صفحه 300 و 301
ظهر پس از باران زیاد روی شهر نشسته بود حالا سنگین تر شده و بقدری پایین است که از بالکن انگار پتویی از ابر و اوهام روی فضای خیابان به خواب رفته انداخته اند.مه که دهانه ی تقاطع مسیو لو پرنس با سن ژرمن را مثل گذرگاه سوخته ای در دود پیچیده.مه مه غلیظ و رویا مانندی که ساختمانها و ترکیب خیابان را در خود میخورد و همچون سراب دروغ محو میکند مه غلیظ و خاکستری رنگی از محله سن ژرمن و سن میشل و تمام پارک لوکزامبورگ چیزی جز یک صحنه ی کور و محدود مانن فیلمهای ترسناک نشان نمیدهد.مه غلیظ و تیره ای که عین یک کیسه زباله ی عظیم تمام شهر را از بولون تا پانتن و از پاتو تا شارتنون در خود فرو برده.مه غلیظ و چرکی که امروز انگار تمام خاک فرانسه را در لفاف خود کابوسناک ساخته.مه غلیظ و مرگ واری که دنیا را در لایه های اغمایی خود مدفون میکند...دنیا جلوی چشمم همین است.و وقتی تکان میخورم دردهایی که از صبح توی سینه زیر سینه دیافراگم تمام امعاء و احشاء دور کمر و در ستون فقراتم داشتم حالا شدید تر شده در تنم میپیجد.و به خود میگویم دیشب نمی بایست انهمه وقت زیر باران توی ایل دولا سیته مثل روح یهودی سرگردان پیاده در بدری میکردم.وقتی عطسه ای میزنم تنه ام انگار منفجر میشود.اما دردهای طرف چپ سینه ام تیزتر و مثل ضربه ی نوک چاقو از داخل به بیرون است بعد تیر میکشد.
کلاه و بارانی ام را بر میدارم و از هتل می ایم بیرون. مثل عروسک خودکار حرکت میکنم طرف بیمارستان.ولی دردهای سینه ام مرتبا" بدتر میشوند.نفسم هم گاهی تند تند میشود.و تنگی میکند.یک چیزی هم وسط سینه ام چنگ میزند.طوری که بالاخره مجبورم میکند کنار خیابان روی پله ی یک عکاسی بنشینم نفس بگیرم.سرم را به جرز دیوار میگذارم چشمهایم را میبندم.
یادم نیست چه مدت از حال میروم و تقریبا" بیهوش میمانم_در حالتی عجیب ولی خالی...بعد یک نفر میگوید:
" هی مسیو.حالت خوبه؟"
چشمهایم را باز میکنم و سرم را حرکت میدهم.هوای سرد و مه الود پاریس دماغم را کرخ کرده.صورت یک زن جوان سیاه پوست با ماتیک غلیظ در میان مه جلوی من است.
میگوید:حالت خوبه؟...موهای فرفری دور کله اش عین عمامه گرد و گنده ای هاله زده_با لبهای کلفت ماتیک مالیده مثل خون و دندانهای سفید درشت.
" حالت خوبه؟"
سرم را پایین می اورم."مرسی چیزی نیست"
"کمکی از دست من بر میاد؟"
"merci beaucoup.خیلی متشکرم"
میفهمد غریبه ام.حالا به انگلیسی و لهجه ی سیاهپوستان امریکایی میگوید:
" can I give you a hend?میتونم کمکت کنم؟...
"متشکرم.نه.چیزی نیست...."
"قلبته؟"
نگاه میکنم میبینم دستم هنوز روی طرف چپ سینه ام را چنگ زده.
گنمیدونم"
"دقیقا" کجات درد میکنه هانی؟"
"دقیقا" تمام تنم."
میخندد.
میگوید:"ددی من یه موزیسین مهاجر بود-و همین طوری گوشه ی خیابان مرد-با سکته ی قلبی."
"خدا بیامرزدش."
"برای یک لحظه فکر کردم تو ناراحتی قلبی داری."
"من حالا نمیمیرم."
"کجایی هستی هانی؟"
"Islamic republic of Iran! “ و امیدوارم این عین قورباغه فنری فرارش بدهد.
لبخند میزند."اینجا رزیدنتی؟یا فقط ویزیت میکنی؟"
"فقط ویزیت میکنم!"
"تنهایی؟"
"اره."
سعی میکنم باز به جرز دیوار تکیه بدهم.ولی درد تازه ای در کمر و طرف چپ سینه ام میپیچد و تیر میکشد.چشمهایم را میبندم.
"بلند شو بیا ببرمت به این کلینیک"
"نه....برو دختر جان.تنهام بگذار"
"همین نزدیکی یه کلینیک هست.معمولا" خیلی خوبن."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)