143-152
فصل 16
طی آن هفتۀ پیش از عید نوئل من دو سه بار هم نادر پارسی را می بینم ـ مواقعی که می تواند از دست زن و خواهر زنش فرار کند. او هم یک بار با من به بیمارستان به دیدن ثریا می آید، اما شکر خدا مرا به منزلش دعوت نمی کند. دنیای او با دنیای اشرافی و چسان فسان استاد دکتر آزاده فرق دارد. به قول احمد صفوی، دار و دستۀ نادر پارسی آن سال در پاریس دستۀ غمناکی هستند.
به هر حال دار و دستۀ کافۀ ریویرا سر خیابان قوام السلطنه با دار و دستۀ تیمسار قائم مقامی فرد و دکتر مجیدی و سرهنگ جواد علوی و دکتر قاسم خطیبی و دکتر کاظم مکارمی و فرهاد بیگلری که فراریهای سیاسی یا دزدی یا فراماسونری بودند هم، فرق دارد. آنها عشق و خوشی شان را می کردند و بعد غیبشان می زد. یا بر عکس، اینها نمی نشستند شعر و قصه بنویسند و ناله کنند و باطن شوریده و واماندۀ خودشان را لو بدهند. آنها زد و بندهی سیاسی داشتند. کسانی بودند که آخر شب سر و کله شان در خانۀ متعلق به سران رژیم سابق پیدا می شد. کنار منقل. امثال نادر پارسی و دکتر اردکان و ویسی و هما علائی هم ممکن بود گهگاه سر و کله شان پای منقل پیدا شود اما این بیشتر بخاطر سوروسات بود نه برای هدفهای جدی تر. شبی که لیلا آزاده و من به منزل قرن هیجدهمی تیمسار دکتر قائم مقامی فرد رفتیم و تیمسار از لیلا آزاده دلبری می کرد، از طبقۀ بالای خانۀ عظیم سر و صدایی می آمد شاید یک گروهان جاسوس و مزدور مشغول عملیات بودند ـ لابد چندتایی هم از دار و دستۀ سر جیمس مانسون، و احتمالاً خود سر جیمس مانسون.
***هفتۀ آخر دسامبر است و من هنوز مسالۀ پول برای بیمارستان را حل نکرده ام، چون فکر می کنم حالا اولا نمی خواهم به هیچ وجه پول فرنگیس را از ایران بیرون کنم و در چنگ این مفتخورها بیندازم، و دیگر اینکه اقداماتی اداری از طریق دفتر دانشگاه و دفتر بیمارستان کرده ام که اگر درست شود مخارج بیمارستان به عهدۀ بیمه دولتی می افتد.
این روزها هوا خیلی سرد و همراه با باد و سوز است و شبها هر شب یخبندان. وقتی از بیمارستان بیرون می آیم خیلی پیاده روی می کنم و گاهی هم به کتابخانۀ شهرداری ناحیۀ سن سولپیس می روم. یک شب هم احمد صفوی به هتل می آید و مرا پیدا می کند. من احمد صفوی را یکی دو بار در سمینارهای شرکت نفت که برای سخنرانیهایی در دوره های مدیریت آمد دیده بودم. او ـ علاوه بر کارهای دیگرش ـ از مترجمین بسیار موفق سالهای اخیر است. همچنین از اصفهانیهای زرنگ است و برعکس دار و دستۀ پارسی یا دار و دستۀ سیاست چیها، احمد صفوی برای خودش یک اروپایی ـ ایرانی مستقل مقیم آلمان است و هنوز به ایران رفت و آمد دارد و حقوق بازنشستگی اش را از دولت و حق تالیف تجدید چاپ کتابهایش را از ناشرین آثارش می گیرد.
اوایل بعد از ظهر روزی که صفوی می اید، اول تلفن می کند. می گوید دو سه روز قبلش از اشتوتگارت به پاریس آمده و از نادر پارسی شنیده است که من در پاریسم، و می گوید می خواهد بیاید مرا ببیند و عرض ارادت کند. وقتی می آید می بینم که خیلی شاد و خندان به نظر می رسد و می گوید اشتوتگارت خیلی عالی است و مردمش خیلی با دیسیپلین اند و آدم حظ می کند. مردم هامبورگ هم عالی اند، و بخصوص هواش، آدم از آب و هوای هامبورگ حظ می کند. اگر کسی آشغال ته سیگار در پیاده روی اشتوتگارت بیندازد پلیس ورقۀ جریمه می دهد. و در هامبورگ و اشتوتگارت فرش ایران بازار خیلی خوبی دارد و واقعاً اینجاها است که مردم ارزش این هنر اصیل ایرانی را می فهمند. احمد صفوی از زندگی بطور کلی بسیار راضی است. خودش و زنش در اشتوتگارت یک ویلا دارند. می گوید دو هفته قبل از یکی از مسافرتهای متعددش از ایران بازگشته است. در ایران با همۀ سختی و نابسامانی اوضاع عالی است. وضع از سابق خیلی خیلی بهتر است. نه مشوربخواری، نه بی حجابی، نه حیف و میلهای بیخودی. خلاصه اوضاع عالی است.
