80 تا 89
باید رفتار کنی. اینجا همه در اختیار و فرمان تو هستند، هیچ کس حق اعتراض ندارد. تو هر طور که دلت می خواهد عمل کن ، مختاری. هر آنچه بخواهی در اختیارت قرار می گیرد.))
شاه این را گفت و همان دم صدایش را بلند کرد.
- آهای جامه دار باشی.
جامه دار باشی انگار که پشت در ایستاده باشد در آستانه در ظاهر شد. مثل آنکه بداند شاه از او چه می خواهد تعظیم کرد.آهسته داخل شد و بقچه ترمه ای را که زیر بغل داشت پیش روی شاه گذاشت و پس از تعظیمی دوباره از در خارج شد.
جیران درحالی که با تعجب به او نگریست ، شاه را دید که تای بقچه را که با نظم و ترتیب پیچیده شده بود باز کرد و از داخل آن پیراهن بسیار زیبایی از جنس تور و ابریشم درآورد که دانه های مروارید و الماس در آن موج می زد. آن را پیش روی جیران گرفت. گفت : (( این پیراهن زیبا کار خیاطان زبر دست فرنگ است. دلمان می خواهد در مراسم فردا این را به تن کنی.))
جیران همانطور که پیراهن را از دست شاه می گرفت دستهایش را در چینهای ظریف لباس فرو برد که مثل موج آب زلال بود. لبخند زد. راستی که پیراهن بسیار زیبایی بود. این پیراهن از پارچه ای بسیار لطیف دوخته شده بود و جا به جا در آن جواهر کار گذاشته شده بود. گلهای پیراهن که با نخهای طلایی نقره ای دوخته شده بود زیر نور چلچراغها جلوه عجیبی داشت. جیران که محوزیبایی نقشهای دوخته شده لباس بود لحظه ای نگاهش را به صورت شاه انداخت و به خاطر این هدیه زیبا از او تشکر کرد ، اما این بار هم در برابر شاه که با علاقه به او خیره شده بود نتوانست تاب بیاورد. برای همین دوباره با خجالت سرش را پایین انداخت و به گلهای پیراهن چشم دوخت.
شاه که احساس می کرد آهوی گریزپایی چون جیران را با چند کلمه پر مهر و این لباس رام خود ساخته برای آنکه تاثیر کلامش را بیشتر نماید ادامه داد : (( اما در مورد مهریه...از آنجایی که پدرت آقا محمد علی مرد بلند طبعی است و هیچ مهریه مشخصی از ما مطالبه نکرده من خودم چند ده ششدانگ و کلی جواهر قیمتی و هر آنچه بابت مهریه بخواهی به تو خواهم بخشید.))
جیران همان طور که سرش پایین بود لبخندی از رضایت زد و گفت : (( قبله عالم به سلامت باشند. اگرچه من در خانواده ای از طبقه پایین به دنیا آمده ام ، ولی از مال دنیا بی نیاز هستم. من از خدا همسری می خواستم که مرا دوست داشته باشد و حال که خداوند رحمتش شامل حال من شده و سرورم را به من مرحمت نموده همین را برای خوشبختی خود کافی می دانم و از خداوند می خواهم تا وقتی زنده هستم همیشه سایه عزت شما بر سرم باشد.))
شاه از آنچه شنید یکه خورد. با آنکه در نخستین برخورد هم نظیر چنین رفتاری را از جیران دیده بود که سکه های اشرفی را قبول نکرد ، اما این رفتار جیران در مقایسه با سایر زنان که بدون استثنا به مال و جاه و هدیه های او علاقه مند بودند شگفت انگیز بود. درحالی که با نگاه تحسین آمیزی به صورت زیبای او می نگریست با تعجبی آمیخته به غرور پرسید :
- جیران ، تو سواد داری؟
جیران به علامت تصدیق سر تکان داد .
- بله پدرم مرا به مکتب فرستاده.
