55 _ 56 بیرون. چهار دیوار خانه هنوز سالم است، گو اینکه شیشه ها در اثر خمپاره هایی که توی باغ خورده شکسته اند. دور دست جایی سگها عوعو می کنند. در خانه را باز می کنم و وارد می شوم. برق نیست. خانه تاریک است. آی هم توی لوله ها نیست. بیشتر اساسیه سر جایش است. محل خانه در نزدیکی جاده خرمشهر و آنقدر لب آب و در تیر رس دشمن است که حتی دزدها و کفتارهای جنگ جرأت نمی کنند به خانه دستبرد بزنند. اما برای موش خرماها خطرناک نبوده. آنها آمده اند. تعدادیشان هم اکنون در خانه اند و جولان می دهند. از سوراخ خشک توالت بیرون آمده اند. و شروع کرده اند. گذشته از خرت و پرتهای انباری آشپرخانه، یکی از فرشها و چند تا از مبلها و حتی کتابها را هم جویده اند و خورده اند. منظره ای است. اما من هم برایشان مسلح آمده ام. با علم به این که حمله موشها در اکثر خانه های دیگر هم اتفاق افتاده، من با خودم یک پاکت مرگ موش آورده ام! در توالت و در حیاط را می بندم، و پاتک را شروع می کنم. مرگ موش را در سرتاسر کف خانه پخش می کنم. و گاهی می ریزم روی کله شان. بعضیهایشان جا به جا تلو تلو می خورند و می افتند و می میرند. دلم خنک می شود. چمدانم را برمی دارم و شروع می کنم به جمع آوری چیزهایی که می خواستم بردارم. باید زودتر برگردم. عراقیها هر آن ممکن است سر و کله شان پیدا شود. موش خرماهای فاضلاب را می توانستم با «د د ت» به دیار عدم بفرستم. اما ایران هنوز «د د ت» یی برای موش خرماهای صدام حسین سگ مسب اختراع نکرده بود. سایه مردی جلوی در ظاهر می شود و من دلم هری می ریزد. درست که نگاهش می کنم مطرود است ــ با قد ریزه، صورت سوخته، سبیل کمرنگ. «آقا شومایی ــ سلام.» همان سلام آبادانی با کسر سین. «مطرود! محض رضای خدا ــ تو اینجا چکار می کنی؟» «ای آقا، آمدیم دیگه.» «آمدی اینجا زندگی می کنی؟» «ها. آقا چای راست کرده م. یه کو چای می خوای؟» «مگه قول ندادی اقلا لین 12 پیش برادرت باشید. آغاجاری که نموندین، بلند شدین بیخودی برگشتین. شانس آوردین توی جاده عراقیها نگرفته ن اسیرتون کنن ببرن. باید برگردین لین 12. اینجا خیلی خطرناکه.» از دستش کفری ام. «اونجورم زده ند. اونجورو هر روز میزنن. اینجو بهتره.» «اینجا میتونن شما رو از اون دست آب با کلاشینکف بزنن!» «مرگ دست خداست، آخا.» « ادریس کجاست؟» «ادریس م اینجو منزل مهندس نوربشخه.» «ادریس م اینجاست؟ یا حضرت جرجیس!» «خوب کجا بذارمش؟ جایی نمیمونه. باید پیش خودم باشه. اون که عقل حسوبی نداره.» «منزل نوربخش م سپردن به شوما؟» «ها. یه کوپ چای بخور.» «شما باید فوری برگردید لین 12.» «ای آخا. کجا بریم؟ هر وقت اجل بیاد بگه باید بری خو باید بری.» «اینجا که آب نداره.» «شیر عقب باغ پایین که داره. برق آفه. اما کمی آب میاد. فشار نیست.» می گویم: «مطرود، ببین، من باید برم تهران. مجبورم. اتفاقی برای بچه خواهرم افتاده. میدونی که کسی رو ندارن. شاید مجبور شم دو سه ماهی برنگردم آبادان. اما نمیخوام شما اینجا باشید.» «ما را بیرون میکنین؟» «مطرود، این چه حرفی یه! این منزل مال شرکته. مال همه ست. اما اینجا خطرناکه. اینجا منطقه جنگیه.» «چه کنیم؟» «برین یه جا دیگه.» «ما کجا داریم بریم؟ هر چی بلا هست مال بیچاره هاست.» «برادرت چطور شد؟» «رفت...» «چی؟» « از دارو دنیا رفت. خلاص شد. خانه اش هم با خاک یکسون شد.» «متأسفم، مطرود، اون پسرش که خسروآباد بود چی؟» «اونم رفت.» «اونم شهید شد؟» «ها. بشین آخا، یه کوپ چای برات میارم.» «مطرود! من میگم از آسمون داره بمب و توپ و موشک می باره، تو