فصل 22
شب که میشد دلم میگرفت.شبهای طولانی همراه با بیداری و کابوسهایی که وحشت زده مرا از خواب میپراند و پریشان و ناآرامم میساخت.چشمهای به گودی نشسته مادرم هم نشانه ی آن بود که او هم خواب ناآرامی دارد.
از سخن گفتن با هم پرهیز میکردیم و فقط برای رفع نیاز جمله هایی کوتاهی مابین ما رد و بدل میشد.
ماتان اکثر اوقات مشغول عبادت بود در کنار سجده تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد و من در گوشه اتاق نشینمن به پشتی تکیه میدادم و به مرور کتابهای درسی ام میپرداختم.نگاهم بروی صفحه ی کتاب دوخته میشد اما مطالبی که از جلوی چشمم عبور میکرد در مغزم جای نمیگرفت و افکارم را به خود اختصاص نمیداد.مغزم خالی از اندیشه بود خالی از هر اندیشه ای.
یک روز قبل از پایان تعطیلات با بیحوصلگی به دوختن دکمه های روپوشم پرداخت و خطاب به من گفت:برو به انسیه بگو اتو را آتش کند و روپوشت را اتو بزند.تعطیلات عید هم تمام شد.از فردا خیالت راحت است که دیگر مجبور نیستی تمام روز را ساکت و صامت روبرویم بنشینی میتوانی به سراغ دوستانت بروی.
-روزهای آخر خیلی خسته کننده بود مگر نه ماتان؟نه مایل بودی به مهمانی برویم و نه دلت میخواست با من حرف بزنی.
-این تو بودی که سکوت را نمیشکستی.من هم حوصله ناز کشیدن را نداشتم.گوشه اتاق زانوی غم بغل کرده بودی که چه بشود.خوب گوش کن ببین چه میگویم.اگر آن پسر سر راه تو را گرفت با او حرف نزن سرت را پایین بینداز و بی اعتنا به راهت ادامه بده.آنها به این سادگی دست از سرت برنخواهند داشت.فکری که توی کله ی آن پدر لجبازت فرو رفته به این زودی از مغز پوک و تهی اش بیرون نخواهد رفت.من نه میتوانم توی خانه زنجیرت کنم و نه میتوانم دنبالت راه بیفتم و مواظبت باشم.این خودت هستی که نباید تسلیم وسوسه هایشان بشوی.بعد از این باید هر روز دلشوره داشته باشم و تنم بلرزد.
-بیخود دلت شور نزند.بچه که نیستم و میتوانم از خودم مواظبت کنم.
-امیدوارم اینطور باشد.
صبح روز بعد روپوش مدرسه را که به تن کردم آه از نهادم برآمد.ماتان از خیاطی چندان سر رشته ای نداشت.با ناامیدی گفتم:وای خدای من دکمه ها را که میبندم وسطشان کیس میخورد.انگار با جا دکمه ها برابری ندارند.
با اولین نگاه پی به اشتباه خود برد و گفت:راست میگویی حق با توست.هر چه بتول رشته بود پنبه شد و زحمتهایش را هدر دادم.دیروز بی حوصله بودم و دقت نکردم.بده به من درستش کنم.
-کاش همان دیروز امتحانش میکردم.الان دیگر فرصت نیست و دیر میشود.
-زیاد وقت نمیگیرد.
روپوش را که بدستش دادم به سرعت مشغول شکافتن و دوختن دکمه ها شد و گفت:چطور است بعد از این با رحمان به مدرسه بروی و برگردی؟
-نه نمیشود بچه که نیستم.میخواهی آبرویم را بریزی و مرا آلت دست همکلاسیهایم کنی و باعث شوی که با خود بگویند لابد دسته گلی به آب داده ام که اینطور تحت کنترل هستم.
اینبار دقت بیشتری در دوخت دکمه ها به خرج داد.همینکه دوباره آن را پوشیدم چرخی زدم و گفتم:دستت درد نکند خیلی خوب شد.
موقعی که برای خداحافظی گونه اش را بوسیدم نگرانی را در نگاهش آشکار دیدم.از خانه که بیرون آمدم گربه همسایه جلوی پایم پرید و مرا ترساند آفتاب میلی به درخشیدن نداشت و هوا ابری بود.
