ص 255 – 258
وال دو کراس، در عروس شهرهای جهان. یک روز هم می روم به کنسونگری جمهوری اسلامی ایران ، قسمت تمدید گذرنامه. گذرنامه ی ثریا نه تنها اجازه ی اقامت معتبری ندارد بلکه یکسال ااعتبار خود گذرنامه هم منقضی شده.
به در و پنجره ی ساختمان قدیمی ولی محکم کنسونگری علاوه بر عکس های امام و پوسترهای انقلاب اسلامی چند تا اخطاریه زده اند که فقط به گذرنامه هایی که از طریق پست ارسال می شود ترتیب داده می شود، و تمدید سه هفته طول می کشد. من می روم جلو و از میان دو سه تا پلیس و محافظ رد می شوم، زنگ میزنم ــ مورد ثریا استثنایی است و من از بیمارستان نامه ای دارم که وضع او را مشخص می کند. می خواهم با برادر مسئول تمدید صحبت کنم کاری ویژه و اضطراری دارم. قبول می کنند.
یک برادر ریش دار می اید بیرون و با خوشرویی به حرفهای من گوش میدهد. مدارک ثریا نقوی را بررسی می کند. مدارک خود مرا هم بررسی میکند. پس از تفتیش بدنی مرا راه می دهد، و از برادر دیگری خواهش می کند مرا پیش برادر پرستویی ببرد.
دفتر برادر پرستویی اتاق کوچکی در همان طبقه ی همکف است ــ پشت اتاق بسیار بزرگی که در ان پانزده شانزده تا خواهرهای پوشیده در حجاب اسلامی و برادر هایی که دارند به پرونده هاو گذرنامه هایی که روی زمین کپه کپه چیده شده است رسیدگی میکنند . ظاهرا تازه به این اتاق نقل مکان کرده اند و دارند سازمان می دهند. دیوارها جایی ندارند که عکس و پوستر نزده باشند. برادری که مرا راهنمایی میکرد مرا به میان انها می فرستد. من سراغ اقای پرستویی را می گیرم. از میان انها یکی که حدود بیست و سه چهار سال دارد بلند می شود. می پرسد:«فرمایشی داشتید؟» میپرسم:«شما برادر پرستویی هستید؟» میگوید:«بله ، چه فرمایشی داشتید؟» دوباره موضوع را تشریح میکنم. او صورت سفید، ریش و سبیل نه چندان بلند ولی بور مایل به حنایی و چشمان شریف و عسلی رنگ ملایمی دارد. پیراهن و بلوز خاکستری اش کهنه است و شلوار شبه نظامی و دمپایی دارد. او هم با خوشرویی به حرفهایم گوش می دهد، مرا به دفترش می برد. که به همان اشفتگی و ریخت و پاشی اتاق جلویی است. مدارک ثریا را به دقت بررسی میکند. گذرنامه و اوراق خودم را هم بررسی میکند.همه چیز را حسابی بررسی میکند. من نسخه ای از یادداشت معاون وزیر نفت را که سفر اضطراری مرا به ستاد نخست وزیری در اداره ی گذرنامه ی تهران توصیه کرده است به همراه دارم و ان را به برادر پرستویی نشان می دهم. از ان لحظه به بعد همه چیز ساده حل می شود. به من یک فرم درخواست میدهند پر کنم. و لازم است یادداشتی با ذکر وقایع ضمیمه کنم. می کنم. برادر پرستویی یک تکه کاغذ خیلی کوچک بر میدارد و پس از "بسمه تعالی"چند کلمه به برادر محسنی نامی می نویسد، که برای تمدید گذرنامه ی پیوست فورا اقدام شود. بعد می پرسد:« دو قطعه عکس ثریا و 50 فرانک همراه دارید اقای اریان؟» جواب میدهم که دارم و پرستویی می گوید:«ضمیمه بفرمایید و عنایت بفرمایید بدهید به برادر محسنی. ایشان انشاالله همین الان ترتیبش را میدهند» بنابراین در عرض کمتر از 15 دقیقه کاری که طبق روال عادی اش بایست سه هفته طول می کشید روبراه می شود. با ذکر این جزئیات که وقتی در دفتر برادر محسنی منتظر مهر و امضاء ام ، موقع اقامه ی نماز ظهر و صرف ناهار می شود. همه ناگهان همه چیز را می گذارند زمین، میروند به نمازخانه در طبقه سوم. به من می گویند میتوانم ساعت دو و نیم بر گردم یا می توانم در سالن جلو تشریف داشته باشم.
بیرون باران بدی می اید و من راستش دلم نمی خواهد ساختمان را ترک کنم و مدارک ثریا را اینجا بگذارم. دلم راضی نمی شود. برادران و خواهران اکثرا با خلوص نیت کار میکنند، اما به هر حال گذاشتن مدارک ثثریا را که حتی به دفتر هم وارد نشده در این جای شلوغ و پلوغ صلاح احساس نمی کنم. کاری هم ندارم که دنبالش بروم بنابراین به سالن جلو میروم.
سالن جلو مقابل در ورودی است و چند تا مبل راحت و دو سه تا میز پایه کوتاه دارد. چند تا مجله هم روی میز ها ولو هستند. اتق هم گرم و خوب است. من یک نسخه مجله ی "محجوبه " بر میدارم و می نشینم به مبلی که زیر یک پوستر فجر انقلاب اسلامی است تکیه میزنم. حوالی بیست و دوم بهمن و سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در ایران است و از در و دیوار کنسولگری پوستر بالا می رود. در یک گوشه، یک پلیس محافظ فرانسوی با اسلحه و رادیو دستی کنار یک دربان شیک و پیک که او هم فرانسوی است پشت یک میز نشسته اند و با هم صحبت میکنند. انها به من کاری ندارند. به قیافه ی من نمی اید که خطرناک باشم و بردارم پوسترهارا بکنم و بخورم. من فقط منتظرم.
