20 نوامبر .
دفتر نازنینم .سنگ صبورم .یک ایده ی تازه .نگویی که دیوانه شده ام .خیلی خوب ؟
حالا گوش کن .خانم بریکلی امروز یک کنفرانس درباره ی هوش و استعداد خارق العاده ی من برگزار کرد و پیشنهاد کرد با کمک او وارد دانشگاه شوم .خوب چه می گویی .خوشت آمد .
من همه ی پولهایم را پس انداز کرده ام و اگر کمی هم از خانم بریکلی قرض بگیرم .
کار درست می شود .سال اینده روی پله های دانشگاه می بینمت .فعلاً گودبای .
ژانویه .
نه نشد ! ژانویه ،می بینی چقدر سرد است ! دارم می لرزم .
به خاطر کریسمس حسابی سرمان شلوغ است .
خانم بریکلی که حالا کاملاً با من دوست شده ،در روزهای شلوغ حقوق مرا به 20 پوند افزایش داده ! هورا ــ هورا
من هر شب پولهایم را می شمرم .فقط خدا می داند هر پوند آن برایم چه قدر ارزشمند است .
روزگار چقدر پستی و بلندی دارد .
روزگاری هزاران روپیه هم برایم هیچ بود و خرج یک لباس شب می شد اما حالا جایش چقدر خالیست .
هنوز برای شهریه ی دانشگاه پول کافی ندارم .
گاهی ولخرجی می کنم .مثلاً همین پالتوی دست دوم برایم 7 پوند خرج برداشت .
افسوس که اتاقم سرد است والا پالتو می خواستم چکار ، بهرحال فکر می کنم برای زنده ماندن باید همه نوع زندگی را تجربه کرد .
شبهایی را به یاد می آورم که روی تشک پر قو خوابم نمی برد و حالا در این شبهای سرد روی تخت چوبی ای که دنده هایم را آزار می دهد دراز می کشم و بخاطر خستگی مفرط آنقدر زود خوابم می برد که گاهی چراغ اتاق روشن می ماند و فردا صبح خانم بریکلی یک پوند جریمه ام
می کند .
نیمه ی آوریل .بالای تپه ی پشت مهمانخانه .
چه کسی باور می کند ،منی که اینقدر عاشق طبیعت وحشی هستم تابحال متوجه ی این تپه که چشم انداز بسیار زیبایی دارد ، نشده ام .
به قدری مشغول کار و فعالیت هستم که فرصت اندیشیدن به طبیعت و بهار را پیدا نمی کنم .
امروز خانم بریکلی با نگاه درخشانش به من خیره شد و گفت :
ــ زیر چشمهایت کبود شده ،مگر راحت نخوابیدی !؟
گفتم :
ــ چرا ،اتفاقاً خیلی خوب خوابیدم .
آنوقت دستی به پشتم زد و گفت :
ــ امروز مرخصی ! برو بیرون و کمی برای خودت گردش کن .
حالا که روی تپه دراز کشیده و تنم را به ترنم باران بهاری سپرده ام ،وجدانم مرا دق می دهد . چون با بیکاری امروز حداقل 15 پوند را از دست داده ام .
ولی ... مهم نیست ،بگذار دانه های درشت باران به صورتم بخورد و زشتی اینهمه درد و رنج را بشوید و ببرد .
اول مه .ساعت 3 بعدازظهر .بهداری حومه ی بریستول .
گردش حسابی و بعدش هم سرماخوردگی :چاشنی عادلانه ای است ! چهارمین روز بستری شدنم را می گذرانم .
دیروز با دیدن آمپولی که قرار بود به من تزریق شود ،بیهوش شدم .
ترس از شکنجه های بیرحمانه ی عمو ، در وجودم یک بحران عمیق روحی بوجود آورده است .
دست خودم نیست .امیدوارم فردا مرخص شوم .من از بوی الکل وحشت دارم و نمی توانم هیچ پزشکی را دوست بدارم .آخ سرم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)