شاه باز هم متعجب سر تکان داد. چنان زیبایی و لطافتی در رفتار جیران می یافت که تصورش را نمی کرد. این پری روی همان بود که شاه در کتابها یا در پنهانی ترین زوایای رویاهایش می توانست پیدا کند. برای همین گفت :
- عجب، بی خود نیست که این طور فصیح و شیوا سخن می گویی!))
جیران با شکسته نفسی پاسخ داد :
- این نظر لطف شماست سرورم ، چرا که در برابر فضائل شما چیزی که قابل عرضه باشد ندارم.
شاه که از شنیدن این سخنان به هیجان آمده بود با لبخند گفت : (( نه...من فدای تو شوم ، این چه حرفی است. اگر تا به حال زیبایی ظاهریت بود که مرا شیفته خود ساخته بود مِن بعد این روح زیبا و لطیف و بکر و دست نخورده توست که مرا دلباخته تو می کند. همین امشب لقبی را که شایسته و برازنده تو باشد مرحمت خواهم کرد. ببینم لقب فروغ السلطنه چطور است ؟))
جیران با لبخند و حاضر جوابی گفت : (( من خود را لایق این قدر تکریم و احترام سرورم نمی دانم...با این حال هر طور رای مبارک است . از اینکه مرا شایسته این لقب دانسته اید بر خود می بالم.))
- پس فردا جناب صدر اعظم ، آقا خان نوری ، را خبر کرده و امر می کنیم که لقب تو را جزو القاب رسمی دربار ثبت کند و به طور رسمی به همه اعلام دارد . اگر دیگر با ما کاری ندارد به عمارت خودمان می رویم تا قدری استراحت کنیم.
جیران مودبانه پاسخ داد : (( اختیار دارید ، بفرمایید.))
شاه از جا برخاست ، اما پیش از آنکه قدمی بردارد لحظه ای مکث کرد. برای آخرین بار نگاهی توام با لبخند به صورت جیران انداخت .
نگاه شاه آن قدر عمیق بود که بر قلب جیران اثر بخشید و باعث شد او نیز لبخند بزند. لبخندی که شاه را در دریایی از وجد و شوق غوطه ور ساخت.
فصل 9

پاسی از شب می گذشت ، اما شاه هنوز بیدار بود و با خودش فکر می کرد. هنوز هم نگاههای معصوم و سخنان بدون ریای جیران مد نظرش بود. وقتی حرفهای او را در ذهنش مرور می کرد حس می کرد در ملاقاتهای قبلی با هیچ یک از زنان دیگرش در قلبش چنین احساسی نداشته. همین باعث می شد به نتیجه ای دست یابد که جیران با دیگر زنانش زمین تا آسمان فرق دارد. گویی سادگی روح و بی تکلفی جیران طوری قلب شاه را تسخیر کرده بود که خودش احساس می کرد عشق این دختر روستازاده قابل مقایسه با تمام لذاتی که تا آن روز تجربه کرده نیست و برای نخستین بار یک عشق با شکوه و خالص در قلبش جوانه زده است. شاه نه تنها آن شب ، بلکه فردای آن روز نیز دچار همین احساس بود.
آن روز صبح شاه خیلی زود بیدار شد. برخلاف همیشه که با حالت عبوس با درباریان و خانمهای اندرون برخورد می کرد سر به سر همه می گذاشت. درست مانند نوجوانی که برای نخستین بار داماد می شوند سر از پا نمی شناخت. در قیافه اش هیجان و شادی و نشاط دیده می شد. با آنکه چند ساعتی تا مراسم عقد باقی بود ، اما شاه آن روز از خیر خواب بعدازظهر گذشت تا خود به همه کارها سرکشی کند و دستورهای لازم را صادر نماید. این مسئله باعث تعجب همه ، به خصوص خانمها شده بود ؛ چرا که تا آن روز هیچ یک از آنان که بارها درچنین مراسمی شرکت کرده بودند شاه را تا این حد کم حوصله و هیجانزده ندیده بودند . همین شور و اشتیاق قبله عالم شده بود خیلیها برای خوشامد و خودشیرینی نزد او به کاری مشغول شوند. چند نفر از سوگلیها نظیر خجسته خانم و ستاره خانم نیز به همین منظور زودتر از سایرین در محل اقامت جیران حاضر شدند تا به بهانه نظارت بر جریان پیرایش عروس ، سوگلی تازه شاه که هووی همه آنان محسوب می شد را ارزیابی کنند.
