بچه ها بعد از شهادتش فهمیدند مهندس بوده و آنوقت داغشان عمیقتر شد . ما برای مراسم شب هفتش رفتیم شیراز .یک خانه ی ساده ی کاهگلی داشتند که شاید 150 متر بیشتر هم نبود .با 6 تا اتاق و یک باغچه ی کوچک .
همه ی زندگی اش همین بود ،تازه اینهم از پدرش به ارث رسیده بود .مادرش آنجا زندگی می کرد دلبستگی به مال دنیا نداشت .این حمله ی آخری، یک روز غروب غافلگیرش کردم .درست روی بلندی یک تپه نشسته بود .زدم روی شانه اش و گفتم رضا جان . درست وسط دوربین عراقی ها هستی !
چشمانش پر از اشک بود .با این حال خندید و گفت :
ــ چه بهتر از این .از اسراف یک گلوله جلوگیری می کنم .
نشستم کنارش . بقدری دوستش داشتم ... که دلم نمی آمد از نزدیکش دور شوم .و اینرا بهش گفتم .باز هم خندید .مثل همیشه که لبخند روی لبش بود . گفت :
ــ خدا رو شکر که زن ندارم والاّ شاید به این هووی تازه از راه رسیده حسودی می کرد . زن ها
خوششان نمی آید که شوهرشان محبوب کس دیگری باشد .
گفتم :
ــ خوب اینهم حکمت خداست .
بعد رضا گفت :
ــ راستی محمد هیچ فکر کرده ای اگر این قضیه در مورد خدا هم صادق بود چی می شد ؟
به شوخی گفتم :
ــ که یعنی خدا هم زن داشت ؟
هلم داد و خندید و گفت :
ــ نه بچه ،یعنی اگر همه ی بندگان خدا نمی توانستند بطور مساوی و بدون احساس حسادت و غیرت نسبت به خدا عشق ورزند . آنوقت چقدر اوضاع عشق و عاشقی شیر تو شیر می شد .
گفتم :
ــ آقا رضا جون تو نباشه جون خودم اینجا خیلی خطرناکه بیا بریم پایین .
ولی اون آهی کشید و دستش را توی هوا چرخاند .گفت :
ــ چطور دلت می آید .آسمون اینجا چقدر نزدیکه ببین . من فهمیدم دلش گرفته و می خواد با خدای خودش درددل کند .
بلند شدم و گفتم :
ــ رضا جان مزاحم خلوتت نمی شم .من می رم ولی دلم همین جا پیش تو می مونه .
مرد لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد :
ــ هی ... آخرین باری که دیدمش بعد از حمله توی چادر فرماندهی داشت نماز مغربش
را می خواند .او آنقدر خسته بود که نمی توانست تعادلش را حفظ کند .وقتی سلام نماز را داد رفتم جلو با دستش اشاره کرد صبر کنم و بعد برخاست برای نماز غفیله .
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم .با آنهمه خستگی نماز مستحبی اش ترک نمی شد .بعد نشست .
مصداق سخن حضرت امیر (ع )بود که می فرمود :
ــ «مؤمن غمش توی دلش و شادی اش توی چهره اش .»رضا اینطوری بود .لبهایش می خندید اما نگاهش نه . به من گفت :
ــ « محمداگر یکوقتی برای من اتفاقی افتادقول می دی این امانتی رو به صاحبش برسونی ؟»
و بعد این کاغذ ها را تحویل من داد .
مرد جوان همزمان بسته ای پیچیده در یک نوار سبز رنگ را روی میز جلوی من گذاشت و ادامه داد :
ــ گفتم چی می گی آقا رضا . سرو صدا ها تازه خوابیده .برات متأسفم که هنوز در انتظار یک اتفاقی .
قیافه اش جدی شد و اصرار کرد تو کاریت نباشه ،فقط قول بده .
منم سر به سرش گذاشتم :
ــ جون طلب کن ،قول چیه . ولی حالا این نامه ی فدات شوم برای کدوم دختر خوش شانسیه ؟
فکر می کردم برای خانواده اش نوشته ولی اون حرف منو رد نکرد و گفت :
ــ برای یکی از بستگانم در تهران ، آدرس را روی بسته نوشته ام .تو فقط تحویل بده .
باهاش شوخی کردم و گفتم :
ــ هی ناقلا شیرینی نداده می خوای جیم بشی .بخدا اگر بذارم .تا پلوی عروسی ندادی
نمی زارم وارد بهشت بشی .حتی اگر دم دروازه اش هم رسیده باشی برت می گردونم .
رضا آنشب بیشتر از همیشه تو خودش بود .دستم را گرفت و گفت :
ــ محمد باور کن به اینجام رسیده .دیگر تحمل ندارم .دعا کن خدا این بار روی منو زمین نندازه .
بی اختیار همونجا بغلش کردم و هردو تامون زار زار گریه کردیم .
نمی خواستم این حرفها رو از او بشنوم .دوستان دیگرم هم قبل از شهادت عین رضا بی تاب
می شدند و برای رفتن دلتنگی می کردند .
گفتم :
ــ رضا جون دعا کن با هم بریم .منم دیگه طاقت موندن ندارم .من راضیم به رضای خدا ولی تو دلت پاکه ،دعا کن با هم بریم .
اونشب رضا هوایی شده بود ،بسته را گرفتم .بلند شدم تا از چادرش بیام بیرون ،صدام کرد . بعد این پیشانی بند رو از توی جیبش در آورد و دور بسته پیچید .اونشب دیگر ندیدمش .
بچه ها می گفتند رفته بیرون .همه جا را گشتم ولی از رضا خبری نبود .
همونشب یکی از بچه ها خواب می بینه که رضا سوار یک اسب سفید داره میره به طرف کربلا .داد زده بود برگرد . اونجا دشمنه ،خاکریز عراقی هاست مگه نمی دونی ؟
ولی رضا خندیده بود و با اسبش به تاخت دور شده بود .
روز بعد خبر زخمی شدنش را از بچه ها شنیدم .مثل اینکه شبانه رفته بود شناسایی و اونجا با انفجار خمپاره ی دشمن نامرد از پا در آمد .
سه روز اهواز بستری بود و بعد از شناسایی فرستادنش تهران .همکاراش فکر می کردند رفته مرخصی و تو شیراز دنبالش بودند .
بقیه اش را هم خودتون بهتر می دونید .حالا این بسته خدمت شما . انشاءا... که امانتی را با صداقت به صاحبش رسانده باشم همانطور که آقا رضا می خواست .