ناگهان من دریافتم دیگر سانی گذشته نیستم .مردی که آمده بود تا در میان استقبال مردم کشورش به افتخار دامادی امپراطور نائل شود ،حالا فقط و فقط تشنه ی دانستن واقعیت بود .
در عطش دانستن راز زندگی می سوختم و طبعاً نمی توانستم از مردی که اکسیر حیات را در دست داشت
چشم پوشی کنم . من قبلاً یکبار دیگر به ایران آمده ام .حدود 3ماه پیش .بی آنکه تو بفهمی .من به دعوت نصر آمدم .برای آشنایی با اصول دینی که می توانست روح تشنه ام را سیراب کند و به
سرچشمه ی حیات نزدیکم سازد .در بازگشت به توکیو من مردی مسلمان بودم .
اوکایو نامزدم دختری که 2 سال تمام به انتظار پایان ماجراجویی ام نشسته بود دریافت که مرد زندگی اش را برای همیشه از دست داده است .او حاضر بود به خاطر من از همه چیز خودش دست بردارد .
اما اینکه عقیده اش را فدای من کند برایش قابل پذیرش نبود و بنابراین با تفاهم کامل هر کدام به راه خود رفتیم .
غمنامه ای است این سه ماه آخر زندگی در دربار و من قصد ندارم روح لطیف تو را با بیان آن خاطرات تلخ آزرده کنم . در طی مدتی که از هم دور مانده ایم ،من برای فراموش کردن تو به هر کاری که فکرش را بکنی دست زدم .
اما عشق تو گردابی می ماند که هر چه بیشتر تقلا کنم ،عمیقتر در آن فرو می روم .
برای چه می خندی ؟ باور نداری که اینطور باشد ؟ قسم می خورم که هست .شاید بدتر هم باشد .
من دو گمشده در جهان داشتم .دو حقیقت بهم پیوسته .و برای ادامه ی زندگی فقط یک راه وجود داشت ،پیوند زدن وجودم به این دو حقیقت .
من بالاخره پذیرفتم که جهان حقیقت واحدی است و گمشده ی من در وجود خودم نهفته است .نه جای دیگری . کافی بود صدایش کنم تا جوابم را بدهد و من با کمک نصر و راهنمایی دانشمندان دینی که او مرا به آنها معرفی کرد سرانجام موفق شدم خدا را بخوانم .
با همه ی وجودم ، و او در میان ناباوری من ،جوابم را داد ، چنان به مهر ،گویی سالها منتظرم بوده است . پس از آن فقط تو ماندی . دومین گمشده و من بخاطر رفتارم چنان شرمنده بودم که نمی توانستم از نصر درباره ی تو چیزی بپرسم .بنابراین براه افتادم . تمام لندن و هند زادگاه تو را زیر پا گذاشتم با حرارت بسیار ،رد تو را در همه جا یافتم و سرانجام این رد به تهران ختم شد و من هر بار با یادآوری دوباره رفتنت ،وجودم را سرشار از سپاس خداوند می یابم .
حالا اینجا هستم ،در کنار تو .بی هیچ لقب و عنوانی و بدون ثروت .با پس انداز شخصی ام در لندن فقط قادرم خانه ای به تو بدهم که در آن زندگی کنی و دیگر هیچ .مردی که همه چیزش را برای یافتن دو گمشده ی ارزشمندش از دست داده است . مردی بی خانمان .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)