فریاد کشیدم :
ــ از سر راهم برو کنار بدبخت بی نوا .
دستم را بلند کردم که با کیفم او را از سر راهم دور کنم .عقب ننشست .ضربه بر شانه اش فرود آمد و با حرکتی سریع مچ دستم را چسبید .تلاش کردم رهایش کنم .اما نبردی نابرابر بود با مردی که کمربند سیاه دان سوم می پوشید و او چنان ملاحظه ای نشان می داد که بیشتر عصبا نیتم را دامن می زد .
با استفاده از ملایمتش خود را عقب کشیدم و ناگهان بطرف در یورش بردم .باید هر طور شده خود را به در ورودی حیاط می رساندم .در آنصورت نجات حتمی بود .با تمام قدرتی که در پاهایم سراغ داشتم ،شروع به دویدن کردم . البته احمقانه بود اما باید سعی خودم را می کردم .در انتهای بالکن بیرونی گوشه ی چادرم بدستش افتاد و به عنوان آخرین دستاویز به آن چنگ زد .نتیجه اش رها شدن ناگهانی من و سقوط از پله ها .برخوردم با شنها و سنگریزه ها در تاریکی شب طنین خفه ای داشت .شوری خون در دهان و سوزشی جزئی
به دنبال پارگی گوشه ی لب .
سانی بدون استفاده از پله ها خودش را از جایی که ایستاده بود پایین انداخت تا مرا از زمین بلند کند .با تحکم گفتم :
ــ به من دست نزن والاّ فریاد می کشم ... با درماندگی از من فاصله گرفت ،نشستم و با پشت دست گوشه ی لبم را پاک کردم .
سانی در خیال خودش مرا تسلیم شده پنداشت .اما درست برخلاف انتظارش فرار من باز هم به جانب در بود .این بار فقط یک مانع و بعد آزادی ! خدایا کمکم کن به آن برسم .
در آن لحظات تحقیر شدن اهمیتی نداشت ،تنها رسیدن به خیابان مهم بود .ناگهان خیابان محبوبترین جای دنیا شد و شلوغی اش بهترین تسکین ... اما افسوس که طبیعت زن را ناتوانتر از مرد آفریده و قدرت جسمی آن دیگری را افزون برما مقرر داشت .
سانی می دانست اگر رها شوم دیگر دسترسی به من نخواهد داشت .برای او فقط یک راه مانده بود و بی توجه به خشونتی که باید اعمال می کرد همان را عملی ساخت .
بدون هیچ مقدمه ای یک دستش را به ناگهان روی دهانم قفل کرد و با دست دیگر مرا از زمین کند .همچون پر کاهی معلق در هوا .
دچار احساس ناخوشایندی که مرگ را برایم شیرین می نمود .با نوک پا در را بست و راه پله ها را در پیش گرفت .خون در عروقم منجمد می شد و ضربان قلبم چنان شدت گرفته بود که هر آن
می توانست به ایست کامل منجر شود . در فضای نیمه تاریک اتاق با ملایمت مرا روی تخت گذاشت ،کلید آباژور را زد و کنارم نشست .
تنها سلاحی که مرا از پا انداخت جمله ای بود که فوراً بر زبان آورد :
ــ مینا، لطفاً مجبورم نکن دست به عملی بزنم که در حضور نصر شرمنده شوم .ممکن است ؟