مجله ی "محجوبه" را ورق میزنم . روی جلدش عکس یک دختربچه ی پنج شش ساله است با چادر و مقنعه و یک"ژ3" هم دستش . چهار پنج صفحه ی اول هم مربوط به اخبار جنگ و عکسهای جنگ و ایثار و شرکت خواهران در جبهه است. در یک صفحه هم مقاله ای مربوط به مهریه و "مشکل بد" ازدواج در خانواده هاست. در صفحه ی بعد هم مقاله ای درباره ی اختلاف نطرهای عده ی کمونیسم بین المللی و کمونیسم اروپایی ... است که من هر چه می خوانم چیزی نمی فهمم. اما در وسط مجله یک قصه است که خوب است. قصه ی امروز از سیستم امروز. در این فکرم که حکمت و پارسی و دار و دسته اینها را می خوانند یا نه ــ که شاید "فصل تازه ای " در ادبیات ایران و عصر جدید است .« بیست و چهار ساعت در زندگی فاطمه خانم» . داستان کوتا. بقلم دال. الف. شفق. خلاصه اش چنین است:فاطمه خانم مادری که چهارده تا بچه دارد روز ها میرود رختشویی و جزو کادر مستخدمین هتل انقلاب در خیابان ایت الله طالقانی است. خودش مجبور است کار کند چون شوهر و پسر اولش شهید شده اند. خانه شان پایین شهر، دوتا اتاق اجاره ای ته بیست متری شهید مصطفی عبادوز است. مادر سحر قبل ا زوقت شرعی صبح همه را بیدار می کند. همه وضو می گیرند و پس از شنیدن صدای اذان از بلندگوی مسجد نماز می خوانند. بعد دعای روز پنج شنبه را می خوانند. مادر اخرین هفت هشت دانه ی خشک چای را در قوری می اندازد و انها چای را با سه تا تافتون تازه که یکی از بچه ها گرفته ، می خورند در حالی که به بخش برنامه های تازه ی رزمندگان در جبهه که قبل از اخبار صبح پخش می شود گوش میکنند. دو تا از پسرها در جبهه اند. پس دیگری هم که دوازده سال دارد امروز عازم جبهه است. مادر قبل از اینکه به سر کار برود او را از زیر قران رد میکند و دعا میکند که شهید شود و به بهشت برود. دوتا از خواهران سیزده چهارده ساله هم که مدرسه را ترک کرده اند در کلاسهای بسیج و تجوید قران نامنویسی کرده اند. انها همچنین می خواهند در یک کمیته مسجد محل ثبت نام کنند که نامشان جزو داوطلبین برای ازدواج با معلولین بنیاد شهید ونظور شود و مادرشان نیز رضایت داده است ــ چون این کار هم اجرش اگر بیشتر از شهادت نباشد کمتر نیست. وسط روز فاطمه خانم مشغول ملافه شوری است که نامه ای از جبهه برایش می اید . از خوشحالی بند دلش پاره می شود. در نامه به او با تبریک و تسلیت مژده می دهند که یک فرزند دیگرش در جبهه شهید شده است. او به درگاه خدا و به روح پاک سید الشهدا دعا میکند که این قربانی را از او قبول کرده باشند و دعا میکند که اسلام در سرار جهان پیروز گردد و به کار خود ادامه می دهد. غروب سر راه به خانه به کلاسهای سواد اموزی می رود چون داوطلب العلم من الایمان... و شب پیش بقیه ی بچه هایش بر میگردد قبل از شام همه با هم به دعای کمیل مسجد محل می روند و برای روز پربرکتی که داشتند دعا می کنند... (به خودم می گویم والله فاطمه خانم وضعش از فرنگیس خواهر بیچاره ی من بهتر است.) یک نوول هم در مجله به صورت پاورقی درباره ی ابراهیم خلیل الله است. در شماره ی اخیر در هشت صفحه ابارهیم در بیدادگاه، نمرود ، طاغوت زمان خویش را مبهوت و حیران می کند!!ردر حالی که ملکوتیان زمین و زمان و تمام ملائک و فرشتگان و ملا زمین کائنات در جوش و خروش افتاده اند زیرا که در روی زمین تنها یک نفر خدا را می پرستد و اکنون او را یعنی ابراهیم خلیل الله را می خواهند در اتش افکنند!!! «لیکن ابراهیم همچنان ثابت و استوار، بی ترس و بی واهمه بی انکه اظهار عجز کند و چهره ی معمولیش تغییر یابد... دل در راه خدا داده و با سیمایی شاد به سوی اتش می رود و لبهایش به این گفتار حرکت میکنند که یا الله یا واحد یا احد یا صمد یا من لم یلد و لم یولد و لم یکن کفوا احد نجنی من النار برحمتک... »
اتش تازه گلستان گشته و طاغوت ذلیل شده که من برادر محسنی را میبینم که از پله های بالا خانه یکنسونگری می اید پایین. یک خلال دندان هم گوشه لبش است . بلند می شوم دنبالش می ایم توی اتاق و کار وارد کردن و مهر و مخلفات گذرنامه پس از شش هفت دقیقه تمام می شود.
***
یک روز تعطیلی است و با شارنو و زنش و قاسم یزدانی ساعتها در باغ بیمارستان مینشینیم و صحبت می کنیم، در حالی که بچه ها توی افتاب بازی میکنند. کریستیان شارنو وقاسم یزدانی با هم درباره ی منطق در ادیان و نیروی ایمان در برابر نیروی علم بحث میکنند و قاسم یزدانی....