ماه نهم حاملگي بودم مادر مجيد وقتي تنها بوديم مرتب زخم زبان ميزد و با سرزنشهاش عذابم ميداد كاش به همان زخم زبان قناعت ميكرد تا آمدن مجيد تمام كارها را انجام ميدادم تا هم مشغول باشم هم از چشم مادر شوهرم دور باشم.
فريده خيلي كمكم ميكرد و به مادرش اجازه نميداد اذيتم كند ولي اون از رو نميرفت و زبان زهر آلودش كار ميكرد.
هميشه تهديد ميكرد اگر به مجيد چغلي كنم بلايي سرم مياورد.
من از اون نميترسيدم ولي آنقدر مجيد را دوست داشتم كه با حرفهاي خاله زنكي ناراحتش نكنم ولي مجيد هم خيلي كوتاهي كرد هرگز به رفتار مادرش شك نكرد و متوجه رياي اين زن نشد.
روزهاي آخر بارداريم را ميگذراندم مجيد براي اينكه بتواند زندگي مستقلي درست كند، شبانه روز كار ميكرد و كمتر ميتوانست به خانه بياد من هم به اميد اينكه بزودي مستقل ميشويم ادا اطوار هاي مادرش را تحمل ميكردم.
آن روز كذايي كمي كمرم درد ميكرد و حوصله نداشتم مادر مجيد صبح كه بيدار شد خيلي ملايم از من خواست تا با اون كرج بروم با تعجب از پيشنهادش پرسيدم: كرج چي كار داريم؟
گفت: دلم ميخواهد جايي را كه مجيد به دنيا آمده را نشانت بدهم.
فريده حرف مادرش را شنيد و گفت: مامان زن حامله را ميخواهي تا اونجا بكشاني كه چي؟
مادرش بغض كرد و گفت: مي بيني من هم بخواهم با عروسم خوش رفتاري كنم تو نميگذاري.
فريده خنديد و گفت: مهرباني با عروس از شما بعيد است!!
مادر مجيد شروع كرد به اخم تخم!!
من هم وسوسه شدم تا محل تولد مجيد را ببينم رو به مادر مجيد گفتم: من با شما مي آيم.
مادر خوشحال شد و براي اولين بار لبخندي زد و گفت: هر چه زودتر راه بيفتيم تا مجيد نيامده برگرديم.
مادر مجيد آژانس گرفت و به فريده گفت: غذا درست كن وقتي برگرديم حوصله غذا درست كردن نداريم.
زنگ در ما را متوجه آمدن ماشين كرد مانتوي گشادي را كه تازه خريده بودم پوشيدم و همراه مادر مجيد به سمت كرج راه افتاديم.
نيم ساعتي در راه بوديم تا ماشين مقابل يك باغ ايستاد و ما پياده شديم و ماشين رفت.
مادر من را به يك باغ در كرج برد به زحمت راه ميرفتم درد كمرم بيشتر شده بود حس ميكردم هر آن ممكنه بچه به دنيا بياد.
از در باغ تا ويلايي كه وسط باغ قرار داشت كلي راه بود دردم شديدتر شد از مادر خواستم تا برگرديم ترسيده بودم شكمم مرتب منقبض ميشد و دردم ميگرفت.
مادر مجيد گفت: كمي صبر كن الان ميريم توي ويلا استراحت ميكني كمي تحمل كن.
اما نمي توانستم صبر كنم وقتي به در ورودي ويلا رسيديم حس كردم خيس شده ام. جيغ بلندي كشيدم.
مادر مجيد برگشت و آبي كه از من رفته بود را ديد.
اما هيچ عكس العملي از خودش نشان نداد و به من گفت: بيا تو و من با زحمت وارد ويلا شدم.
مادر مجيد در اتاقي را باز كرد و گفت: اينجا را ميبيني مجيد اينجا روي اين تخت به دنيا آمده.
ديگر طاقتم را از دست دادم و از زور درد جيغ كشيدم.
مادر مجيد سيلي محكمي به گوشم زد.
بعد از من خواست روي تخت دراز بكشم.
قبول نكردم!
گفت: فكر كردي ميتواني جلوي به دنيا آمدن بچه را بگيري دراز بكش حرف گوش كن.
همانطور جلوي اون و بچه با فشار ميخواست بيرون بياد.
التماس كردم و خواستم من را بيمارستان برساند اما اون زن ظالم قبول نكرد و گفت: من مجيد را روي همين تخت به دنيا آوردم اينجا جاي بدي نيست.
دراز بكش بچه ات ميميرد!!
از رفتار غير عادي مادر مجيد ترسيده بودم و هيچ تجربه اي در مورد زايمان نداشتم و باور نميكردم.
مقاومتم در مقابل مادر مجيد وقتي به خونريزي افتادم در هم شكست و بيهوش شدم و ناخودآگاه نقش زمين شدم.
مادر مجيد به زور من را روي تخت انداخته بود و در همان حال بچه به دنيا آمده بود.
بدنيا آمدن بچه را حس كردم ولي صداي گريه اي نشنيدم.
بر اثر خونريزي زياد بيهوش شدم.
بعدها فهميدم مادر مجيد آمبولانس خبر كرده و من و بچه را به يكي از بيمارستانهاي كرج برده.
بچه هم به خاطر شرايط و زايمان نامناسب مرده به دنيا آمده بود.
باورم نميشد ولي مادر مجيد اجازه نداده بود تا به هوش آمدنم بچه را دفن كنند وقتي به هوش آمدم پرستار من را به سردخانه برد و بچه را نشانم داد و اجازه گرفتند تا بچه را دفن كنند.
پرسيدم:مطمئني بچه تو بود؟
گفت: قيافه اش را ديدم خيلي شبيه مجيد بود.
پرستار هم به من گفت: وقتي وارد بيمارستان شدم بچه همراهم بوده و در ضمن اون تنها نوزادي بود كه در بيمارستان بود.
فاصله اي دردها خيلي كم شده مهتاب سعي ميكرد آرامم كنه و سكوت كرد.
با سكوت مهتاب احساس درد بيشتري كردم و خواهش كردم با من صحبت كنه.
مهتاب گفت: تا ميتواني نفسهاي عميق بكش بهت كمك ميكنه و اگر تا آمدن دكتر بچه ات به دنيا آمد من كمكت ميكنم نگران نباش.
از مهتاب پرسيدم: چرا بعد از اين اتفاق به خانه برنگشتي؟
گفت: مادر مجيد من را تنها در بيمارستان رها كرد و رفت.
روز بعد كه برگشت گفت: مجيد از اينكه من را توي خانه پيدا نكرده مثل ديوانه ها شده و بچه اش را ميخواهد.