ــ چیز مهمی نبود که بخواهم دیگران را نگران کنم .تقریباً سر پائی درمان شدم .
از اینکه مرا آنقدر به حساب نیاورده بود که جریان را حداقل تلفنی به من اطلاع دهد دلخور شدم :
ــ جداً از شما انتظار این کم لطفی را نداشتم .
نصر خندید :
ــ فعلاً به خیر گذشته ،مشکل جدی نیست و منهم انقدرها بی انصاف نیستم . خبر داشتم درگیر اتمام کار کلینیک هستید و نمی خواستم مانعی هر چند جزئی در این راه ایجاد شود .بگوئید ببینم اینکار شما چقدر هزینه در برداشت ؟
هنوز از نگرانی درباره ی او بیرون نیامده بودم اما اشاره اش را درک کردم :
ــ یک رقم نجومی آقای مهندس .می شود گفت تقریباً دو سوم ارث پدری .
ــ چطور ؟ یعنی تمامش را خرج کردید ؟ همه ی ثروت خانوادگی را ؟
تعجب او نمی توانست آشفته ام کند . به صندلی تکیه زده و آسوده خیال گفتم :
ــ مقدار کمی مانده .آنقدر که بتوان یک مؤسسه ی خیریه را راه اندازی کرد .البته مؤسسه با مساعدت چند کارگاه تولیدی وابسته حمایت خواهد شد .بدون سرمایه ی زاینده ما دو روزه ورشکست می شویم .
حالا نوبت او بود که نگران شود
ــ بهتر نبود اگر پس اندازی برای خود می گذاشتید .با توجه به مداوای مجانی بیمارانی که به مطب شما می آیند ،اگر روزی نیازمند شدید چه کسی هست که کمکتان کند ؟ عاقلانه نیست دستتان را از همه جا کوتاه کنید ؟
از اینکه برایم دل می سوزاند احساس خاصی به من دست داد .با ایمان کامل
به آنچه که می کردم گفتم :
ــ من پولم را به خدا قرض داده ام .مطمئناً به وقت نیاز بیش از احتیاجم به من وام می دهد .شما نظری غیر از این دارید ؟
مهندس سری تکان داد و به آرامی زمزمه کرد :
ــ نه یقین دارم که اینطور است .

***
جشن کوچکی به مناسبت ازدواج یک دوست و به قول زهره مراسم پاگشای
عروس و داماد ،یا هرچه که بود ، در منزلم برپا کردم .اندکی پس از ساعت 11 مهمانها بتدریج و با اکراه محفل شاد ما را ترک کردند .
مهندس امیر شهبازی با همسر جوانش که فوق العاده شیک پوش بود و سایه ای از آرایش زنانه اورا زیباتر جلوه می داد به اتفاق دیگر اعضای خانواده ، همینطور آقای شوکتی و همسرش و البته مهندس نصر که همچنان به پشتی تکیه زده بود و برنامه ی تلویزیون را تماشا می کرد .
انگار خیال رفتن نداشت .
زهره با حضور این غریبه جوان به کلی زبانش بند آمده ، سخت در آشپزخانه مشغول شست و شو بود . من نیز به بهانه ی مهمانی که هنوز بدرقه نشده ،از کمک به او طفره می رفتم .
سبکبار از اینکه همه چیز خیلی خوب پیش رفته و تمام شده بود برای نصر چای آوردم و بدون تعارف جلویش گذاشتم .
فکر می کردم تمام توجهش به تلویزیون معطوف شده ،اما او به طرفم برگشت و با شروع به صحبت فهمیدم به هیچ وجه در قید آن برنامه نبوده است :
ــ شما خیلی خوش شانس هستید خانم دهنو ،هیچوقت توجه کرده اید ؟
ــ از چه بابت ؟
مرد جوان صریحاً یادآور شد :
ــ آشپزی خانم شوکتی بی نظیر است ،همینطور مدیریت او در مجلس داری و مهمان داری .چیزی که شما کمتر در آن مهارت دارید ،با اینحال وجود او نمی گذارد نقیصه ی شما آشکار شود .
ــ چایتان سرد می شود ، بفرمایید ،در ضمن مجازید سیگارتان را هم روشن کنید .درباره ی موضوعی که گفتید از نظر من اهمیتی ندارد چون خودم در اینکار کفایت دارم .
و او خندید :
ــ حالا چرا دلخور می شوید ؟ شنیدن حقیقت خیلی ناگوار است ؟
ــ خوب چاره چیست ؟ پیشنهاد می کنید بروم کلاس آشپزی ؟
همچنان که فنجان چای را سر می کشید گفت :
ــ هی تقریباً چیزی شبیه به این . شما باید از تجارب گرانبهای خانم شوکتی بهره ببرید .
از جدیتی که نشان می داد به خنده افتادم :
ــ از نصیحتتان متشکرم .اگر لازم شد برای آنهم فکری می کنم .
ــ من به شما می گویم که الان وقتش است ... چون ... تحمل خواستگار پرو پا قرص تان به اتمام رسیده و می خواهد هر چه زودتر به زندگی اش سروسامان دهد .