غروب است که قدم زنان با هم می آییم و در کافه ای توی سن میشل که پاتوق روزانۀ بعضی از مهاجرین ایرانی است و صفوی می شناسد می نشینیم. من قهوۀ اسپرسو می خورم، و احمد صفوی چای با لیمو، و می گوید هرگز لب به مشروب نمی زند. می گوید با خداوندگار خودش عهد بسته است که کبد صحیح و سالم تحویل عزرائیل بدهد.
می پرسم : « چطور شده عزرائیل عمل تعویض کبد لازم داره؟ »
می خندد. « نه جناب آراین. شما هم که انگار تمام هوش و حواس و فکر و ذکرتان توی مرض و بیمارستان و عمل و عزرائیل و غیره است. دیگر بفرمایید، تازه چه خبر؟ »
« سلامتی تان. »
« متشکرم. »
« ... پس شما هم تازه از ایران آمده اید؟ »
« اوضاع خیلی هم خوبه؟ »
« ظاهراً خوش گذشته! »
« اوضاع عالیه، بیخودی همه نق می زنند. »
« و جنگ را چه جور توجیه می فرمایید؟ »
« جنگ هم انشاالله به همین زودیهای زود تموم میشه. جنگ جنبه های مثبت هم زیاد داره. تحرک و انسجام میاره. عرق ملی رو به جوش میاره. »
« همه جای ایران تشریف بردید؟ »
می گوید : « بله ـ بابا ما زادگاهمون اصفهانه. از قدیم و ندیم گفته ن اصفهان نصف جهان. مگه میشه نرفت؟ چه آبی! آب اصفهان هنوز بهترین آب در جهانه. به خدا. من هر وقت میرم اصفهان، هر درد و مرضی دور از جون شما با خودم ببرم، سه روز آب اصفهان تمام مزاج و جسم و روحم را تصفیه میکنه، جان شما. »
« با اتوبوس آمدید؟ »
« آره، بدم نبود. »
« سیاحتی است. »
« اما رسیدم ارزروم سوار هواپیما شدم. »
« مجبور بودید برگردید ایران ـ یا چی؟ »
« بابا ـ نریم حقوق بازنشستگی را قطع میکنن. پدرمون در میاد! هزار جور بدبختی دیگه م داریم. کلی اثاث و زندگی و ملک والده م که دو سه سال پیش مرحوم شد هنوز توی اصفهان دست ورثه مانده، سرکشی لازم داره، ریشه های ما هنوز در ایرونه. شما چطور، جناب آریان. »
خلاصه ای از دلیل آمدنم را می گویم.
