186 تا 195
این غیر ممکن است.فروغ السلطنه از تبار قاجار نیست.او نمیتواند مادر شاه باشد.
"حالا می بینی شده...تا جایی که خبر دارم اعلیحضرت با مساعی صدراعظم شجره نامه ای تهیه کرده که گواه اصل و نصب فروغ و السلطنه باشد.ان را به رویت مقامات سفارتخانه نیز رسانده .مشکل غیر عقدی بودن مادر شاه هم حل شده.ستاره خانم را میخواهد طلاق بدهد و دوباره صیغه کنند تا فروغ السلطنه را به عقد دائم خود دراورند."
حضور سرزده و ناگهانی شاه که طبق معمول هر روز به دیدار مادرش می امد باعث شد صحبتشان نیمه کاره بماند.
مادام مثل انکه متوجه باشد حضورش مزاحم خلوت شاه و مادرش است فوری اجازه مرخصی خاست.
هنوز پای مادام به بیرون از تالار نرسیده بود که نواب علیه بی هیچ مقدمه ای شروع کرد ."ایا این خبر صحت دارد که شما دستخط ولایتعهدی ملک شاه را صادر کرده اید؟"
شاه همانطور که کنار پنجره ارسی ایستاده بود و با نگاهش مادام را دمبال میکرد که از پله های عمارت پایین میرفت ,به علامت مثبت سر تکان داد.
نواب علیه یکه خورد. به شاه نگریست و گفت:"باور نمیکنم...اگر معین الدین میرزا قرار است ولی عهد نباشد مظفرالدین میرزا که بیشتر مستحق این مقام است."
شاه بی حوصله نگاهی به مادرش انداخت."چرا؟"
نواب علیه که از قبل خودش را برای دادن چنین پاسخی اماده کرده بود حاضرجواب گفت:"برای اینکه هرچه باشد مظفرالدین میرزا یک شاهزاده واقعی است .پدر شکوه السلطنه شاهزاده شعاع السلطنه,فرزند مرحوم فتحعلی شاه است."
شاه مختصر و کوتاه پاسخ داد:"خوب باشد,مظفرالدین میرزا لیاقت جانشینی ما را ندارد.هم از نظر عقلانی و هم جسمانی...
در ضمن شماهم بهتر است دراین امور دخالت نکنید."
نواب علیه این پاسخ شاه را توهینی نصبت به خود دانست.بالحنی که اهنگی پربغض داشت گله مندانه گفت:"پس میفرمایید خفه شوم."
"من چنین جسارتی نکردم."
"اما معنایش همین میشود."
شاه خیره به چشمهای مادرش نگریست."ببینید خانوم...ما به اینجا امدیم تا استخوانی سبک کنیم,اما گویا شما دله پری دارید."این را گفت و دیگر ایستادن را جایز ندانست.
هنوز پا از عمارت نگذاشته بود که نواب با صدای خشمگین و عصبانی اعتمادالحرم را صدا زد.لحظه ای مرد در چارچوب در ظاهر شد.
"علیا مخدره امری داشتید؟"
نواب علیه با کنجکاوی او را نگریست."اعلیحضرت نفرمودند چه وقت خبر ولایتعهدی ملکشاه اعلام میشود."
اعتمادالحرم با انکه از همه چیز خبر داشت,اما از انجایی که نمی خواست حرف بزند سربسته پاسخ داد:"صریح نفرمودند,اما تا جایی که حقیر اطلاع دارم قبله عالم مایلند هرچه زودتر این حکم اعلام شود."
نواب علیه که دید اعتمادالحرم قصد حرف زدن ندارد با اشاره دست او را مرخص کرد.
"میتوانی بروی."
با رفتن اعتمادالحرم نواب علیه روی مبل ولو شد و در حالی که به مجسمه کاترین کبیر چشم دوخته بود در زاویه ای از تالار قرار داشت در عالم خود غرق شد.
صدای اغا بهرام از پشت در بلند شد.
"علیا مخدره,میهمان داری."
جیران همانطور که پسرش را در اغوش گرفته و شیر می داد گفت:"تعارف کن بیایند داخل."
