84-87
-مثل نویسندش شده؟
-از اونم بهتره.
-حالا جون کتابم بگو بالاخره با خانواده ات صحبت کردی یا نه؟
عسل بانو مکثی کرد ولی در نهایت تصمیم گرفت و کل جریان را برایش گفت.حمید با دقت گوش کرد و هر لحظه دمق تر می شد.سرانجام نیم ساعتی که گذشت،حمید از عزیزش معذرت خواهی کرد و گفت:
-حالا باشه بعدا فکر می کنیم اگه کاری نداری تو رو برسونم و برم خونه.دختر متوجه حال خراب و نابسامان جانباز شد.به همین دلیل برای امید و نوید گفت:
-من همین جا پیاده می شم.کمی می خوام خرید کنم.ولی برای آخرین کلام امروز بدون،من تو رو دوست دارم.تو اهل علم و عمل بودی.تو اگه از ایثار و شهامت و...حرف می زنی و در کتابت می نویسی در جبهه ها عمل کردی.نه مثل این تازه به دوران رسیده های غربی که اگه صدای پای موشو بشنون غش می کنن.امشب کتابتو می خونم.
حمید ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
-از محبتت ممنونم.
عسل در حالی که خودش را کنتزل می کرد که بغضش نترکد،گفت:
-فعلا خداحافظ.
-خداحافظ
8
-عسل بانو ناراحت و عصبی به خانه رسید.در حیاط و طبقه ی اول کسی که را ندید.از خدا خواسته به طبقه بالا رفت.در راهرو با ترانه برخورد.سلام و احوالپرسی طبق معمول انجام شد.ترانه با کنجکاوی در دیدگان وی خیره شد و پرسید:
-چته؟امروز دمقی!
عسل آه سردی سر داد و به تلخی گفت:
-دست تقدیر انسان رو دمق می کنه.
مقنعه را از سر در اورد و با دست های سفید و کشیده اش موهای عسلی اش را مرتب کرد و پی حرفش را گرفت:
-می دونی حال قماربازی که در قمار باخته باشه چیزی بهتر از این نمیشه.
دکمه های مانتو اش را باز کرد.بلوز یقه خشتی قرمز رنگ و شلوار جین تنگ،زیبایی اش را دو چندان هویدا نمود.گیسویش را روی شانه های خوش ترکیبش رها کرد.همانند حوری بهشتی شد.بیجا نبود که خداوند پس از اینکه انسان را خلق کرد به خود احسن گفت،ترانه در حالی که محو زیبایی عسل بانو شده بود گفت:
-البته عزیزم بعضی وقت ها دست تقدیر آدمو شاد میکنه و قمارباز هم قرار نیست همیشه بازنده باشه به قول شاعر پایان شب سبه سپید است.
خود را روی کاناپه کنار عسلی رها کرد و گفت:
-حرف تو درسته ولی انگار این گاهی شامل من نمیشه.حداقل تا الان نشده.
با صدای غم انگیزی این کلمات را ادا کرد و چشم های خود را برای رفع خستگی بت.ترانه هم روی تخت نشست و خبر خوش را داد:
-می دونی عزیزم یه خبر خوب دارم که اول جایزه می گیرم بعد می گم.
عسل بی تفاوت و دلسرد چنان آهی سر داد که نزدیک بود قفسه ی سینه اش منفجر شود.ترانه در حالی که بدجوری بهش زل زده بود ادامه داد:
-امروز بابای نگین اینجا بود.
با تعجب و دلهره پرسید:
-دکتر؟!!
لبخند ملیحی زد و جواب داد:
-آره.
در حالی که حس کنجکاوی اش تحریک شده بود سوال کرد:
-چی کار داشت؟
با دایی بهرامت صحبت کرد.در مورد تو و حمید.
عسل به طرف پنجره اتاق رفت و آن را باز کرد.نسیم خنکی صورت و سینه اش را نوازش کرد.کمی آرام تر شد:
-راست می گی؟
ترانه هم بلند شد و به طرف دختر رفت.پشت سرش ایستاد و انگشت داخل گیسوان عسل بانو کرد.در حالی که با گیسوی عسلی اش بازی می کرد توضیح داد:
-به خدا راست می گم.دکتر با مامان شهناز هر چی توان داشتند گذاشتند و با بابا صحبت کردن.بابا بهرام خیلی متواضع خود پافشاری کرد ولی فکر می کنم تسلیم شد.چون سکون کرد کرده بود و با کسی حرف نزد.البته غرورش نمی ذاره سریع اعلام موافقت کنه ولی اگه باهاش صحبت کنی می فهمی تو دل راضی شده.
آهی سرد از سینۀ مشتاق و آرزومندش بیرون آمد و دعا کرد:
-خدا از زبونت بشنوه،من که از خدا می خوام.
-دیدی ما همه خوشبخت آفریده شدیم و باید سعی کنیم.راه رسیدن به خوشبختی رو پیدا کنیم.
عسل برگشت و برگه های پیام رسان شادی و خوشبختی بوسه ای بخشید و سوال کرد:
-دکتر کی رفت؟
ترانه هم در پاسخ بوسه ای بر گونه های عسلی عسل بانو زد و جواب داد:
-نزدیکی های ظهر.
عسل بانو در فکر فرو رفت.مانده بود که دکتر از کجا در جریان قرار گرفته بود.بعد از مدتی که در افکار خود غوزه ور بود با خود گفت یا از کانال نگین در جریان قرار گرفته یا از تلفن های من و حمید.باز دوباره با خود زمزمه کرد نه از تلفن ها نمی تونسته در جریان قرار بگیره احتمالا نگین همه چیزو براش گفته.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)