آن روز وظیفه آرایش و پیرایش عروس به عهده دلبر خانم بود. این کار هم خیلی وقت می برد و هم آنکه آداب و مناسک خاص خودش را داشت . دلبر خانم ابتدا ناخنهای دست و پای جیران را با حنا نقشهای زیبایی انداخت. همین طور بر روی مژه ها و ابروهایش ماده ای به نام آنتمیوان گذاشت تا به شکل طبیعی سیاه تر شود و به صورت یک خط کمانی کشیده روی صورتش نقش بندد.آنگاه با وسمه و سرخاب به آرایش صورتش پرداخت . گیسوان بلندش را که به رنگ شبق بود و از سر شانه هایش به صورت آبشاری رها بود ، به سبک قجری به صورت گیس بافته هایی محکم درآورد و با سنجاقهای الماس نشان که به شکل گل بود آن را آراست. به کمک ستاره خانم پیراهن زیبای عروسی را که نخستین هدیه شاه به جیران محسوب می شد تنش کرد.
سرانجام زمان آن فرا رسید تا جیران خود را در آینه قدی که کنار تالار واقع شده بود ببیند. آن روز جیران به قدری زیبا شده بود که در نگاه اول خود را نشناخت. دلبر خانم با سرمه چشمهای درشتش را خط انداخته و با سرخاب پنبه ای گونه هایش را به سرخی انار درآورده بود. جیران همان طور که به تصویر خود در آینه می نگریست صدای هوویش ، ستاره خانم ، را شنید که گفت : (( خیلی زیبا شده اید. شما با این مژه های بلند و چشمان درشت مرا به یاد کنتسهای فرنگی می اندازید . هیچ کس در اندرون رنگ پوست شما را ندارد.))
جیران از آنچه شنید متواضعانه لبخند زد و گفت : (( این نظر لطف شماست خانم.))
زمان بردن عروس به مجلس فرا رسید.پیش از آنکه جیران راه بیفتد بار دیگر خانمها دست به کار شدند . دلبر خانم از شیشه عطری که سوغات فرنگ بود بر سر و گردن جیران عطر ریخت و خجسته خانم گردنبند و گوشواره ای را که شاه در اختیار او گذاشته بود به گردنش آویخت ،؛ بعد از جیران خواست راه بیفتد. جامه دار باشی چادر ترمه سفیدی را که به سفارش شاه برای او تهیه کرده بود سرش انداخت . یکی از خواجه های خاص که آن روز لباس فیروزه ای رنگ فاخری بر تن داشت جلوی در ظاهر شد و با صدای ریز و زنگدارش اعلام کرد کالسکه سلطنتی که قرار بود جیران را به محل جشن برساند دم در عمارت حاضر است . کالسکه ای که قرار بود جیران سوار آن شود جلوتر از دیگر کالسکه ها ایستاده بود .کالسکه مجللی بود که شش اسب سفید عربی آن را می کشیدند . شیشه های آن با پرده های مخمل یاقوتی رنگ تزیین شده بود. سرهای برافراشته اسبها با پرهای ارغوانی رنگ آراسته شده بود که از دور مثل دسته های گل به نظر می رسید و خیلی باشکوه بود.