« شنیده م به پول احتیاج دارید؟ »
می خندم : « بله ـ چه جورم! »
« بنده در خدمتگزاری حاضرم، که البته وظیفۀ بنده است. »
« متشکرم، جناب صفوی. »
« هر چقدر میخوای بگو، آریان جان. رک و راست و صادقانه. اگر ما در این دنیای وانفسا بهم نرسین کی به دادمون برسه. انسانیت و وظیفۀ کمک به انسان شریف و هموطنی مانند تو به من حکم می کنه. بخصوص که در این وضع حساس و ناراحتی نابهنگام گیر کردی. »
« متشکرم، جناب صفوی. دیگر بیشتر از این خجالت ندید. »
« خجالت و رو در بایستی چیه؟ شما پول احتیاج داری و بنده هم یکشاهی صناری اینجا دارم، برادر. هر وقت داشتی در تهران به برادر عیالم می دهی. نداشتی فدای سرتان. »
« به این سادگیها نیست. »
« از ساده هم ساده تره. »
« ما بچه مدرسه ای که نیستیم. »
« از بنده گفتن. وقتی جناب پارسی گفت شما اینجایی و به پول احتیاج داری با کله آمدم. »
« متشکرم. »
« بنده وظیفه م بود. آمدم، دیدم، عرض ارادت کردم. »
« آمدم، دیدم، فتح کردم. این جمله را کی گفته؟ »
« ژولیوس سزار گفته. اما گوربابای ژولیوس سزار. ما مخلص شما هم هستیم. ما وظیفه مون رو انجام میدیم. بهمن قراگوزلو ماشین « ب ام و » و اثاث آپارتمانش داشت بر باد فنا می رفت بندۀ خدا. من براش درست کردم، در تهران به خواهرزاده ام فروخت من پولش را اینجا جرینگی گذاشتم کف دستش. »
« پولش را در تهران به شما پرداخت؟ »
« یک شماره حساب دادم ریخت ه حساب. والسلام نامه تمام. برای شما هم به همین سادگی. در حقیقت شما لطفی در حق ما می کنید. ما همیشه به مقداری ریال در تهران احتیاج مبرم داریم، تا ارز بچه ها را بفرستیم. »
« آقا زاده ها اینجا تحصیل می کنند؟ »
« در اشتوتگارت اند. »
« چه میخونند؟ »
« دو تا پسرهام یکی شون طب میخونه، یکی شون آرشیتکتی و دخترم اقتصاد میخونه. باید نسل جوان را برای آیندۀ ایران عزیز آماده کنیم. »
« حالا ماهی چقدر ارز می دهند؟ »
« ماهی هزار دلار قرار است بدهند ـ اما اطوار در می آورند. »
سرانگشتی حساب می کنم. ماهی هزار دلار برای هر کدام خارج می کند. و در عرض سال رقمی می شود. سی و شش هزار دلار در سال از بودجۀ کشور در حال جنگـــ ... که می تواند در بانکهای آلمان یا دانمارک یا امریکا خوابانده شود با بهرۀ 5/16 درصد ... امیدوارم صفوی که مرد خیلی تیز هوشی است این افکار مرا نخوانده باشد، اما او فوق العاده تر از هر چیزی است که من تصورش را می کنم.
می گوید : « وقتی بنده گفتم از وضع ایران خشنودم البته مقصودم نسل حاضر نیست. نسل حاضر ایران، بخصوص نسل جوان صدمۀ بسیار خواهد دید. اما به قول پاندیت جواهر لعل نهرو باید « به امکانات و تصورات آینده نظر داشت » ما هم مثل انقلاب هند بر علیه استعمار انگلستان، در ایران امروز کارهایی علیه استکبار جهانی و سلطۀ غرب انجام داده ایم. ما باید به دنیا نشان بدهیم و ثابت کنیم که در دنیا فقط دو نظریه یا دو بلوک شرق و غرب در مقابل هم وجود ندارد که در یک طرف کاپیتالیسم یا دموکراسی کاپیتالیستی و در طرف دیگر کمونیسم یا انقیاد کمونیستی باشد. راه سومی هم وجود دارد. بله. این سیستم برای ایران کار خواهد کرد. دولتی که از دو جانب بلوکهای فعلی بهترین تکنیکها را اقتباس کند ولی درصدد باشد که وابستۀ آنها نگردد و چیزی متناسب با تاریخ و فلسفۀ خود ارائه دهد. خوب شما چطور، شما موضع عقیدتی بخصوص دارید؟ »
« اگر از من بپرسید چلو کباب بهتر است یا خوراک پای قورباغه، می گویم چلوکباب. »
« مطمئنم که مزاح می فرمائید. »
هر دو می زنیم زیر خنده. صفوی می گوید : « مطمئن بودم. »
