یه مرتبه مادرم گفت: این وقت شب؟!
بعد یه خنده کرد از اون خنده ها! پدرمم با همون خنده جوابشو داد اما اشاره کرد که یعنی هیچی نگیم و گفت که مهمون حبیب خداس!مادرم اومد یه چیزی بگه که پدرم زود گفت اگه ماهام مثل اونا رفتار کنیم که دیگه فرقی باهاشون نداریم!دیگه مادرمم حرفی نزد و رامین در رو وا کرد.
یه خرده طول کشید تا اومدن بالا و اول از همه یه سبد گل به چه بزرگی از در اومد تو! از پشتش هیچی معلوم نبود!نمی دونم چرا یه مرتبه خنده م گرفت وقتی زن عموم یه مرتبه سرش رو از پشت گل آ آورد بیرون و سلام کرد!کسی که یه چایی برای من که نیاورد هیچ، حتی از تو آشپزخونه بیرونم نیومد!
پشت سرش عموم و بعدش پسرش و بعدشم دختر عموی عزیزم!همه م گرم و صمیمی! درست مثل یه تأتر! یه نمایش!
عموم که تا از در رسید و خودشو چسبوند به بابام!
همچینم چسبیده بود که کنده نمی شد!یه اشکی تو بغل بابام ریخت که نگو!یه زبونی گرفت بود که نگو!
‏ عموم-حسن!حسن!کور شم و تو رو تو زندان نبینم!به جون بچه هام این دل راضی نشد که بیام و اون تو نبینمت! زن داداشت می گفت حسین برو یه سر بهش بزن!میگفتم خانم اولا" که دلم طاقت دیدنش رو نداره!بعدش!من این بیرون به دردش می خورم!خودت میبینی که! این تلفن از دست من نمی افته!دارم این در و اون در می زنم که یه کاری بکنم! چشم خودمو که نمی تونم کور ببینم! یه دوستم به اینه که یه پولی براش از این ور و اون ور جور کنم و یه دستم به اینه که چهار تا پارتی گیر بیارم که یه کاری براش بکنیم! بیا!آن!
یه مرتبه دست کرد از این جیب و اون جیب و جیب بغل و جیب شلوارش،چند تا دسته اسکناس هزار تومنی در آورد و یکی یکی انداخت جلوی پای پدرم رو زمین!
دیگه داشتم از خنده،خفه می شدم!پدرمم خنده ش گرفته بود و با یه لبخند به رامین که داشت حرص می خورد اشاره کرد که پول آ رو ورداره!
رامین تند پول آ رو از رو زمین جمع کرد و گرفت طرف پدرم که اونم گرفتشونو داد به عموم و با خودش بردش طرف سالن. حالا دیگه نوبت زن عموم بود!