خسته و مأیوس در اتاقم نشسته و حرکت عقربه های ساعت را با چشم دنبال می کردم .عقربه ی کوچک روی عدد 11 و عقربه ی بزرگ روی 12 جفت شد و صدای ضربه ی جانانه آن به من فهماند که انتظار بیهوده است .چراغ را خاموش کن و بخواب . مثل یک احمق زحمت کشیده ودر خانه ی سانی انقلابی بر پا کردم .تمیز کاری ، گردگیری ،تزیین اتاق ،پختن کیک و شام عالی ،
تمرین یک قطعه ی مشکل پیانو ،همه چیز برای آشتی من با او آماده شد .وحالا همه چیز با نیامدنش خراب شده بود ،تونی اهمیتی نداد ، سهم کیکش را خورد و به آپارتمانش رفت تا کارهای عقب افتاده اش را جبران کند .وایــو بعد از آن همه تلاش با یک کیسه آب گرم به رختخواب رفت .اما هیچکس از من نپرسید که چرا اینقدر نگران سانی هستی ، و حالا در خلوت اتاق این سوال را برای خود تکرار می کردم .راستی چرا؟ چه کسی این اطمینان را به من می داد که سانی به من توجه دارد .ممکن بود در حضور دیگران نادیده ام بگیرد و اصلاً مرا به حساب نیاورد ،اگر در جشن تولدش چنین تحقیرم می کرد آنوقت چگونه تحمل می کردم ، با این افکار
کم کم متقاعد شدم که شاید درست همین بود که سانی به جشن تولدش نیاید.اگر چه همه ی زحمت هایم هدر رفت باز هم مهم نبود .
صدای توقف ماشین و متعاقب آن باز شدن در آپارتمان مرا به این فکر انداخت که تونی برای انجام کاری برگشته است ،اما با یادآوری این نکته که تونی کلید ندارد یقین کردم خود اوست .ســانی
به سرعت پتو را کنار زدم ولباس پوشیدم .ممکن بود شام نخورده باشد ،درآن صورت می توانستم برایش مفید باشم .صدای قدم های سبکش در هال محو شد .چراغ آنجا را روشن نکرد .
آیا به این دلیل که مرا ناراحت نکند ؟ آهسته لای در را باز گشودم ،برای آشتی بالاخره غرورم را زیر پا گذاشتم ،اما تصور اینکه سانی همچنان سکوت را حفظ کند ،شهامت لازم را از من می گرفت .تابش ضعیف نور از راهرو می فهماند که به اتاق خودش رفته است ،این قدری کار مرا آسان می کرد .من شام را برایش آماده می کردمو بر می گشتم .بدین وسیله از صاحبخانه پذیرایی می شد و ایــو هم به استراحتش می رسید .
به سرعت میز را چیدم .غذای مورد علاقه اش ،قدری کیک تولد ،چای تازه و یک سبد کوچک میوه برای دسر ،کاش بیاید و ببیند .چراغ را خاموش کردم و از ترس روبرو شدن با او از آشپزخانه بیرون دویدم .ناگهان در چارچوب در به چیزی برخوردم .دستم به طرف کلید چراغ دراز شد ،در آن فضای تاریک ، دیوار را چسبیده وخودم را کنترل کردم .
کلید را زد :
ــ چه خبر است؟نمی توانی درست راه بروی ؟
همان است که بود ،بی هیچ تغییری .بالحن سرزنش آمیز گفتم:
ــ نزدیک بود زمین بخورم .
ومقصودم این بود که مقصر بودنش را به وی بفهمانم.وارد آشپزخانه شد و گفت:
ــ حقت همین بود .وقتی مثل ارواح سرگردان در تاریکی راه می روی انتظاری غیر از این
نمی شود داشت .
چراغ هال را خاموش کردم و گفتم:
ــ ایــو خسته است و تا دیروقت به انتظار شما بیدار مانده .من نمی خواستم با روشن کردن لوستر مزاحم خوابش شوم .