« زیاد مطمئن نباشید، جناب صفوی. »
می گوید : « فرش یا قالی چیزی با خودتان نیاوردید؟ »
« نه ـ مگه می گذارند؟ »
« چرا ـ یک تکۀ کوچک برای نماز می گذراند. من هر وقت می آیم یک تکۀ کوچک می آورم ـ برای نماز. »
« شما نماز خونید؟ »
« نه، زرنگم! »
باز هر دو می خندیم. حتی در آبادان هم تمام آنهایی که باقی مانده بودند، یا به منطقه رفت و آمد داشتند. خالی از شیشه خرده نبودند. کسانی هم بودند که کارشان دزدی از خانه زندگی و هستی بحران زده های جنگ بود ـ یعنی خالی کردن یا دستبرد زدن به خانه ها یا دکانهای مردم که صاحبشان از ترس فرار کرده بودند ـ و اینها اکثریت مردم شهر را تشکیل می دادند. موش خرماها از سوراخ راه آب می آمدند، خمپاره های سگهای صدام از هوا، و دزدها که ما اسمشان را کفتارها یا لاشخورهای جنگ گذاشته بودیم از در.حتی در دوران محاصرۀ کامل جزیره و گلوله باران دائمی هم لاشخورهای جنگ وجود داشتند. گاهی با ساک دستی می آمدند، و اشیا قیمتی، وسائل برقی کوچک، و دوربین و غیره را می بردند. گاهی با جیپ می آمدند و قالی و قالیچه و تلویزیون می بردند. گاهی هم با کامیون می آمدند و خانه را جارو می کردند. این اواخر حتی کولرها را هم می کندند می بردند. یک آقای محمدرضا نیک فرجام در بریم غربی داشتیم که دو سه مرتبه از آبادان رفته و برگشته بود و برای انتقال تدریجی اثاثیه اش به شیراز چمدان و کارتن خالی می آورد. لاشخورهای جنگ آنقدر به خانه اش دستبرد زده بودند که نیک فرجام به در خانه اش کاغذ چسبانده بودند که و به اطلاع می رساند که : « لطفاً این خانه تا به حال دو مرتبه مورد دستبرد قرار گرفته و فقط وسائل سنگین از قبیل میز و صندلی و تختخواب باقی مانده! » حتی بیمارستان هم شایع بود که یک نفر در بخش امداد و اورژانس ساعت مچی، حلقه، انگشتر و جیبهای کشته شدگان یا مجروحین را می زند.
می پرسم : « شما پارسی را از کجاها می شناسید. شما که قبل از انقلاب توی قصه و نمایش و فیلم و تلویزیون و اینها نبودید. »
« نه ـ من کلاهم اونجاها بیفته نمیرم وردارم. زن فعلی نادر پارسی دختر دایی بنده س. عباس برزگر را اگر بشناسید شرکت وارداتی « برزگر » را داشت. حالا امریکاست. اما خود پارسی هم خودمونیم آدم عوضی یه. »
« من از نادر بدی ندیده م. »
« صمیمی که هست، استعدادم داره اما گیج و منگه. یک زن فرانسوی خوب داشت که دو سال پیش طلاق داد. میدونید حالا میخواد خونۀ اینجاش رو از چنگش درآره. »
« نمیدونم. شنیده م یه چیزهایی هست. »
« شما گرسنه نیستید؟ من معمولاً ساعت هفت شام می خورم. »
من امشب کار بخصوصی ندارم، و قرار هم نیست برگردم بیمارستان.
می گویم : « در خدمتتون هستم. »
« پس بفرمایید. »
در تقاطع سن میشل و سن ژرمن یک سلف سرویس بزرگ و خوب است و ما به آنجا می رویم. من سالاد با سوپ قارچ بر می دارم با یک جور خوراک اسپاگتی و پنیر با مرغ. احمد صفوی دو جور سالاد بر می دارد و مرغ سوخاری با دو ظرف جداگانه سبزیجات و آب معدنی. غذای اینجا همیشه خوب و مطبوع است و میزهای کنار پنجره هم خالی از لطف نیست، و بخصوص دنگ و فنگ برو بیای گارسن را ندارد ـ فقط چای یا قهوۀ داغ که ژتون آن را می گیرید و پس از صرف غذا به یکی از خدمتکارها می دهید و او برایتان می آورد. قبل از غذا قرصهایم را می خورم و احمد صفوی هم بطور کلی مصاحب مطبوعی است. مردی جهاندیده است، با اطلاعات وسیعی در جنبۀ تاریخ عمومی جهان و بخصوص ناسیونالیسم و ملتها، خودش را نه فقط ملی بلکه ملی گرای جهانی می