صفحه 123 تا 126
فیلیپ شارنو یک رنوی نو دارد و ما اول به بیمار ستان می آییم، من و کریستیان شارنو بالا می آییم، فیلیپ و بچه ها در ماشین می مانند. ثریا وضعیتش بی تغییر است و کمک پستاری که آنجا است می گویید دو نفر دیگر از دوستانش هم آمده اند و پس از مدتی رفته اند. کریستیان شارنو می گوید این طرح همیشگی است، دوستانش خیلی هم زیادند، می آیند ولی چون نمی شود با ثریا حرف زد و ارتباطی داشت زیاد نمی مانند و می روند.
هوا تاریک است که ما به سن رمی در جنوب غرب پاریس می آییم، من و فیلیپ شارنو جلو هستیم، اهل بیت عقب. شارنو از خیابان رنه کوتی می آید پایین و بعد از آن که از بولوار ژاردن می گذرد، به طرف سیته یونیورسیته می آید و کریستیان شارنو عمارتی را که ثریا در آن زندگی می کرد به ما نشان می دهد. ساختمان مثل بقیه زنده و پرنور ایستاده. هوای پاریس حالا تاریک شده و به خاطر شب آخر هفته، ترافیک خیلی سنگین است و به نظر می رسد مردم دنیا از هر طرف می ریزند توی پاریس. پاریس برای همه آخر خط است. هر کس خسته و مانده و رانده است و هرجا هست آخر می آید اینجا. هیچ کس از پاریس اگر عقل داشت هیج جا نمی رود. فقط منم که ناشناس در غروب از پاریس محو می شوم. دلم می خواهد لیلای آزاده با ما می بود.
پس از مدتی که در یک جاده شلوغ پیش می رویم کم کم باز باران شروع می شود و فیلیپ شارنو وارد منطقه مسکونی تمیزی می شود که در آن از شهر و جاده اتوبان و شلوغی خبری نیست. فقظ خانه و ساختمان مدرن. ولی مثل این است که به عظیم ترین و مدرترین کندوهای سیاره جدیدی وارد شده باشیم. کریستیان شارنو هنوز حرف می زند و در عین حال بچه ها را ساکت و ادب می کند. از شیشه جلو رنو درخشش چراغ ها و و نور خانه ها را می بینم که رد می شوند و باد و برف پاکن قطره های باران را پراکنده می کند.
از آن شب چیزهای خیلی زیادی یادم نیست جز این که خانه شارنوها خیلی تازه، نو و خیلی تمیز است. و آنها خیلی کتاب خوان، شرابخور و خیلی بامحبت هستند و تمام کارهایشان دست کم در نظر من غربتی پریشان حال، نپم و حسابی دارد. بچه ها شامشان را با پرستار می خورند و سرموقع به اتاق خوابشان می روند. مادر کریستیان شانو هم امشب اینجاست و به امر تهیه شام و نگهداری از بچه ها کمک می کند.
پیش از شام vin rose اشتهاآوری با اوردوور سرو می شود. من احتیاط می کنم. با شام هم که سوپ قارچ، سوفله سبک میگو و سیر و بلاخره قزل آلای بریان شده است یک نوع vin blanc سرو می شود. بعد قهوه و یک نوع لیکورکه من اسمش را نمی فهمم، با دسر میل می شود. مادام و مسیو بزرگ لابورژه، با غذا و بساط معاشقه و سنت می کنند، انگار که راه نجات منطقی در جهان گذران آویختن فکورانه به شام و شراب است. مادربزرگ لابورژه همسن فرنگیس است، ذر کتابخانه محلی کار می کند، معاون کلوب دختران پیشاهنگ سن رمی، چاق ئ تپل و مپل و سالم است اما در بحث های دختر و دامادش دخالت نمی کند، فقط می خورد، می نوشد و می خندد. کنار من نشسته است و دو تا دکمه بالای بلوزش را هم باز گذاشته. کریستیان شارنو و شوهرش اختلاف عقیدتی زیادی درباره شراب، غذا، آموزش، روانشناسی، بچه و سیاست دارند. شارنو یک کلیست میانه رو است. دوبار به آمریکا سفر کرده و "اتازونی" را دوست دارد. اما کریستیان یک سوسیالیست دموکرات است ولی نه یک کمونیست "پی یروا". شارن. عقیده دارد ژان پیازه از لحاظ "روانشناسی کودک" تحول انقلابی بزرگی در ساخت تفکر انسان نیم قرن اخیر به وجود آورده است. کریستیان یک فرویدیست سنتی است و فکر می کند آزادی های زیادی به سبک آمریکایی و بعد تراپیک های کلینیکی کودکان حرف زیادی است و بچه باید دیسیپلین داشته باشد و گاهی یک کتک "خوب" بخورد. وقتی او این حرف را می زند به مادرش نگاه نمی کند، ولی مادربزرگ لابورژه با قهقه رو به من می گوید:"اوه، من هیچ وقت بچه هایم را نمی زدم، مسیو. من همه چیز را برایشان توضیح می دادم..."
