352 تا 363
تا چه پیش آید.»
شاه ان را گفت و پس از مکثی کوتاه افزود«هر گاه دلت برای شاه بابایت تنگ شد بیا.در هر وضعیت و شرایطی که باشیم قدمت روی چشم ما است.»
«ممنون شاه بابا. مرحمت شما همیشه شامل حال من بوده. اگر اجازه بدهید دیگر مرخص می شوم.»
شاه با ملاطفت گفت :«خداحافظ دخترم، سلام مرا به معیر الممالک برسان.»
« چشم شاه بابا.»
عصمت الدوله این را گفت و پس از حداحافظی با شاه رو بنده اش را پایین انداخت واز در خارج شد.
هنوز ظهر نشده بود که کالسکه بزگ فنر دار راحت و آراسته شاه همراه با محافظان رکاب همایونی وارد باغهای اطراف باغ سلطنتی اقدسیه شدند.
مسافتی تا باغ مانده بود که شاه با سر عصای خود به به شیشه کالسکه کوبیدو از کالسکه چی خواست تا توقف کند.پیش از آنکه صدر اعظم اتابک چیزی بپرسد شاه توضیح داد:« امروز مایلیم قدری پیاده روی کنیم؟»
امین السلطان که نمی دانست در سر شاه جه می گذرد پاسخ داد :«محوطه باغ اقدسیه بسیار وسیع است و چنین امکانی را به اعلیحضرت می دهد.»
شاه که در تصمیم خود راسخ بود گفت:« خیر،مایلیم پیاده روی را از همین جا شروع کنیم.به محافظان بگو دورادور اوضاع را زیر نظر داشته باشندو تا خودمان نخواستیم کسی متوجه ما نشود.»
«پس افتخار دهید من همراه اعلیحضرت باشم.»
شاه که در همراهی امین السلطان ایرادی نمی دید لبخند زد و به توافق سرتکان اد. ربع ساعت بعد شاه که آن روز سرداری مخمل سیاه رنگی همراه با شلوار چسبان بر تن داشت و کلاه معمولی سر کرده بود همراه امین السلطان به حوالی باغ سلطنتی اقدسیه رسید. همان طور که با هم قدم می زدند و راجع به ظاهر نیمه تمام
ساختمان باغ اقدسیه که در دست احداث بود با یکدیگر گفتگو می کردندمنظره ای توجه شاه را به خود جلب کرد. ایستاد و مات و مبهوت به نقطه ای در آن طرف جاده خیره شد.
امین السلطلن که دید شاه در جا خشکش زده خواست علت را بپرسد که خود متوجه علت شد.در آن طرف جاده،صد متر مانده تا در باغ دختر بلن قامتی با لباسهای روستایی و گیسوانی بلند که از زیر چارقد بیرون آمده و تا کمرش می رسید بی اعتنا به حضور آن دو با خیال راحت سر گرم توت خوردن بود.
امین السلطان نیز چون شاه مات و مبهوت آن همه زیبایی شد و در دلش گذشت چقدر زیبا و خواستنی است،اما بر زبان نیاورد.
دختر جوان همان طور که مشغول خوردن توت بود متوجه حضور آن دو شد که به تماشایش ایستاده اند. برگشت و نگاه خشمگینی به طرفشان انداخت و فوری رو برگرداند. از این نگاه نفس شاه بند آمد. انگار که جیران بار دیگر سر از اعماق خاک بر داشتهو با همان نگاه درخشان و با همان شکل و قامت رودرروی او ایستاده بود. شاه با آنکه عقلش گواهی نمی داد خود جیران باشد، انا دیدگانش می دید که باردیگر جیران باز گشته است.
شاه مبهوت به او خیره مانده بود. مثل آنکه معجزه ای رخ داده باشد به همان حال که خشکش زده بود قطره درشت اشکی درچشمانش برق
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)