داند. کتاب بزرگ ناسیونالیسم ـ مائدۀ بزرگ تاریخ یکی از ترجمه های مشهور جوانی او است که به دکتر محمد مصدق ( در تبعید سالهای آخر عمرش در احمدآباد ) تقدیم کرده. شادروان دکتر محمد مصدق به خط خود نامه ای برای احمد صفوی می نویسد که صفوی بعد از انقلاب اسلامی که ملی ها اوایل جان و پر و بال گرفتند در چاپهای بعدی آن کتاب، نامۀ مصدق را پشت جلد کتاب کلیشه می کند و کتاب چند بار چتپ می شود. اما صفوی از زمان پیش از به قدرت رسیدن جبهۀ ملی در ایران تا کنون مقیم اشتوتگارت بوده و بیشتر کتابهایش را در آنجا ترجمه کرده است. اگر چه به قول خودش او تاکنون « تماس با خاک » و « احساس ملی و ایرانی » بودنش را حفظ کرده، اما ناسیونالیسم را بیشتر از لحاظ تئوری بحث می کند تا اینکه واقعاً جزو ملت باشد، و خون و عرق و اشک ریخته باشد. اما همه چیز را خوب تجزیه و تحلیل می کند. و دربارۀ همه چیز ـ از مکتب سوسیالیسم ملی پاندیت جواهر لعل نهرو گرفته تا خواص خرمالوهای باغ والده اش در اصفهان ـ اختلاط می کند. دایرﺓ المعارف بریتانیکای سیار و سرگرم کننده ای است. وقتی داریم قهوه می خوریم او مساله را دوباره به کتاب و ادبیات در ایران می کشد. ولی مطلقاً معلوم است که در ایران بجز فردوسی و حافظ و خیام، دیگر هیچ کس نه تنها سرش به تنش نمی ارزد، بلکه نباید روی آن باقی بماند. او بخصوص از تیپ نادر پارسی و نقد و بحث و قصۀ نو و شعر نو و نمایشنامۀ نو نویسان و « اقتباس چیها » کوک است.
بیرون کافه، شب سرد پاریس فرو نشسته است، ما پشت میز کوچک کافۀ گرم کنار پنجرۀ مشرف به پیاده رو می نشینیم و قهوه می نوشیم. صفوی یکی از سیگارهای مرا قبول می کند. می گوید شبها آخر شب یک سیگار می کشد.
می پرسد : « جنابعالی کارهای نادر پارسی را خوندید؟ »
« بعضیهاشون رو ـ سعی کردم! »
صفوی می خندد : « بنده که والله هر چی خوندم چیزی نفهمیدم. فرم و شکل وار دور ـ اما محتوا یخ دور. فرم ظاهر را از نویسنده های خارجی مثل ژان ژنه، مثل برتولت برشت، مثل ساموئل بکت اقتباس می کنند. اما از محتوا خبری یخ دور ـ چون یا خودشان نفهمیده اند، یا نتوانسته اند به خوانندۀ ایرانی القاء کنند ـ چون خوانندۀ ایرانی آمادگی و زمینۀ فکری اش را ندارد. موافق نیستید؟ »
« آن عده شون که اینجا جمع اند ظاهراً خوشحال اند. »
« نه ـ باطناً هم غمگینند و هم غم انگیز ... من اینها را دیدم و تیپ آنها را هم می شناسم. نادر پارسی و بهمن قراگوزلو و دکتر کوهسار و ژیلا وارسته و بیژن کریمپور و سودابه برزگر و هژیر هومن و دکتر داریوش اردکان و اردشیر ویسی و غیره و غیره و غیره که شما می بینید، هستۀ مرکزی یک گروه از شعرا و نویسندگان و هنرمندان بعد از این فراری از انقلاب اسلامی در فرانسه را تشکیل می دهند. گروههای دیگه ای هم هستند. خدا میدونه چند تاشون هم در لندن اند. در امریکا که هیچی ـ اونجا اقیانوسی یه. انقلاب اسلامی ذوقشان را کور کرده! نمی توانند در ایران باشند و شعر نو و نمایشنامۀ نو بنویسند، می و معشوقه بپا باشد، و آنها برنامه های هنری در تلویزیون و در سالنهای فرهنگ و هنر اجرا کنند. اگر برگردند هم کسی کارشان نداره، اما آنها اینجا مانده اند چون بساط شرب مدام آزاد دارند. می نشیند و می گویند ما تحت تعقیبیم و اگر پایمان به ایران برسد ما را در زندان اوین می گذراند سینۀ دیوار. بله، در ایران اگر از این اداها در بیاورند توی دهنشان می زنند، و باید توی صف شیر و مرغ و دستمال کاغذی آنقدر بایستند تا علف زیر پاشون سبز شه. بعضیهایشان که اینجا