را خواند و ادامهداد:( نه تو نمی تونی کمکم کنی چون من سنگین ترم و..) باز ویرجینیا میخواست پیشنهاد دیگری بدهدکه پرنس با عجله اضافه کرد: (و نمی خوام کسی روبا خبرکنی چون فردا حتماً به گوش میبل می رسونند...حتی رئالف,وممنون می شماگه تو هم به کسی چیزی نگی!)
ویرجینیا دست بسته مقابلش ماند:(پس...پس...)
پرنس پشت به در ماشینش تکیه داد و پاهایش را بر چمن درازکرد:(تو برو...من راحتم!)
نه او نمی تـوانست برود,او نمی تـوانست این موقـعیت بی نـظیر را از دستبدهد پس با جراتی که از خود بعید می دانست و با وجودگلی بودن چمن,با لباسخواب سفیدش کنار او نشست:(پس منم می مونم!)
پرنس با تعجب به او خیره شد:(جدی؟اسم این چیه؟فداکاری یا...)
ویرجینیا خودش هم متعجب از این رفتارگستاخانه اش سر به زیر انداخت وپرنسباآسودگی خندید.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه پرنس زمزمه کرد:(خیلی خستهام...پنج روزه توی ماشینم!)
ویرجینیا سعی کرد مکالمه را ادامه بدهد:(کجا رفتید؟)
(همه جا!)
(چرا؟)