آن روز باغ باشکوه صاحبقرانیه را آذین بسته بودندو گلدانهایی پر از گلهای یاس را در مسیر ورود مدعوین چیده بودند . بر روی سنگفرش باغ تا محلی که قرار بود مراسم عقدکنان در آنجا برگزار شود قالیچه های نفیس پهن کرده بودند . چند منقل پر از زغالهای گل انداخته اناری کنار مسیر روی چهارپایه های منبت کاری شده قرار داده بودند تا عطر اسپند و کندر مرتب فضا را معطر سازد. تعداد بیشماری چراغهای گازی پایه دار در مسیر رفت و آمد مهمانان قرار داده بودند تا اگر چنانچه مراسم تا غروب به درازا انجامد روشنایی کافی برای ادامه جشن مهیا باشد.
قسمت خانمها را با تجیرهای حصیری از قسمت آقایان مجزا کرده بودند و فقط خواجه هایی که مسئول دادن شربت زعفران و بیدمشک به خانمها بودند حق ورود به آن قسمت را داشتند. هم در قسمت آقایان و هم در قسمت خانمها خوانچه هایی پر از شیرینی های اعلا ، نقل بادام و گردو ، همین طور قدحهای کله کود از میوه های دست چین فصل در جای جای مجلس به چشم می خورد تا مدعوین دهانشان را شیرین و گلویی تازه نمایند. پی در پی سینیهای کنگره دار نقره کله کود از شیرینی و میوه ، همین طور چای و قلیانی بود که از آبدارخانه کاخ صاحبقرانیه برای پذیرایی از مدعوین به آنجا روانه می شد.
با ورود جیران به مجلس خانمها ، سر و صدای تار و تنبور و کل کشیدنها و فریاد مبارک بادی بود که به آسمان برخاست. با هر قدمی که جیران برمی داشت پیراهن زیبایش مثل گلوله ای برفی قرچ قرچ صدا می کرد. مشت مشت سکه های اشرفی بود که خانمها محض خودشیرینی نزد نواب علیه ، مادر شاه ، جلوی پایش شاباش می کردند .
آن روز جیران با راهنمایی خجسته خانم و دو ندیمه ای که او را چون عروسکی شکستنی و گران قیمت در بر گرفته بودند ، پس از بوسیدن دست مادر شاه که در صدر مجلس غرق در طلا و جواهر نشسته بود سر سفره عقد نشاند . سفره ترمه را از قبل گسترده بودند . همین که خجسته خانم چادر سفیدی که پیکر او را مستور می داشت از سرش برداشت دهان حاضران مجلس از زیبایی پری رویی که تا آن لحظه زیبایی اش زیر چادر از دیده ها پنهان مانده بود بازماند. با برداشته شدن چادر جیران توانست سفره عقد باشکوهی را ببیند که به خاطر مراسم پهن شده بود . نخستین چیزی که آن روز به چشم او آمد آینه قدی باشکوهی بود که بالای سفره قرار داشت. در بالای آن عقابی نقره ای بال گسترده بود. بالای آن تندیسی به شکل خورشید با اشعه هایی منظم می درخشید و جای جای آن با طلا پوشیده شده بود. در همه جای آینه سنگهای زیبایی برای تزیین به کار رفته بود که به آن برق و جلای ویژه ای می بخشید.
در قسمت آقایان نیز بر و بیایی در جریان بود. وزرا و بزرگان قاجار یکی یکی از راه رسیدند و پس از سلام و احوالپرسی با صدراعظم ، آغاخان نوری ، که همراه دو تن از بزرگان قاجار برای خوشامدگویی دم در ایستاده بودند وارد می شدند.