همان دم پرده زربفت اویخته به در سرسرا کنار رفت و نواب علیه در معیت عفت السلطنه وارد شد.عفت السلطنه همینکه چشمش به جیران و پسرش افتاد خطاب به او گفت:"می بینم که پسرت حسابی گرد و قلمبه شده."
زعفران باجی,دایه شاه که مراقبت از جیران را برعهده داشت و خیلی خوب متوجه حسادت نهفته در کلام عفت السلطنه بود از ترس نظر خوردن ملکشاه انگشت خود را به چوب پنجره زد و گفت:"کجایش گرد و قلمبه شده ...ماشاالله پسرمان از اول هم جزو بچه های درشت بود."
عفت السلطنه همچنان که چشمان سیاهش را به صورت گرد و تپل ملکشاه دوخته بود قری به سر و گردنش داد و گفت:"نترس زعفران باجی,چشمم شور نیست."
سکوتی بر تالار حکمفرمان شد که نواب علیه ان را شکست.خطاب به زعفران باجی پرسید:"دایه خانم امروز از معین الدین میرزا خبر داری؟"
جیران که از ماجرای بیماری ولیعهد بی خبر بود خواست چیزی بپرسد که زعفران باجی با تاسف سر تکان داد و گفت:"بله خانم جان,پیش از امدن شما به عیادتش رفتم.طفلکی حال و روز خوبی ندارد.گفتند حکیم تشخیص وبا داده."
نواب علیه مثل انکه از امدن اسم وبا ترس برشداشته باشد وحشتزده گفت:"اگر وبا باشد که خیلی خطرناک است..."
نواب علیه هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که بار دیگر صدای اغا بهرام از پشت در بلند شد.
"علیا مخدره,اعلیحضرت خدمتتان پیغام فرستاده اند که هرچه زودتر به عمارت خجسته خانم تشریف فرما شوند."
نواب علیه همان دم به فراست دریافت چه اتفاقی برای ولیعهد افتاده.
زیر لب زمزمه کرد:"خدا خودش رحم کند."این را گفت و از جا برخاست.
فصل 16
همه برای برگزاری مراسم چهلم معین الدین میرزا در عمارت خجسته خانم بودن.همه جز جیران که انروز را در عمارت خودش مانده بود و انتظار دکتر پولک را میکشید.
از صبح انروز ملکشاه درست و حصابی شیر نخورده بود برای همین شیر در سینه های جیران مانده بود و ناراحتش میکرد.هرچه با او کلنجار میرفت تا او را وادار به خوردن شیر کند بی فایده بود.جیران در حالی که با هراسی وصف ناپذیر در تالار بالا و پایین میرفت و گریه میکرد ازینکه شاه و دکتر دیر کرده بودند دلخور و عصبی بود.جیران کنار گهواره بچه ایستاده بود و اشک میریخت.
شاه در معیت دکتر پولک از در وارد شد.جیران همینکه چشمش ان دو افتاد بدون انکه در فکر سلام و احوالپرسی باشد به تضرع صدایش بلند شد.قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و با صدایی لرزان گفت:"از صبح تاحالا درست و حساب شیر نمیخورد..."
دکتر بی انکه چیزی بگوید سرتکان داد و مشغول معاینه شد.
جیران از پشت پرده ای از اشک به این صحنه مینگریست.باعجز و لابه پرسید:"چه شده؟چه بلایی سر پسرم امده؟"
دکتر نگاهش را از جیران دزدید و با صدای گرفته گفت:"متاسفانه باید بگویم تشخیص بنده مسمومیت است."
جیران از سر تعجب یک ابروی خود را بالابرد و گفت:"غیر ممکن است ,این طفلک فقط شیر مرا خورده ."
دکتر پولک بی انکه حرفی بزند لحظه ای غرق در فکر به چهره رنگ پریده بچه چشم دوخت.پرسید:"از صبح تاحالا متوجه رفت و امد مشکوکی نشدید."
جیران با صورتی خیش از اشک سر تکان داد."خیر"این را گفت و در حالی که پاهایش میلرزید روی زمین نشست.