به میز شام دست نزد ،حتی به آن نگاه هم نکرد ،برای خودش فنجانی چای ریخت و پرسید :
ــ چرا سر پا ایستاده ای و نظارت می کنی ؟
بی تفاوت جواب دادم :
ــ اگر کاری با من ندارید می روم بخوابم .(مغرور ازخود راضی فکر می کنی بخاطر توست که اینجا هستم .کاش می توانستم این را با صدای بلند آنطور که دلم می خواست فریاد بزنم .)
برخلاف انتظارم یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و گفت :
ــ اگر خواب آلوده نیستی چند لحظه اینجا بنشین . برایت چای بریزم ؟
ــ متشکرم .امشب به حد افراط چای نوشیده ام .
حتی نپرسید چرا ؟ همچنان که ایستاده بود گفت:
ــ پس به من گوش بده و آن خمیازه ی لعنتی ات را مهار کن !
کاش به او می گفتم :
ــ متأسفم ،خوابم می آید و مثل یک بره مطیع او نشده بودم .کمی مخالفت شاید خلاف انتظارش بود و خشمش را بر می انگیخت ،اما در عوض مجبور می شد مرا به حساب آورده و احترامم را نگه دارد .برایم غیر قابل تحمل بود ،زمانی که در کالج به خاطر نمرات وشاید چهره ام مورد توجه خیلی ها بوده و بی توجهی بقیه را هم به حساب حسادتشان می گذاشتم ،از جانب معاون کالج تا این حد پایین آورده شوم .
چه آرزوهایی در مورد او داشتم .
می توانست بیش از این محبوب باشد ، با آن همه نفوذ وآن تأثیر نگاه و صدایش .چه لزومی داشت مرتب جنبه ی بدش را به نمایش بگذارد .
می توانست صدها و هزارها طرفدار بین دانشجویان پیدا کند ،ولی او در عوض چه می کرد ؟
از ایده هایش سرسختانه دفاع می کرد و حاضر نبود ذره ای از قوانین را نادیده گرفته یا زیر پا بگذارد .
صدای بلندش مرا به خود آورد :
ــ پرسیدم نظرت چیست ؟
در چه مورد ؟خدای من! حتی یک کلمه از حرف هایش را نشنیده بودم ، چطور می خواست نظرم
را بداند ؟روبرویم نشست و فنجان نیم خورده ی چایش را چنان روی میز کوبید که از وسط به دو نیم شد:
ــ خوب حرف بزن ،چیزی بگو . در کدام دنیا سیر می کنی ؟این همه سکوت چه نتیجه ای برایت خواهد داشت ؟
چه می توانستم بگویم ،به من یادآوری کرد که چقدر گیجم ،طالب دردسر دیگری نبودم که از خودم دفاع کنم ،حق با او بود ،بدون شک .
دو نیمه ی فنجان را کنار هم گذاشتم ،اعصابش تحریک شد و با دست بلور ها را به اطراف پراکند:
ــ اگر فکر می کنی با عصبی کردن من می توانی تلافی بدبختی ها ی گذشته ات را در بیاوری باید بگویم کاملاً در اشتباهی .نهایتاًچند روز دیگر در اینجا خواهی بود .پس هر چه می توانی لجباز باش و به سکوتت ادامه بده ،اما این را بدان که روزی از این کار پشیمان خواهی شد ولی آن روز خیلی دیر خواهد بود و تو هرگز مردی را به حماقت من نخواهی یافت که با وجود این همه گرفتاری بخواهد برای توی سر به هوا کاری مفید انجام دهد و تا این حد نگران آینده ات باشد .
ابلهانه بود اگر از او می خواستم آنچه را در بدو ورودش گفته بود ،تکرار کند .مثل یک عقب مانده ی ذهنی به اتاقم خزیده و او را بی هیچ اظهار تأسفی در آشپزخانه تنها گذاشتم ،در حالی که ناتوان از در افتادن با دختر سردرگمی چون من روی صندلی نشسته و سرش را در میان دست های نیرومندش می فشرد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)