زبان بلدند، مثل داریوش اردکان، کتابی، مقاله ای، مجموعه ای به فرانسه دربارۀ انقلاب سر هم کرده اند که به وسیلۀ ناشرهای آوانگارد پاریس منتشر شده، اما بقیه شان هم خشکیده اند. نادر پارسی خودش می گفت رمان بزرگی در مایۀ انقلاب نوشته، یا داره می نویسه. می گفت اما وسطهاش گیر کرده، چون ناشر ندارد. یک شب که کله اش با کوروازیۀ زیاد گرم و سر درد دلش باز شده بود این حرفها را زد. می گفت تپشهای خلاقه را نباید کور کرد ـ چون اینها « نفس زیر خون جاودانگی » است. می گفت نادر پارسی های امروز ایران بدبخت اند همانطور که فردوسی ها و منصور حلاج ها و فرخی یزدی ها بدبخت بودند. معذرت میخوام، اما تشبیهات و مقایسات مال خود اوست. می گفت من یک وقایع نگار معاصر ایران و رئالیست حقیقت گرای انقلاب کشورم هستم. نمی توانم خاموش بنشینم. من خودم را ملزم می بینم که بنویسم. می گفت اگر ننویسم، به وجدان خودم، به ایدئال خودم، به ملتم و به کشورم خیانت کرده ام. می گفت فردوسی متعهد بود. ناصر خسرو قبادیانی متعهد بود. میرزادۀ عشقی متعهد بود. تروتسکی متعهد بود. خوزه مارتی متعهد بود. فرخی یزدی متعهد بود. مشفق کاظمی متعهد است. دکتر داریوش اردکان متعهد است. ما متعهدیم، اگر چه فعلاً بدبختیم ... اما بلافاصله بعد از این حرف پارسی به گارسن گفت یک دوبل کورزاویۀ دیگر برایش بیاورد، و با چنگال یک تکه از استیک فیله مینیون را با خردل دیژون گذاشت دهانش. گارسن برایش کورزاویه را در لیوانی گرد و شکم گنده آورد، و نادر پارسی آن را به سلامتی خودمان و روزهای بهتر بالا رفت. بعد من گفتم جناب پارسی ضمناً آن داستان مولوی را و سوراخ دعا را فراموش نفرمایید ورد که در پاریس نیک است اما سوراخ دعا گم شده. پارسی خندید و فکر کرد من این مثل را تنها مرجوع به کار دکتر اردکان آوردم و بنده هم گذاشتم این مقوله بگذرد. البته در تمام تاریخ جهان از تمام کشورهای جهان ناراضیها و مایوسان از رژیمهای مختلف به پاریس آمده اند، در آینده هم خواهند آمد ـ به کشورهای دیگر هم پناه می برند. ولی پاریس مامن سنتی و تاریخی ناراضیان تاریخ بشر است. خودمون هم داشتیم. در آینده هم خواهیم داشت، اما نویسنده و اهل قلم ایرانی که هرگز پیام جهانی نداشته جایش فقط در ایران است، نه در کافۀ دو لا سانکسیون ... موافق نیستید؟ »
جوابش شاید به سادگی این است که : و نه در اشتوتگارت. اما می گویم : « موافقم. » چون اولاً همان مفهوم را در بر دارد، و دیگر اینکه همانطور که گفتم او مصاحب مطبوعی است. بعد احساس می کنم می خواهد باز دربارۀ ارز حرف بزند، اما می پرسد:
« میل دارید فردا عصری برویم « موزۀ ورسای» ؟ »
« بد نیست. »
« کاری که ندارید؟ »
« من صبحها هر روز میرم بیمارستان. »
« پس میتونم عصری بریم. بنده در معیتتان هستم. با قطار یک ساعت راه است. بنده خودم خیلی وقته شاتو ورسای را ندیده ام. موافقید؟ »
« خواهش می کنم. »
وقتی قهوه و کیک تمام می شود بلند می شویم. احمد صفوی بدقت شال گردن می اندازد، کلاهش را می گذارد سرش، آن را جلوی آینه میزان می کند، پالتویش را می پوشد، و ما از تریا می آییم بیرون.
هوا سرد و خشک است، ولی چراغانی و شلوغی شبهای عید نوئل پاریس را زنده نشان می دهد. تا ابتدای خیابان سن میشل که ایستگاه مترو است قدم می زنیم.
« خوب خداحافظ تا فردا، جناب آریان. »
« بله ـ خداحافظ. »
« ساعت دو خوبه بیام هتل؟ »
« خوبه. »
« امیدوارم خواهرزاده تون بهبودی حاصل کنند. »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)