توهین را با جملاتی محبت آمیز درهم آمیخته بود و من نمی دانستم خوشحال باشم یا با عصبانیت جوابهای دندان شکنی تحویلش دهم .
و عاقبت بدجنسی ام برآن جنبه ی دیگر غلبه کرد ،بی رحمانه پرسیدم :
ــ مسافرت خوش گذشت ؟
چهره اش برای لحظه ای درهم کشیده شد ،اما خیلی زود روال سابق بازگشت و گفت :
ــ تونی نتوانست کنجکاویت را ارضاء کند ؟
ــ ولی من درباره ی شما پرسیدم نه او ؟
ــ من ؟ ژاپن برای تونی تازگی داشت نه من !
بعلاوه می دانی که همه نمی توانند مثل تو حق نشناس باشند .
اگر منظورت این است که بلافاصله پس از مرگ ایــو در پی تعطیلات و خوش گذرانی رفته ایم .
ــ کنایه ی شمارا درک می کنم .اما در اشتباهید .من صرفاً به دلیل قولی که به خانم بریکلی داده بودم ،به بریستول رفتم ،نه خوشگذرانی و چیز های دیگر !
سانی با لذت به عصبانی کردنم ادامه داد :
ــ پس ناراحتی تو تنها یک دلیل می تواند داشته باشد .
اینکه از سرکار دعوت نکردم در سفر توکیو همراهی ام کنی ،درست است ؟
اوه لازم نیست جواب بدهی .
قبلاً به تو گفته بودم که من هرگز از کسی خواهش نمی کنم !
و اگر ندرتاً شخصی چنان قدرتمند پیدا شود که بتواند مرا به خواهش کردن وادارد ،این کار فقط یکبار صورت می گیرد نه بیشتر .
تو دعوت سال گذشته ی مرا به توکیو رد کردی ،دلیلی نداشت مجدداً روی احساسم قمار کنم .خانم. متوجه شدی ؟
برای اینکه او را بدون جواب نگذاشته باشم گفتم :
ــ اما من علاقه ی چندانی برای آمدن به ژاپن نداشتم .
رعایت قوانین مخصوص درباریان با آن نوع زندگی کسالت آور و نزاکتهای مسخره برای من غیر ممکن است !
سانی از جا برخاست و همچنان که به طرفم می آمد گفت :
ــ پس تونی همه ی اسرار دربار امپراطور را فاش کرده است .
مرا ببخش فراموش کرده بودم با دخترکی ساده و نیمه وحشی طرفم که نوع زندگی سایر آدمها برایش نامأنوس است !
با یک حرکت تند از جا برخاستم .
سانی فوراً دریافت تا چه حد مرا آتشی کرده است با یک جهش سریع به کنارم آمد و قبل از اینکه موفق شوم عکس العملی از خود نشان دهم با دست نیرومند و مردانه اش دهانم را بست .
در زیر نیروی فوق العاده اش تقلا می کردم به هر نحو خود را رها سازم . خشمم را با یک فریاد بر سرش خالی کنم .
سانی نگاهش را که به نگاه آهوی تیر خورده ی دربندی می مانست چنان معصومانه به صورتم دوخت که چاره ای جز تسلیم نداشتم .
بتدریج شعله های خشمم فروکش کرد و او با اطمینان از اینکه حداقل فریاد نخواهم زد ،به آرامی رهایم کرد :
ــ معذرت می خواهم مینا ! نمی دانم چرا اینطور شد !
موهایم را مرتب کرده و نفس عمیقی کشیدم :
ــ مهم نیست .دیگر به این وضع عادت کرده ام .
و هنگام ادای این جمله مثل ماده ببری خشمگین می لرزیدم .