شاه که تا ان لحظه ساکت ایستاده بود و وحشتزده گوش میداد صدایش بلند شد."دکتر,هرکاری از دستتان بر می اید انجام بدهید."
دکتر پولک مثل انکه برای لحظه ای حضور جیران را فراموش کرده باشد با صراحت پاسخ داد:"اعلیحضرتا,اگر کاری از دستم بر می امد دریغ نداشتم."
پاسخ صریح دکتر پولک,چون خنجری بود که بر قلب جیران نشست.همانطور که وحشتزده به چهره دکتر مینگریست یک ان احساس کرد روشنایی پیرامونش کمرنگ و کمرنگ تر میشود.کمی بعد همه جا در تاریکی فرو رفت.
"فروغ السلطنه,صدای مرا میشنوی؟"
جیران سعی کرد چشمانش را باز کند,اما انگار کوهی پشت چشمانش سنگینی میکرد.پیش از انکه دوباره پلکهایش راببندد باز همان صدا در گوشش تکرار شد.
"فروغ السلطنه"
باز هم جیران سعی کرد.این بار موفق شد,اما هنوز هم همه جا را شیری میدید .از پشت پرده ای نوری سوسو می زد و سایه ای مشخص بود.
لحظه ای بعد این سایه واضح و مشخص شد.شاه بود که کنارش نشسته بود.دست او را در دست داشت و با دلواپسی او را تماشا یش میکرد.
جیران به او خیره شد.یک ان حواسش جا امد و سراسیمه نشست و سعی کرد از جا بلند شود.شاه با ملاطفت مانعش شد.
"چه میکنی فروغ السلطنه؟"
"میخواهم ملک شاه را شیر بدهم."
شاه با ملاطفت او را وادار به خوابیدن کرد."لازم نیست عزیز دلم,تو باید استراحت کنی."
جیران مثل هر مادری که پای فرزندش در میان است به انچه شنید معترض شد.
"این چه فرمایشی است سرورم.چطور لازم نیست,همین حالا هم خیلی از وقت شیرش گذشته."
جیران این را گفت و باز سعی کرد از جا بلند شود که ناگهان نگاهش با نگاه غرق در اشک شاه تلاقی کرد.صدای او را شنید که گفت :"خودت را اذیت نکن عزیزم...لابد مقدرش چنین بوده."
جیران از انچه شنید حواسش به جا امد و ناگهان بغضش ترکید.
"همه اش تقصیر من است...باید بیشتر مراقبت می کردم."
شاه با وجود انکه خودش به تشخیص دکتر پولک اعتقاد داشت,اما برای انکه جیران را ارام کندگفت:"نمی خواهد خودت را سرزنش کنی,اطبا از ظواهر چیزی تشخیص میدهند,اما این دلیل نیست که هرچه بگویند دقیق باشد.این احتمال هست که دکتر اشتباه کند.برای همین بهتر است فکرت را خراب نکنب.برای اینکه از این حال و هوا بیرون بیایی به اعتمادالحرم سپرده ام سورو سات چند روز اقامت در سوهانک را تدارکات ببیند.چند روزی می رویم انجا.چند تا از خانمها هم بیایند بد نیست.
هرچه دور و برت شلوغ باشد بهتر است.این طور دیگر مجالی برای اندوه و غصه پیدا نمیکنی."
جیران از میان گریه گفت:"اما سرورم دست من نیست.هرجا باشم باز این اندوه و غصه است که به سراغم می اید."
شاه به جیران نگریست و با مهربانی گفت:"اندوه و غصه بیجا کرده سراغت بیاید.این درست است که ما غنچه ای را از دست داده ایم,اما خدارا شکر هر دو هنوز هم سالم و تندرست هستیم و میتوانیم بار دیگر صاحب ولیعهد شویم.باور کن به دلم برات شده این بار هم فرزندمان پسر است."
دلداری شاه که همراه با نویدی تازه بود بر دل غمزده جیران نشست و باعث شد تا دیگر حرفی نزند.
