حرفاي شهرزاد بهم اميد داد! اگرم بهم دروغ گفته بود بازم بهم اميد داد! همونكه مثل عموم باهام رفتار نكرد! برام كافي بود. در هر صورت روحيهخ ام كمي بهتر شده بود! يه تاكسي گرفتم و برگشتم خونه. ظهر شده بود و هنوز مادرم برنگشته بود. تند يه چيزي درست كردم . رامين ساعت دو و نيم مي اومد خونه. يادم افتاد كه بايد به شركت تلفن مي كردم اما ديگه اصلا برانم مهم نبود! اخرش اين بود كه اخراجم كنن ديگه! چه فرقي به حالم داشت؟ يه ساعت بعد مادرم برگشت. با يه نگاه تو صورتش فهميدم چي شده! هون حالي رو داشت كه من اون روز بعد از برگشتن از خونه عمو داشتم. براي همين تخواستم چيزي ازش بپرسم كه خودش تا روپوشش رو در اورد و زد زير گريه:
-خدا هيچ دستي رو خالي نكنه! خدا هيچكس رو گرفتار . خدا هيچكس رو جز به خودش محتاج نكنه
رفتم جحلو و بغلش كردم كه گفت:
--انگار نه انگار كه خواهرشونم...بي چشم و رو ا....همين بابات سر عروسي ش چقدر بهش كمك كرد! اون موقع بيكار و بيعار بود. بابات گذاشتش سرزكار... انقدر به اين و اون رو انداخت تا براش كار جور كرد و از همون كار پشت خودشو بست! حالا كه بابات محتاجش شده از من كه خواهر بزرگترشم خجالت نميكشه و ميگه با سي چهل تومن كارت راه ميافته؟
ماچش كردم و گفتم:
-غصه نخور مامان! دنيا محل گذره! حالا بيا بشين كارت دارم. تا رامين نيومده مي خوام باهات حرف بزنم. رفته بودم خونه شهرزاد اينا!
-دوستت؟
-اره! نبود! يه ساله كه رفته!
-خب؟
-مادرش شماره شو داد و من باهاش صحبت كردم و جريان رو گفتم.
-خب؟
-گفت سه ميليون تومن بهم ميده!
-راست ميگي؟
-اره والا!
-داري بازم الكي بهم اميدواري ميدي؟
-نه به خدا! يه همچين چيزي گفت!
-باور نكن! وقتي قوم و خويش ادم اونم بغل گوش مون بهمون روي خوش نشون نميدن يه دوست اونم اونطوري از اون ور دنيا مي اد يه ميليون بده؟ تو چه ساده اي؟
-بخدا خودش گفت!
-مي خواسته از سرش وازت كنه!
-چي بگم؟! تازه مي گفت بيا اينجا!
-كجحا؟
-پيش خودش! مي گفت اونجا كار خيلي خوبه و به دلارم حقوق ميدن. مي خواد برام دعوتنامه بفرسته!
-بيخودي دلت رو خوش نكن! بهت وعده سر خرمن داده!
-نمي دونم والله!
-دارم بهت ميگم دختر جون! امروزم نرفتي شركت! دو روز ديگه نري و اينم از دست دادي! مي شيم از اينجا رونده از اونجا مونده! براي بابات نمي تونيم كاري كنيم حداقل كارت رو از دست نده! ديگه كار پيدا نمي كني آ؟
-پس چيكار كنم؟
-واگذار مي كنيم به خدا! هرچي خودش بخواد بشه! توام ول كن ديگه! به هر دري زديم! وقتي چيزي نخواد بشه نميشه!
بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و گفتم:
-ماكاروني درست كردم!
-از فردا برو شركت! كلاس شاگرداتم برو! دور ور خرجم بگير تا ببينيم خدا چي ميخو.اد!
اينا رو گفت و دوباره زد زير گريه و رفت تو اشپزخونه! تا قبل از اينكه مادر برگرده چه حال خوبي داشتم! اما راست مي گفت! شهرزاد پاي تلفن غافلگير شد كه يه همچين وعده اي داده. دفعه ديگه كه بهش زنگ بزنم اصلا جوابمو نميده! يعني حقم داره! چرا بايد اين كار رو بكنه؟ مگه چند سال....
يه مرتبه زنگ زدن و بي اختيا از جام پريدم! تند دويدم طرف ايفون و ورش داشتم:
-بله؟
صداي يه مرد بود:
-منزل اقاي...؟
-بله؟
-روشنك خانم خودتونيد؟
-بله شما؟
-سلام دخترم من پدر شهرزادم!