و این جمـله را طوری اداکردکه انگـار مبتذل ترین پیشنـهاد را به اوداده!ویرجینیا به او نگاه کرد و او باز با شرارت چشمک زد!تمام وجودویرجینیا بناگه عرق کرد.باز میبل به نجات آمد:(براش برقص!)
پرنس وحشت کرد:(چی؟!)
میبل سر به زیر مشغول بود:(نکنه بلد نیستی؟)
پرنس ناراحت شد:(چه منظوری داری میبل؟)
میبل جواب نداد و ویرجینیا بهتر دید اینبار هم او به کمک میبل برود:(آره برقصید!)
پرنس با عصبانیت رو به اوکرد:(رقص من به چه درد تو می خوره؟)
میبل زمزمه کرد:(دخترها همیشه از رقصیدن پسرها خوششون میاد!)
پرنس غرید:(لطفاً دخالت نکن میبل!)
ویرجینیا پرسید:(باله بلدید؟)
پرنس به او زل زد:(باله بلدم,گریس و سالسا هم بلدم...فلامینکو و والس وتانگو و لامبادا و فانک و مامبـو هم بلدم ,حتی استیب تیز هم بلدم!)
میبل زیر لب کفت:(پس یکی نشونش بده!)
حـواس ویرجینیا در اسم رقـصها مانده بود.بیـشتر شبیه اسم غذا بودند تارقص!پرنس با خستگی فوت کرد: (خیلی خوب تو یکی بساز منم برات می رقصم!)و روبه میبل کرد:(حالاراضی شدی؟)
میبل هنوز هم سر به زیر داشت:(تا نبینم باور نمی کنم!)
پرنس از شدت خشم به خنده افتاد.ویرجینیا به گلها نگاه کرد.به نظرکار سختیمی آمد اما او قول داده بود ومجبور بودبسازد!باصدای زنگ تلفن در جایی ازخانه وآمدن یکی از خدمتکارها برای صداکردن پرنس, نگرانی در چهـره ی میبلریشـه دواند بطوری که بعـد از رفـتن پرنس دست ازکارکـشید وگـوش ایستـاد!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)