ناپلئون بناپارت : آن قدر شکست خوردم تا راه شکست دادن را آموختم .


********************

فصل چهل و نهم
پاریس ، پنجم مارس 1815

********************
بعد از ظهر امروز مانند بعد از ظهر روزهای دیگر شروع شد . من با کمک برادر زاده ام ماریوس مشغول تنظیم درخواستی به لویی هیجدهم بودم تا اجازه اقامت خواهرم ژولی را در فرانسه به نام مهمانم تمدید نمایم . ژولی در سالن کوچک مشغول نوشتن نامه ای به شوهرش ژوزف بناپارت که در سوییس می باشد بود .
کنت روزن وارد اتاق شد و ورود آقای فوشه ، دوک اروانتو را اعلام کرد .
حضور این مرد برایم غیر قابل تحمل است . وقتی در روزهای انقلاب اعضای مجمع ملی به سرنوشت همشهری لویی کاپت رای دادند فوشه که نماینده ملت بود با صدای بلند و واضح درباره مرگ داد سخن داد و اکنون همین مرد آسمان را به زمین می دوزد تا مورد توجه برادر شاه اعدام شده فرانسه قرار گرفته و پست حساسی بگیرد . در کمال عدم تمایل گفتم :
- بگذارید بیاید .
فوشه خوشحال و شنگول و صورت دراز اسبی او قرمز رنگ بود . دستور چای دادم . فوشه در حالی که با لطف و محبت مشغول به هم زدن چای خود بود گفت :
- امیدوارم مزاحم امور مهم علیاحضرت نشده باشم .
ژولی جواب داد:
- خواهرم مشغول پیش نویس درخواستی به اعلیحضرت بود .
فوشه سوال کرد :
- کدام اعلیحضرت ؟
این سوال احمقانه ترین سوال دنیا بود . خواهرم بلافاصله جواب داد :
- به اعلیحضرت لویی هیجدهم ، تا آنجا که من اطلاع دارم پادشاه دیگری به فرانسه حکومت نمی کند .
فوشه جرعه ای از چای نوشید و با خنده رویی به ژولی نگریست و گفت :
- امروز صبح ممکن بود که موقعیت پشتیبانی درخواست شما را داشته باشم . اعلیحضرت امروز صبح پست مهمی به من واگذار کرد در حقیقت پست بسیار مهم و پر نفوذ رئیس پلیس .
با فریاد جواب دادم :
- غیرممکن است .
ژولی که چشمانش از تعجب باز شده بود سوال کرد :
-و....؟
فوشه چند جرعه دیگر نوشید و گفت :
- من از قبول آن خود داری کردم .
ماریوس گفت :
- پادشاه پست ریاست پلیس را به شما پیشنهاد کرده ؟ قطعا متوحش است و تامین ندارد . به خدا دلیل دیگری برای این کار ندارد .
فوشه با تعجب گفت :
- چرا ؟
- لویی هیجدهم با لیست سیاه ، لیستی که نه تنها نام جمهوری خواهان بلکه طرفداران ناپلئون در آن ثبت شده دارای قدرت کاملی است . آقای دوک مردم می گویند که نام شما اولین نام آن لیست سیاه است .
فوشه فنجان چای را روی میز کوچک گذاشت و جواب داد :
- لویی هیجدهم از توقیف و جمع آوری افراد این لیست صرف نظر کرده ، اگر من هم به جای او بودم نگران می شدم . به هر حال او مشغول پیشروی است .
سوال کردم :
- بگویی درباره چه شخصی صبحت می کنید ؟
- البته از امپراتور صحبت می کنم .
تمام اتاق دور سرم می چرخید و سایه های مشکوکی در مقابل چشمم می رقصیدند . حس کردم که بی هوش خواهم شد . حالتی به من دست داد که پس از تولد اوسکار تا کنون چنین حالتی به خود ندیده ام . صدای فوشه از دور و خیلی دور به گوش رسید .
