مینا برای فرار از هر گفنگو که به نوعی با گذشته اش مرتبط باشد و برای اینکه به سانی بفهماند حقیقتاً مایل نیست حرفی در این باره زده شود دستش را به طرف او دراز کرد وگفت :
ــ این مسکن را ایــو برای شما داده است . به خاطر سردردتان .لطفاًبگیرید .
نگاهش گویا و پر تمنا بود .چشم هایش التماس می کردند و سکوت او را می طلبیدند .وه که نگاه این چشمان جادوئی حتی قدرتمندترین مردان را از پا در می آورد .


***
در آن روزها سپاس قلبی ام نسبت به دکتر مورینا ،تونی و ایــو در اوج خود بودو من به همین دلیل دچار یکی از آن موقعیت ها ی نادر زندگی ام شده بودم که به تمام هوس هایشان پاسخ مثبت داده و به عبارت دیگر کاملاً در اختیار آن ها بودم .واین چیزی بود که نگرانشان می کرد ،زیرا می پنداشتند جنبه ی دیگری از بحران روحی ام بروز کرده است .اما هر سه ماهرانه و هر کدام به نحوی سعی داشتند این نگرانی را ابراز نکنند و از آن به محبتی که شایسته اش بودم تعبیر می کردند . خوب اهمیتی هم نداشت .اگر آنها می خواستند با محبت زیاد جبران گذشته را بکنند چرا باید از آن اجتناب می کردم .در واقع من چنان محبت کمی در طول زندگی ام دیده بودم که در این وضع ،شاید حق بود اگر کاسه ی گدایی به دست می گرفتم و از این و آن طلب عشق و رحمت می کردم ،اگر پدرم تا آن حد در شکل گیری ظرفیت روحی ام سختگیر نبود ،شاید وی فرا رسیدن چنین روزهایی را پیش بینی می کرد و مرا برای رویارویی با آینده ای بی رحم وخشن ،در دنیایی بیگانه پرورش داده بود .
وحالا پس از آن گردهمایی مضحک دانشگاه ،همه چیز در اطرافم با یک تصمیم غیر عادلانه تغییر یافت .دنیایی که در آن زندگی می کردم (اگر آن را دست و پا زدن در ناامیدی ننامیم .)وکابوسی که همچون تارهای لزج و چسبنده ی عنکبوت ذهن جذام گرفته ام را در بر گرفته بود .ناگهان بی آنکه کودکی در پشت سر داشته باشم دختر جوان 20ساله ای بودم که پدر و مادر و حتی خویشی نداشت،در یک کشور بیگانه وسرد .دختری بی پناه رانده شده از دانشگاه و بدون هیچ پولی برای گذراندن روز یا سرپناهی برای به سر آوردن شب .
اگر کسی خود را در چنین موقعیت ناخوشایندی می یافت ،آیا قادر بود دست رد به سینه ی سانی بگذارد و دعوت او را برای رفتن به یک پارک زمستانی ندیده بگیرد ؟
ابتدا از میان ان همه ورزشهای متنوع زمستانی ،برنامه ی ما فقط سوار شدن دسته جمعی در تله کابین بود و اذعان می کنم که اولین بار به سختی جلوی فریادم را گرفتم ولی کمکم توانستم بدون همراه فاصله ی بین دو قله ی پر برف را با تله کابین پیموده و از آن لذت ببرم .
بعدازظهر اولین روز ورودمان به همراه سانی وتونی که بیقرار شده بود،لباس مخصوص پوشیده و به طرف پیست اسکی رفتیم .این نخستین تجربه ی حضوری من در یک پیست واقعی بود .همه چیز طبیعی و بدون دخالت انسان به نظر می رسید . من به عنوان تماشاچی از آن همه سرعت حرکات ظریف ،شیرجه های ماهرانه و پرشهای متهورانه وآن همه جنون وجسارتی که بر تپه ها و تخته سنگ های پر برف به نمایش در
می آمد ، هیجان اندکی احساس می کردم و می دانستم که این طبیعی نیست و هراس از جنون آنی مرا در بر می گرفت . زیرات در اطراف من تماشاچیانی بودند که از شدت هیجان فریاد می کشیدند وچنان بلند که گویا مصمم اند تا پایان بازی حنجره هایشان را پاره کنند .
وقتی سرانجام خورشید می رفت تا آخرین شعاعهای بی رمق خود را از روی قله های برفگیر جمع کند ،دو نقطه ی سیاه هر کدام به فاصله ی چند متر از هم نزدیکم شدند،سانی به محض توقف جلو پای من ،عینکش را بالا زد ،نگاهم کرد و پرسید :
ــ سردت شده ؟
سرم را تکان دادم .
ــ نه !
ــ پس چرا مثل جوجه ای که از مادرش دور مانده می لرزی ؟