در این میان محمد علی باغبان باشی که مثل دیگر مدعوین در جای مناسبی از مجلس نشسته بود آن بروبیا را که در جریان بود نظاره می کرد. هنوز هم در فکر بود . با آنکه محمدعلی بهترین لباسش را که فقط در عروسیها از آن استفاده می کرد در بر داشت در میان جماعتی که در لباسهای فاخر او را احاطه کرده بودند چون تکه ای ناهماهنگ همه نگاهها را متوجه خود ساخته بود. با آنکه از بابت افکار آزار دهنده ای که از بدو جدایی از دخترش در سر داشت راحت شده بود ، اما هنوز هم مات و مبهوت بود. از بدو ورودش به کاخ همین که کاغذ دعوتنامه را نشان داده بود و همه فهمیده بودند او پدر جیران ، همسر تازه شاه است ، آن قدر مراتب ادب در مقابلش به جا آورده و در برابرش خم و راست شده بودند که گیج شده بود . پیرمرد بیچاره که تا آن زمان از بالای دست خودش جز ظلم و فخر و افاده ندیده بود هنوز هم تصور می کرد در عالم خواب است . محمد علی به قدری در افکار خودش غرق بود که متوجه نبود چشمهای سرمه کشیده زیادی از لابلای بافت حصیری تجیرها او را زیر نظر گرفته اند و تماشایش می کنند و راجع به او حرف می زنند.
محمد علی همان طور که در عالم خودش بود با صدای اعتماد الحرم به خود آمد.
- آقا محمد علی با من تشریف بیاورید. دختر خانم گرامی تان مایلند پیش از جاری شدن خطبه عقد با شما صحبتی داشته باشند.
محمد علی مثل آدمهای مسخ شده از جا برخاست و با راهنمایی اعتمادالحرم به طرف قسمتی که تجیرها را گذاشته بودند راه افتاد . هنوز چند قدمی با آن قسمت فاصله بود که یک آن از دیدن جیران که کنار تجیر ، پشت به قسمت آقایان ایستاده بود نفسش بند آمد. جیران همین که چشمش به او افتاد مثل همیشه در دادن سلام پیشدستی کرد.
- سلام آقا جان ، خوش آمدید.
محمد علی مثل آنکه از شنیدن صدای دخترش جان دوباره ای گرفته باشد در حالی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود با صدای بغض آلودی پاسخ داد :
- سلام دخترم ، ان شاء الله خوشبخت و عاقبت به خیر بشوی.
جیران که از دیدن خوشحالی پدرش شادمان به نظر می رسید از شدت هیجان بغض گلویش را فشرد. با همان حجب و حیا و لبخند همیشگی گفت :
- ممنونم آقا جان.
جیران این را گفت و با نگاهی به اطرف پرسید:
- مریم و فرشته را نیاورده اید ؟
محمد علی پاسخ داد :
- نه بابا ، فرصت نشد به شهر بروم.
محمد علی مثل آنکه تازه سر و وضع جیران را می دید با نگاه تحسین گری به دخترش که چون فرشته ای در نظرش جلوه می نمود گفت :
- می بینم که برای خودت خانمی شده ای. ای کاش مادرت زنده بود و می دید دختر عزیزش به کجا رسیده. به طور حتم اگر اینجا بود از من بیشتر خوشحال می شد .
جیران در حالی که با مهربانی به چهره رنج کشیده پدرش می نگریست با پشت دست قطره درشت اشکی را که ناخواسته از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک کرد و گفت :
- خدا مادرم را رحمت کند. به طور یقین او نیز روحش در آن دنیا شاد است .
و پس از گفتن این حرف و برای آنکه پدرش را از آن حال در بیاورد گفت :
- راستی آقا جان ، باید قول بدهید زود به زود به من سربزنید . مریم و فرشته را هم با خودتان بیاورید . خیلی دلم برای هردویشان تنگ شده .
محمد علی همان طور که با مهربانی به صورت دخترش خیره شده بود گفت : باشه بابا ، در اولین فرصتی که بتوانم.
جیران در حالی که با مهربانی به روی پدرش لبخند می زد خم شد و پشت دست او را بوسید . هنوز محمد علی از دخترش جدا نشده بود که صدای ساز و نقاره بلند شد که خبر ورود شاه را می داد .محمد علی با شنیدن این صدا با دستهای پینه بسته اش ته مانده اشکی را که بر صورتش برق می زد پاک کرد و با عجله به سمت مردانه برگشت و جای