- یازده روز قبل امپراتور با نیروهای خود از جزیره آلب به کشتی سوار گردید و روز اول مارس در خلیج ژوان پیاده شد .
و ماریوس بلافاصله جواب داد :
- راستی تعجب آور است . امپراتور فقط چهارصد نفر بیشتر همراه خود ندارد .
فوشه گفت :
- مردم در اطراف او جمع شده ، دامن او را بوسیده و با فتح و ظفر همراه او به طرف پاریس حرکت کرده اند .
طبعا روزن گفت :
- کشور های دیگر علیه او......
صدای ژولی شنیده شد .
- دزیره رنگ صورتت بسیار سفید شده ، حالت خوش نیست ؟
فوشه گفت :
- فورا برای علیاحضرت یک گیلاس آب بیاورید .
با کمک سایرین که گیلاس را به لبم گرفته بودند جرعه ای نوشیدم . دیگر اتاق دور سرم نمی چرخید .
اشباح متحرک و نامفهوم صورت حقیقی خود را به من نشان دادند . چهره برادر زاده ام ماریوس از شدت خوشحالی درخشید و گفت :
- تمام ارتش پشتیبان او خواهند بود . کسی نمی تواند حقوق افسرانی که باعث عظمت و سرافرازی فرانسه شده اند تقلیل دهد . یک بار دیگر پیشروی خواهیم کرد و فاتح خواهیم شد .
مارسلین خواهر ماریوس که شوهرش در رزم های حومه پاریس به آغوش دختری افتاد و تاکنون او را مخفی کرده است جواب داد :
- علیه تمام اروپا پیشروی خواهد کرد ؟
ناگهان متوجه یکی از پیشخدمت هایی که سعی می کرد در این هیاهو چیزی بگوید شدم ، یک نفر دیگر برای ملاقات من آمده است . همسر مارشال نی می خواست مرا ببیند .
مادام نی زنی بسیار چاق و فربه است و طوری صحبت می کند که گویی گفته های او آیات آسمانی است . مانند صاعقه وارد سالن شد و مرا در سینه چاق و فربه خود فشرد و مشت خود را گره کرد و روی میز کوبید و گفت :
- راستی عقیده شما چیست مادام ؟ ولی او به حسابش خواهد رسید .
آهسته گفتم :
- خانم بفرمایید بنشینید و بگویید چه کسی به حساب چه شخصی خواهد رسید .
مادام نی مانند جسم وزینی در صندلی افتاده و غرید .
- شوهر من حساب امپراتور را تصویه خواهد کرد . شوهرم دستور دارد که در «بزانسون» امپراتو را مانند گاو وحشی دستگیر و در قفسی مبحوس و او را در سراسر مملکت نمایش دهد .
فوشه صحبت او را قطع کرد و گفت :
- ببخشید مادام . من به خوبی متوجه نیستم که چرا مارشال نسبت به فرمانده و امپراطورخود این قدر خشمگین و عصبانی است .
همسر مارشال نی که تا آن لحظه متوجه فوشه نبود پس از دیدن او به شدت مضطرب شده و گفت :
- پس شما هم اینجا هستید ؟ ممکن است از شما سوال کنم چرا هنوز مورد بی مهری دربار می باشید ؟ آیا هنوز به حال تقاعد در املاک خود زندگی می کنید ؟
فوشه شانه هایش را بالا انداخت ، همسر مارشال نی کاملا نگران شد و با صدایی که به شدت می لرزید ، گفت :
- گمان نمی کنم کاملا به موفقیت امپراتور معتقد باشید .
ماریوس با تاکید جواب داد:
- البته . البته . امپراتور موفقیت خواهد داشت .
ژولی برخاست و به طرف سالن کوچک رفت و گفت :
- تمام جریان را برای شوهرم می نویسم ، توجه او را بسیار جلب خواهد کرد .
