پرسيدم: مجيد جان يك سئوالي بپرسم راستش را ميگي؟
گفت: من هميشه راستش را گفتم.
پرسيدم: چرا نميخواهي مادر بفهمد من حامله ام؟
اين دو ماه تمام بشه برميگرديم اگر بفهمه از اون مخفي كرديم بد جوري ناراحت ميشه.
مجيد خيلي ريلكس گفت: ما برنميگرديم اون هم از دور با شنيدن به دنيا آمدن بچه خوشحال ميشه.
خيلي از حرفش تعجب كردم. گفتم: برنميگرديم؟
گفت: بله ما ديگه ايران برنميگرديم من تصميم گرفتم اينجا زندگي كنيم.
اينجا براي ما بهترين موقعيت را داره.
دلم گرفت حرف مجيد به معني اين بود كه ديگر مادرم، برادرم يا آقا مهدي را نميبينم.
دلم تنگ شد حتي براي مادر مجيد!!
مجيد متوجه حالم شد و گفت: باور كن براي خوشبختي و آسايش تو اين كار را كردم.
گفتم: ميتوانستي از من هم بپرسي!
گفت: روزي كه از تو خواستم در مورد من تحقيق كني و همه چيز را بپرسي تو چيزي سئوال نكردي به همين خاطر الان اين كار من را درك نميكني.
گفتم: من بايد چي را ميدانستم كه الان نميدانم؟
گفت: خيلي چيزها مثلا چه بلايي سر زن سابقم آمده .
چرا من با مادرم تفاهم ندارم و خيلي چيزهاي ديگر.
گفتم: فريده ميگفت چون مادرت با زنت رفتار خوبي نداشته تو با اون لج كردي.
مجيد گفت: خوب فريده ديگر چي گفته؟
از خودش حرفي زده يا نه؟
گفتم: اين هم گفته زنت وقتي رفته كه مادرت با اون خوش رفتاري ميكرده.
مجيد آهي كشيد و گفت: اينطور نيست.
روبروي من نشست و گفت: طاقتش را داري در مورد زنم و رازي كه به قلبم سنگيني ميكنه حرف بزنم؟
خيلي دلم ميخواست همه چيز را بدانم.
گفتم: اگر تعريف كني گوش ميكنم.
مجيد گفت: فقط يادت باشد به من اعتماد داشته باش و تا آخر به حرفهاي من گوش كن.
گفتم: چشم حالا تعريف كن.
قلبم تند تند مي تپيد.
نميدانستم مجيد از چه رازي ميخواد صحبت كنه!!
مجيد نفسي تازه كرد و گفت: سنم خيلي كم بود كه مهتاب جلوي راهم سبز شد دختر بچه اي بيش نبود.
چهاره يا پانزده ساله بود ولي تا دلت بخواهد تو دلبرو و خواستني!
قبلا بهت گفته بودم كه من جزو دانش آموزان تيزهوش بودم و زودتر از ديگران ديپلم گرفتم و دانشگاه رفتم.
با اينكه خيلي مطالعه ميكردم و زمان زيادي را براي درس خواندن گذاشته بودم براي مهتاب جايي در زندگيم باز كردم مهتاب تازه وارد دبيرستان شده بود، شاد و با نشاط دوران نوجواني را طي ميكرد.
من مهتاب را براي اولين بار وقتي به دبيرستان آنها رفتم تا به عنوان دانشجوي موفق به دانش آموزان معرفي بشوم ديدم.
مهتاب لباس مدرسه پوشيده بود و بين آن همه دختر ريز و درشت به چشمم آمد و تا وقتي از سالن بروم چشم ازش برنداشتم.
دخترها براي صحبت با من دوره ام كردند اما مهتاب بين آنها نبود به همه سئوالها جواب دادم به اين اميد كه شايد اون بياد ولي نيامد.
آن روز گذشت و من فكرم پيش دختري بود كه ديده بودم.
مادرم و فريده حواسشان به من بود با تغيير رفتارم تحت فشارم گذاشتند مخصوصا فريده تا اينكه فهميد از يك دختر خوشم آمده.
فريده خيلي زرنگ و بلاست در عرض سه روز اسم و رسم مهتاب و آدرسش را پيدا كرد و در اولين فرصت سعي كرد با اون دوست بشه.
گفتم: درست عين من!!
مجيد گفت: درست عين تو ولي من اجازه ندادم آنچه كه سر مهتاب آمده سر تو بياد!
گفتم: سر مهتاب چي آمد؟
مجيد گيج شده بود يك لحظه همه چيز را فراموش كرده بود نگاه غريبي به من انداخت و گفت: در مورد چي حرف ميزديم؟
گفتم: در موردآشنايت با مهتاب!!
مجيد گفت: كاش سر حرف را باز نميكردم.
گفتم: چيز مهمي نيست تعريف کن من ناراحت نميشوم.
مجيد گفت: من تمام تلاشم را ميكنم تا تو اذيت نشوي.
گفتم: پس ادامه بده ميخواهم بدانم مهتاب چطور زني بوده.
مجيد گفت: اون خيلي مهربان بود فريده اسباب آشنايي من و مهتاب را بوجود آورد و مهتاب را با چند تا از دوستهاش به خانه اي ما دعوت كرد.
مادرم از ديدن دخترها زياد خوشش نيامد مخصوصا كه من خانه بودم با فريده دعوا كرد و گفت: نميبيني برادرت خانه است درس ميخواند تو ميخواهي مانع موفقيت مجيد بشوي.
فريده گفت: چقدر فكرهاي بد ميكني من حق ندارم مهماني بدهم اين خانه همانقدر كه مال مجيد است مال من هم هست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)