علي غرغر كنان به اتاقش رفت تا با اسباب بازيهاش بازي كند.
مهتاب رو به مجيد گفت: مجيد جان چايي ميخوري؟
تازه دم كردم.
مجيد گفت: گيتي جان يك استكان چايي ميخوري؟
گفتم: خيلي خسته و تشنه هستم.
مهتاب گفت: براي هر دوي شما ميريزم.
ياد رفتار مهتاب با مادر مجيد افتادم.
گفتم: نه تو بشين من مياورم.
مجيد با اشاره از هر دوي ما خواست تا بشينيم.
خودش رفت تا چايي بياورد.
مهتاب گفت: زحمت ميشه.
گفتم: نه مجيد عادت داره.
تازه اون مرده كمتر از ما خسته ميشه.
مجيد از جلوي چشم ما رفت.
مهتاب گفت: بهش گفتي؟
چرا رفتارش با من عوض شده؟
گفتم: مگر چيكار كرده؟
اون كه با تو از هميشه مهربانتر شده .
مهتاب گفت: نه رفتار مجيد عوض شده به خدا اگر در مورد من حرفهاي بيهوده زده باشي واي به حالت.
گفتم: پررو نشو هنوز در مورد تو چيزي به مجيد نگفتم مهتاب گفت: شب ميفهمم.
گفتم: يعني چي؟
مهتاب گفت: اگر حرفي زده باشي مجيد سعي ميكنه با من حرف بزنه.
گفتم: تو خيلي چيزها را نفهميدي.
مجيد و من عاشق و معشوق هستيم.
مهتاب پوزخندي زد و با حرص از خانه بيرون رفت.
مجيد با سيني چايي برگشت.
دلم ميخواست مجيد را بغل كنم و هزران بار بگم دوستش دارم و نميخواهم از دستش بدهم.
ولي چيزي روي دلم سنگيني ميكرد و مانع از گفتنم ميشد.
مجيد غرق در افكارش بود.
هاله گريه كرد.
به اتاق هاله رفتم.
مهتاب مجيد را صدا كرد.
مجيد جواب داد: بگذار چايي بخورم ميام.
دلشوره پيدا كردم بايد كاري ميكردم نبايد اجازه ميدادم مهتاب مجيد را از دستم دربياورد.
به خودم گفتم به هر قيمتي شده بايد مهتاب را از بين ببرم .....
از آن روز به بعد ديگر با مجيد در مورد مهتاب حرف نزديم.
مهتاب هم حرفي به ميان نكشيد.
ولي من رفتار مهتاب و مجيد را زير ذربين گرفته بودم.
شك تمام وجودم را پر كرده بود.
وقتي مجيد جلوي چشمم نبود رنج ميكشيدم
اگر از ساختمان بيرون ميرفت فكر ميكردم پيش مهتاب رفته و تا برگشتن مجيد هزاران فكر ناجور از سرم ميگذشت.
مجيد عزيزم تنها كسي بودکه اينقدر دوستش داشتم.
مهربانترين آدمي بود كه در عمرم ديده بودم.
براي پسرم علي پدري فوق العاده بود.
علي حس نميكرد مجيد پدرش نيست.
مدرسه ها تعطيل شده بود و علي مدرسه نميرفت.
هاله هم كمي بزرگتر شده بود.
مهتاب ديگر حرفي در مورد مجيد نميزد، ولي فكر من در مورد از بين بردن مهتاب تغييري نكرد.