فوشه شانه اش را بالا انداخت و جواب داد :
- به خودتان زحمت ندهید . پلیس مخفی لویی هیجدهم بلافاصله نامه شما را توقیف خواهد کرد ، خانم . اطمینان دارم که امپراتور از مدتی قبل با شوهر شما ارتباط داشته و به طور قطع و یقین از جزیره آلب طرح های آتیه خود را به اطلاع برادرش رسانیده است .
همسر مارشال گفت :
- شما به عملی بودن طرح های او معتقد نیستید ؟ اگر طرح های ناپلئون قابل اجرا بود شوهرم مطلع می شد .
- عدم رضایت سربازان و افسران به علت کاهش حقوق ماهیانه و کم شدن حقوق تقاعد و مقرری سربازان معلول از نظر شوهر شما مخفی نمانده است .
ماریوس با خشونت جملات بالا را ادا کرد ولی فوشه بلافاصله گفت :
- ولی حقوق امپراتور در جزیره الب تقلیل نیافته .
مادام نی با خشونت به طرف من برگشت ، صندلی در زیر بدن سنگین او صدایی کرد .
مادام نی گفت :
- مادام شما که همسر یک مارشال هستید متوجه خواهید بود که گفته من صحیح است .
- اشتباه می کنید خانم ، من همسر یک مارشال نیستم و همسر ولیعهد سوئد و نروژ هستم . معذرت می خواهم سرم به شدت درد می کند .
سرم چنان درد می کرد که تاکنون نظیر نداشت . ناچار بی حرکت در تخت خوابم دراز کشیدم ، همه چیز دور سرم می چرخید . نباید با احدی صحبت می کردم حتی با خودم ، مخصوصا با خودم ....
انسان ممکن است از نظر فامیل مخفی شود . یک نفر ممکن است از چنگ مستخدمین فرار کند ولی احدی قادر نیست که از نظر هورتنس مخفی گردد ...در ساعت هشت ماری به اتاقم آمد و حضور ملکه سابق هلند و دوشس دولو فعلی را اعلام کرد .
لحاف را به سرم کشیدم ، پنج دقیقه بعد مارسلین در کنار تخت خوابم با عجز و لابه می گفت :
- عمه جان باید بیایید ، هورتنس در سالن کوچک نشسته و می گوید تا صبح هم منتظر همسر ولیعهد خواهم شد . پسرش نیز همراه او است .
از جای خود حرکتی نکردم . ده دقیقه بعد ، ژولی در کنارم نشست و با التماس گفت :
- دزیره این قدر سخت و خشن نباش ، هورتنس بیچاره استدعا می کند که او را بپذیری .
بالاخره در مقابل تقدیر تسلیم شده و گفتم :
- بگذار بیاید ولی فقط یک دقیقه .
هورتنس اول پسرش را به طرف اتاق من راند و در حالی که بغض گلویش را می فشرد ، گفت :
- از حمایت اطفال بدبخت من تا پایان این حوادث خود داری نکنید .
هورتنس روز به روز ضعیف تر می شود . لباس سیاه عزاداری صورت رنگ پریده او را سفید تر کرده ، موهای کم رنگ او ژولیده و درهم است .
در جواب گفتم :
- خطری متوجه اطفال شما نیست .
در کمال نا امیدی ، آهسته زمزمه کرد :
- چرا اطفال من در خطر هستند . پادشاه می تواند هر لحظه آنها را به نام گروگان علیه امپراتور توقیف کند . خانم اطفال من هنوز وارث سلسله ناپلئون هستند .
در کمال سکوت و آرامش گفتم :
- وارث تاج و تخت فرانسه ناپلئون است و هم اکنون در وین زندگی می کند .
آهسته گفت :
- اگر برای او حادثه ای رخ دهد ؟
- خانم آن وقت چه می شود ؟
هورتنس با عشق و علاقه مفرط به کودکان رنجور خود خیره شد و سایه لبخند جنون آمیزی بر لبان نازک او نقش بست و سپس دسته نامنظم موهای خود را به عقب زد .
- البته اطفال شما می توانند اینجا بمانند .
