ــ ما در انگلستان نمی مانیم ،میخواهم تو را به جایی ببرم که در این زمستان سرد باغ هایش مملو از گلهایی است که هرگز نظیرش را ندیده ای .به دیدن جنگل ها و آبشارها ،به میدان ها ی بزرگ اسب سواری به میهمانی های باشکوه که هزینه ی یک شب آن معادل خرج یک عمر زندگی امثال توست .تو باید خیلی چیز ها را ببینی .باید حداکثر استفاده را از تعطیلات ببری وگرنه با این روحیه ی جنگ طلبت ،آتش بس میان من و تو دوام نخواهد آورد .
چطور می توانستم به سانی بفهمانم که طالب همه چیز هستم و بیش از همه مصاحبت او .اما در شرایطی قرار داشتم که نمی بایست پنبه ی وجودم را به آتش احساس او نزدیک کنم .
نمی خواستم به این باور برسد که محبت هایش را نادیده انگاشته ام .باید می فهمیدچه نقشی در زندگی ام ایفاء کرده و عامل چه دگرگونی مهمی شده است .باید می دانست که اگر او نبود چطور از پرتگاه سرنوشت با سر سقوط می کردم و با حداکثر سرعت .از نظر خودم ایرادی نداشت که غرور او را با پذیرفتن دعوتش ارضاء کنم ،اما در گوشه ای از دنیا چیزی وجود داشت که بخاطرش متعهد بودم و در آن لحظه از هر چه تعهد است بیزار .
روی دسته ی صندلیم نشست و دست هایم را گرفت ،حرارت زندگی بخش وجودش در کنارم نفسم را بند می آورد سانی لحظه ای به کف دستانم خیره شد و بی آنکه سر بلند کند گفت :
ــ اگر پیشگو بودم ،می توانستم بفهمم این خطوط عمیق و مشخص ،نشانگر چه چیزی هستند ،در کشور هند و بعضی جاهای دیگر ،پیشگوهای ماهری وجود دارد .آیا هیچوقت یکی از آنها این خطوط را دیده است ؟
بی اختیار لبخند زدم ،واقع بین تر از آن بود که به این حرف ها معتقد باشد .نگاهم کرد و پرسید:
ــ چرا می خندی ؟آیا چیز خنده داری در این خطوط وجود دارد ؟
گفتم:
ــ غیر از آتش بس هیچ چیز !
سانی سرش را موج داد :
ــ و اگر من پیشگو بودم می گفتم غیر از جنگ هیچ چیز و آنوقت سرنوشت تو را آنطور که دلم
می خواست پیش بینی می کردم .
کنجکاو شدم،هرگز اینقدر ملایم ندیده بودمش .یعنی حقیقتاً مرا به حساب می آورد ؟
پرسیدم :
ــ مثلاً چظور ؟
ــ گفتم اگر غیبگو بودم و حالا می بینی که اینطور نیست .
قبل از آنکه بتوانم جلوی زبانم را بگیرم از دهانم پرید :
ــ با این حال می توانید سرنوشتم را آنطور که دلتان می خواهد پیش بینی کنید .
نگاهش در چشمانم متوقف شد .درخششی قوی در عمق خاکستری نگاهش شعله کشید و من فشار دست های نیرومندش را به سختی تحمل کردم ،تا آن درخشش کم کم تحلیل رفت و سرانجام محو شد .
حالتش را تغییر نداد ،اما با یک دست در جیبش به جستجوی چیزی پرداخت و سرانجام آن را یافت .خنکی شئی را بر مچ دست چپم احساس کردم و دانستم چه روی داده است .سانی یادگارش را به من برگردانده یود .ساعتی را که آنقدر برایم عزیز بود ،نه بخاطر قیمتش ،بلکه به خاطر سلیقه ای که سانی در انتخاب آن به خرج داده بود .
اشک ناتوانی در چشم هایم حلقه زد ،چرا نمی توانستم جواب محبت هایش را آنچنان که شایسته بود بدهم!
پرسید :
ــ با من می آیی؟
میخواستم فریاد بزنم :
ــ بله .بله .تا ابدیت با تو خواهم بود ،تا آنسوی جهان ،تا انتهای کهکشان ها با تو خواهم آمد و هرگز از خستگی شکایت نخواهم کرد .به طرز غیر قابل قبولی در مرز تسلیم بودم .فریاذ در دلم پیچید:
ــ خدایا کمکم کن .
و این من نبودم که آنطور قاطع وسوسه را از خود دور کردم :
ــ نه .
و صدا در اتاق نیمه تاریک چنان طنین انداخت که گویا به روحی سرگشته در آسمان تعلق دارد.
سانی نفس عمیقی کشید و با لحنی غریب گفت :
ــ کوچولوی لجباز با دست های بی پناهت در این دنیای بزرگ بدنبال چه هستی ؟
توانم به آخر می رسید :
ــ متأسفم من پابند تعهدی هستم که جایی به انتظارم نشسته است .
به آرامی دست چپم را برگرداند و انگشتانم را نگریست .
این کارش موجب شد که در دل بخندم .چطور به این فکر افتاده بود ؟هر تعهدی می توانست باشد ،چه دلیلی داشت اول به ازدواج بیندیشد ؟
آه بلندی کشید قبل از آنکه فرصت دیگری به من بدهد از جا برخاست ،در سکوت
دستکش هایش
را پوشید و حرکت کرد بی آنکه حتی نیم نگاهی به طرفم بیندازد .انگار در آنجا حضور نداشتم .نمی دانستم چه واکنشی از خود نشان دهم .نمی خواستم با چنین دلخوری عمیقی از پیشم برود .در را گشود .موج سرما همراه زوزه ی باد و دانه های برف ،به درون هال هجوم آورد.او می رفت بدون اینکه هرگز بار دیگر از من درخواست همراهی کند .این دریافت با تلخی تمام هضم شد بی اختیار بدنبالش رفتم :
ــ استاد خواهش می کنم صبر کنید !
از آستانه ی در نگاهی کوتاه وگذرا به من انداخت .چشمانش تیره بود و نگاهش سرد و
بی احساس ،گویا غریبه ای بود که نمی شناختمش .دانستم برای همه چیز خیلی دیر است.
حتی اگر به پایش می افتادم فایده ای نداشت .در را پشت سرش بست و من ناتوان روی صندلی افتادم ،صدای روشن شدن موتور اتومبیلش همچون پتکی سرد و سهمگین بر سرم فرود آمد .