جارهای پایه چدنی در طاقچه های گچبری شده تالارپرتو افشانی می کرد.صدای ساز میرزا عبدالله که به فاصله چند متری پشت در نشسته بود در فضا طنین انداز بود.ان شب میرزا عبدالله اهنگی در دستگاه شور میزد که شاه به ان علاقه مند بود.پیش از انکه شاه اجازه مرخصی میرزا عبدالله را صادر کند ناگهان صدای ساز قطع شد و چند ضربه به در زده شد.
متعاقب ان صدای بهرام اغا به گوش رسید."از اینکه مصدع اوقات همایونی می شوم پوزش میطلبم.اعتمادالحرم خدمت رسیده اند.گویا خبر مهمی دارند."
شاه همانطور که گوش میداد لحظه ای به فکر فرو رفت و با نگرانی از جا برخاست.سرداری ماهوتی رنگش را سرشانه انداخت و از در خارج شد.سکوتی طولانی برقرار شد که در زمینه ان صدای گفتگوی اهسته شاه و اعتمادالحرم در ان موج میزد.ان قدر اهسته که جیران را وسوسه کرد گوشهایش را تیز کند.
صدای شاه با تغیر به گوش رسید."یعنی این اتفاق اینقدر مهم است..."
صدای اعتمادالحرم به همان اهستگی که شاه سخن میگفت بلند شد."قربان خاک پای مبارک شوم,اگر مهم نبود که مصدع اوقات خلوت نمیشدم."
"خب بگو بدانم چه خبر شده ."
اعتمادالحرم برای انکه یکباره خود را خلاص کند بی مقدمه گفت:"امروز ظهر خبر اوردند که ابوی گرام اعلیا مخدره فروغ السلطنه خانم به رحمت ایزدی شتافتند."
بار دیگر صدای شاه به گوش رسید."عجب ترتیب کارها را داده ای؟"
"بله سرورم.باید به عرض همایونی برسانم صاری اصلان ترتیب کارها را داده است.تا فردا که مراسم خاکسپاری به عمل اید جنازه مرحوم در تکیه حصار بوعلی به امانت سپرده شده.برای پس فردا ترتیب مجلس ختم و فاتحه خوانی در همان تکیه داده شده."
"خوب است...فقط نمی دانم خبر این مصیبت را چگونه به اطلاع فروغ السلطنه برسانم؟"
"به نظر حقیر...البته اگر قبله عالم صلاح بداند بهتر است علیا مخدره نواب علیه را مامور کنید تا..."
جیران همانطور که میشنید دنیا پیش چشمانش تار شد.خبر این مصیبت هم ضربه ای سخت بود,مثل مصیبتی که هفته پیش سرش امده بود.درست مثل موقعی که خبر مرگ ملکشاه را شنیده بود بیحال روی زمین افتاد.از سوز دل میگریست.انقدر بلند که تالار را پر کرده بود.نمیدانست چقدر گذشت که از صدای شاه به خود امد.او در حالی که با دستمال ابریشمی سعی داشت اشکهایش را پاک کند دلداریش میداد.
"عزیزم,همه رفتنی هستند."
جیران از سوز دلش اشک میریخت.برای اولین و اخرین بار از شاه تقاضایی کرد.صورتش بستر اشکهایش شده بود.صدای لرزانش در تالار پیچید که گریان گفت:"سرورم,اگر اجازه دهید برای اخرین دیدار از پدرم فردا در مراسم خاکسپاری شرکت کنم."
شاه با انکه مایل به صدور اجازه ای نبود ,اما در لحظه به خاطر حال و شرایط روحی جیران محکم پاسخ داد:"البته عزیزم,هرطور که مایلی عمل کن."
شاه این را گفت و بار دیگر از جا برخاست تا سفارشات لازم را به اعتمادالحرم بنماید که هنوز پشت در تالار منتظر خدمت ایستاده بود.
صدای شاه از پشت در به گوش رسید."حال که تا اینجا زحمت کار را کشیده ای ترتیب مابقی کار هم با خودت.فردا صبح علی الطلوع علیا مخدره فروغ السلطنه خانم را با احترامات لازم برای شرکت در مراسم همراهی می کنی.در ضمن به خانمها هم اعلام کن تا چنانچه مایل باشند ایشان را همراهی کنند.برای برچیدن مراسم ختم نیز کامران میرزا را به
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)