همان چهره های آشنای همیشگی مثل همیشه اول شیر فروش دوره گرد به من سلام کرد و بعد رفتگری که مشغول نظافت خیابان بود.
بچه ها لباس عیدشان را بتن داشتند و مواظب بودند کفشهای ورنی شان آلوده به گل و لای کوچه نشود.
ژیلا به دیدنم گفت:ولی چقدر رنگت پریده نکند مریض شده بودی!
حوصله ی توضیح نداشتم دلم نه در خانه آرام میگرفت و نه در مدرسه.زنگ که خورد نفسی به راحتی کشیدم کتابهایم را زیر بغل زدم و بیرون آمدم.
وارد خیابان که شدم بنظرم رسید یک نفر درست پشت سرم پا به پایم قدم برمیدارد.صدای پا هر لحظه به من نزدیکتر میشد بالاخره به من رسید در کنارم قرار گرفت و صدای آشنایش قلبم را لرزاند.
-سلام.
روی برگرداندم و با لحن تندی گفتم:باز هم تو مگر قرار نبود دیگر سر راهم قرار نگیری؟
-اگر مادرهایمان هووی هم هستند گناه ما چیست.چرا باید به آتش آنها بسوزیم؟هیچکس نمیتواند وادارم کند دست از تو بردارم.عزیز هم بعد از آن توهینهای مادرت مخالف عشق من شده و میگوید آب ما با هم تو یک جوی نخواهد رفت ولی حاج بابا هر دو پایش را در یک کفش کرده که هر طور شده باید این عروسی سر بگیرد.
-اشتباه میکند اینکار عملی نیست.اگر بخواهد زیاده از حد پافشاری کند ماتان از غصه دق خواهد کرد.
-تا حاج بابا اجازه ندهد نمیتوانی شوهر کنی .پس مادرت منتظر چیست بالاخره یک روز باید بخانه بخت بروی.
-هر کس دیگری به غیر از تو برایم شوهر مناسبی است.او نه چشم دیدن تو را دارد و نه چشم دیدن هوویش را.از آن روز که بخانه ما آمده اید حال و روزش را نمیفهمد.این زن به اندازه کافی رنج کشیده.دیگر کافی است راحتش بگذارید.
-قول میدهم اگر زنم بشوی هر روز تو را به دیدنش ببرم.از این نظر نباید باکی داشته باشد.
-چرا باید بین اینهمه آدم تو به سراغم بیایی.
-منظورت چیست؟
-اینقدر سوال نکن برو.بعد از این دیگر هیچوقت به سراغم نیا آنچه که تو میخواهی امکان ندارد.
از رو نرفت و فاصله ش را با من کمتر کرد و گفت:اگر تو بخواهی دارد.بیخود نگو نه.میدانم که میخواهی برای چه حرف دل و زبانت یکی نیست؟میترسی مادرت سکته کند.اینها همه حرف است.مگر آن روز که شوهرش زن دیگری گرفت دل از زندگی برید.به این یکی هم عادت خواهد کرد.چاره دیگری ندارد.
-تو خودخواهی و فقط احساس خودت برایت اهمیت دارد ولی من نمیتوانم خودخواه باشم و دلش را بشکنم.
-مادرت هم با توهینهایش دل عزیز را شکست.آن روز که از خانه شما بیرون آمدیم خیلی عصبانی بود و دایم نفرین میکرد و لعنت میفرستاد.حاج بابا هر چه میکرد نمیتوانست آرامش کند خودت شنیدی که چه حرفهایی به عزیز زد؟
-حاج بابا کار خوبی نکرد که شما را به آنجا آورد.ملوس خانم انتظار چه را داشت؟انتظار یک استقبال گرم و پر شور را؟خب معلوم بود که ماتان عکس العمل تندی نشان خواهد داد.از یک زن زخم خورده و ستمدیده چه توقع دیگری داشتید؟اولین روز بود که اشکهایش را میدیدم زن صبور و بردباری که قلبش در مقابل دردهای بی شمار زندگی بی حس شده بود ناگهان درد را با تمام وجود حس کرد و به اندازه تمام سالهای بردباری اش گریست.ظلمی که پدرم به او کرده کافی است نمیخواهم منهم دنباله رو این ظلم باشم.