شانو آبجو دوست دارد، ولی کریستیان شارنو یک دو بوئه سبک یا یک سن رافائل را ترجیح می دهد. به نظر کریستیان شارنو این مطلقا هولناک است که اخیرا بعضی از خانواده های این کشور را با اوردوور آبجو سرو می کنند. "خدای من...دنیا دارد کجا می رود!" آنها اختلاف های خودشان را دارند ولی می دانند چه وقت جلوی خودشان را بگیرند و با یک ماچ لب قضیه را خاتمه یافته تلقی کنند و خدا می داند که آن شب چند دفعه به هم ماچ لب و لوچه ول می کنند. عقایدشان درباره سباست و اوضاع ایران هم متفاوت و غمناک است. نسبت به فلسفه انقلاب اسلامی عقیده مشخصی ندارند، چون نهایتا نمی فهمند. اما لیبرال های تحصیل کرده فرانسه را می فهمند!
آنها به اصطلاح آدم های درست و دلسوزی هستند. کریستیان اثاث ثریا را به من نشان می دهد.( او اندک اثاث ثریا را از محل اقمت او در پاریس به اینجا منتقل کرده و اجاره آپارتمان ثریا را هم فسخ کرده است.) در میان اثاث شخصی ثریا مقدار زیادی طلا هست. انگشتر و حلقه ازدواجش است، ساعت، یک الله بزرگ، یک گردنبند دیگر، دو تا النگو، عینا همان چیزهایی که فرنگیس به من گفته بود که ثریا همراه خودش به فرانسه آورده. من هیچکدام از چیزهای ثریا را آن شب خیلی مودبانه نمی توانم از آنها بگیرم. نه این که رودربایستی باشد، فیلیپ شارنو ظاهرا در مقابل ضمانتی که برای مخارج بیمارستان پر کرده، طلاها را به عنوان ودیعه نگه داشته است. می گویم اینها فعلا همین جا باشد، بهتر است، تا ثریا خودش(امیدوارم) حاش خوب شود و بیاید بگیرد. شارنو می گوید: به هرحال اینجا امن تر از هتل است!
بعد از شام، وقتی کنار آتش نشسته ایم و قهوه می خوریم. کریستیان شارنو از دوستی خودش و ثریا می گوید. او ثریا را هفت هشت سال است که می شناسد، چه از دوران تحصیلشان در دانشگاه قبل از دواج و چه این یک سال اخیر که ثریا برگشته بود. او ثریا را واقعا دوست دارد.
می گویم: از روز تصادف برایم تعریف کنید... آن روز این جا بود؟
کریستیان شارنو آهی می کشد و می گوید: آه بله، ثریا ایجا بود. از اینجا می رفت. یک شنبه بود. ما روست بیف داشتیم. با سالاد روسی با سیب زمینی الگراتو و بستنی. بعد از بازی با بچه ها بازی کرد. فیلیپ تلویزیون تماشا می کرد، یک مسابقه فوتبال بود. بعد ثریا و من نشستیم حرف زدیم. همین جا، او روی همین صندلی نشسته بود که حالا شما نشسته اید. گفت آن شب می خواهد با مادرش جدی صحبت کند و اجازه بگیرد که از راه زمینی به ایران برگردد. می دانید، فرودگاه های ایران بسته شده بود.
من: بله.
کریستیان شارنو ادامه می دهد: او می خواست برگردد. آن روزهای آخر زیاد به اینجا می آمد، تقریبا تمام اثاثش را جمع کرده بود. طلاهایش را که از مدت ها پیش آورده بود، اینجا پیش من گذارده بود. چون در خوابگاه دله دزدی زیاد می شد، امنیت نداشت.
من: ساعت چند از اینجا رفت؟
"خیلی زود، ساعت چهار، هنوز هوا روشن بود. دوست داشت با دوچرخه سفر کند، اما خیلی محتاط بود."
"ناخوش نبود؟"
"نه نه، مطلقا نه"
" تب؟ سردرد؟"
" نه نه نه مطلقا در سلامت کامل و عالی. اگر کوچکترین چیزی بود من نمی گذاشتم با دوچرخه برود. اصلا هرگز کوچکترین سایه شکی از ناراحتی نبود. در حقیقت قبل از این که برود پنج دقیقه ای به بچه ها سواری داد و خندید."
"بعد چی؟"
"بعد با خوشحالی خداحافظی کرد و سوار شد ویواش یواش رفت. بعد از این که او رفت باران کم کم شروع شد."
" به شما ساعت چند خبر دادند؟"
"ساعت نه و ربع کم... نه. تقصیر او نبود. تقصیر هیچ راننده ای نبوده. فکر نمی کنم. تقصیر هیچ کس نیست."
فیلیپ شارنو می گوید:"سر پیچ جاده به سادگی سر می خورد و می رود."
"لابد"
"CEST LA VIE! زندگی این است."
"نمی دانم. منصفانه نیست.
" نه مطلقا منصفانه نیست، اما گاهی مهره ها این جوری می نشینند."
"لابد"
حدود نه شارنو مرا به ایستگاه مترو سن رمی می آورد و من تنها به پاریس بازمی گردم. از جبهه لیلا آزاده خبری نیست، یادداشتی را که برای او نوشته ام پس می گیرم و پاره می کنم و با آسانسور بالا می روم.
به موقع برای اخبار نیمه شب از رادیو تهران می رسم، اما جز گزارش های بد چیزی نیست. "قوای متجاوز صدام حسین عقلقی" حالا حتی دزفول و اهواز را در محاصره گرفته اند و مردم در شهرها بی پناه کشته می شوند. یا هزاران هزار آواره خانمان خود را ترک می کنند.(معمولا پس از اخبارایران، من اخبار خبرگزاری های فانسه و انگلستان را می گیرم و با ترکیب و گاهی تناقض آنها سایه ای از حقایق معلوم می شود.) فرمانده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)