-یعنی خیال داری به پایش بسوزی؟
-ترجیح میدهم بسوزم تا بسوزانم.
-خیلی عجیب است باور نمیکنم.
-من مثل پدرم نیستم که عشق چشم عقلم را کور کند و ظالمم سازد چرا به دنبالم می آیی؟مگر آن روز جوابت را نگرفتی پس برای چه سماجت میکنی؟
-باید جوابم را از تو بگیرم نه از مادرت.
-من میگویم برو و دیگر نیا.
با سماجت نگاهم کرد و گفت:اما نگاهت چیز دیگری میگوید.
چشمهایم را بستم و گفتم:کورش میکنم تا دیگر برخلاف میلم حرفی نزند.معطل چه هستی چرا نمیروی؟
-من دست از تو برنمیدارم اگر امروز مرا از خود برانی فردا دوباره خواهم آمد.
-فکر میکنی از این رفت و آمد به کجا خواهی رسید و چه به دست خواهی آورد؟همین روزهاست که برایم حرف در بیاورند و بگویند در راه مدرسه قرار و مدار میگذارد و نظر بازی میکند.
-وقتی مادرت اجازه نمیدهد در خانه ی خودتان به دیدنت بیایم و حرفهایم را بزنم پس کجا می توانم تو را ببینم؟
بی اختیار با لحن پر حسرتی گفتم:کاش تو پسر نامادری ام نبودی.آن موقع خیلی چیزها فرق میکرد.
لبخند رضایت آمیزی بر لبانش نقش بست و با اشتیاق پرسید:یعنی آن موقع مرا از اینکه سر راهت بایستم منع نمیکردی؟
-آن موقع نیازی به این دیدارهای پنهانی نبود و میتوانستی به خانه ی ما بیایی.
-کاش قبل از آشنایی حاج بابا با عزیز من و تو با هم آشنا میشدیم.
تبسم شیرینی بر لبانش نقش بست و با نگاه پر مهرش به برانداز کردنم پرداخت و گفت:این همان روپوشی است که پارچه اش را با هم خریدیم؟
-بله چطور مگر؟
-خودت آن را دوختی؟
-نه من از این هنرها ندارم نه آشپزی بلدم و نه خیاطی.
-لازم نیست دختر حاج مصیب آشپزی بلد باشد.
-البته اگر شوهر پولداری مثل حاج مصیب نصیبش شود.
زیر لب خندید و با لحن زیرکانه ای گفت:خب اگر به اندازه حاج مصیب پول داشته باشد ممکن است هوو سرت بیاورد.
سرتکان دادم و گفتم:من مثل مادرم صبور و بردبار نیستم اگر این بلا را سرم بیاورد کاری میکنم از غلط کردنش پشیمان شود.
-مثلا چه کاری؟
-با همین دستهایم چشمهایش را از کاسه بیرون می آورد.همان چشمهایی را که به زن دیگری به غیر من نظر داشته.
در حالیکه میخندید گفت:وای ترسیدم راستش را بخواهی خیال داشتم هوو سرت بیاورم اما با این حرفها مرا ترساندی.
به تمسخر خندیدم و به طعنه گفتم:چه خوش خیال.
کمی مکث کرد و منتظر شد تا عابر کنجکاوی که از کنارمان میگذشت از ما فاصله بگیرد سپس گفت:دارم پولهایم را جمع میکنم تا بتوانم جفت آن فرش را بخرم.
خود را متعجب جلوه دادم و پرسیدم:کدام فرش؟
-همان که حاج بابا برای جهازت خریده.
-چرا جفت آن را؟
-چون فرش تو بتنهایی نمیتواند یک سالن را پر کند.
کوشیدم تا کلامم آرام و عاری از حسرت باشد:همانطور که من و تو هیچوقت نمیتوانیم در کنار هم باشیم این دو قالی هم هیچوقت در کنار هم پهن نخواهند شد.این یک واقعیت است بهتر است آن را بپذیری و به امیدی بیهوده دل خوش نکنی.خداحافظ.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)