هورتنس رو به اطفال خود کرد و گفت :
- ناپلئون لویی ، شارل لویی ناپلئون دست خاله مهربان خود را ببوسید .
با عجله لحاف را به سرم کشیدم ، ولی امشب نبایستی استراحت می کردم . به زحمت به خواب رفته بودم که نور لرزان شمع و صدای جستجوی چیزی مرا مجددا از خواب بیدا کرد .
- ژولی در جستجوی چیزی هستی ؟
- آری دزیره . در جستجوی نیم تاجم هستم . نمی دانی کجا است ؟ آن نیم تاجی که در اتاق توالت تو انداختم می خواهم .
- بله چند روزی گوشه اتاق زیر دست و پا بود . آن را در کشو پایین کمد زیر زیر پوش های پشمی که از سوئد برایم فرستاده اند گذارده ام . ولی در این وقت شب نیم تاج برای چه می خواهی ؟
آهسته گفت :
- می خواهم امتحانش کنم و شاید تمیزش نمایم که مجددا جلا و درخشش داشته باشد .

**********
پاریس ، بیستم مارس 1815

**********

شب گذشته لویی هیجدم با عجله از درب مخفی قصر تویلری خارج شد و اکنون بوربون ها در تبعیدگاه سالیان گذشته خود به سر می برند ... شایعه ای انتشار دارد که آنها را در ژنت دستگیر کرده اند . باید پیرمرد بیچاره بسیار خسته بوده باشد .... امروز صبح ژنرال اگزالمان دستور اشغال قصر متروکه تویلری را صادر کرد و پرچم سه رنگ بر فراز آن افراشته شد . در خیابان صفحات بزرگی که اعلامیه ناپلئون را درج کرده بین مردم پخش و توزیع می شود و تاکنون احدی روبان سفید به سینه خود نصب نکرده و یقه تمام لباس ها با روبان سه رنگ تزیین شده .
مستخدمین و زنان کارگر قصر تویلری که همیشه بدون تغییر هستند با شدت مشغول فعالیت می باشند . پرده های جدید و فرش های تازه قصر را جمع کرده اند و پرده های سبز رنگ قدیمی که با زنبور های طلایی تزیین شده اند از انبارها خارج و مجددا به پنجره سالن های قصر آویخته می شوند . هورتنس مامور تزیین قصر تویلری بود و عقاب های طلایی را که در انبارها بود شخصا خارج و گردگیری و تمیز کرده است .
متاسفانه در خانه من هم همه چیز هفت گانه و هشت گانه است . قاصدی از طرف امپراتور به اطلاع ژولی رسانید که امپراتور امشب ساعت نه به قصر نزول اجلال خواهد کرد . ژولی مجددا با لباس صورتی رنگ با نیم تاج شاهزاده خانم ها (شاید کج و معوج ) در آنجا حضور خواهد یافت . چنان تحریک شده و مغز او از کار افتاده که حتی قادر نیست موهای سر دختر کوچکش را مرتب کند .
- دزیره بقیه افراد فامیل در راه هستند . فقط من و هورتنس باید از او پذیرایی کنیم . من آن قدر از او وحشت دارم که حدی بر آن متصور نیست .
- چه مهمل می گویی او همان بناپارت و برادر شوهر تو است . ترس و وحشتی ندارد .
- حقیقتا همان بناپارت است ؟ پیشروی موفقیت آمیز او از جزیره آلب به خلیج ژوان و سپس ازخلیج ژوان به طرف گرنوبل و پاریس در حالی که هنگ های سربازان در مقابل او به زانو در آمده اند در حالت او تغییری نداده ؟ مارشال نی ....
- مارشال نی سرسخت و آشوب طلب درحالی که پرچم های افراشته را همراه داشت به طرف ناپلئون رفت . تمام ارتش ناپلئون معتقد است که همه چیز به حالت سابق و زمان گذشته عودت خواهد کرد . فوق العاده های زمان جنگ ، پیشرفت های سریع ، اعطای عصای مارشالی ، پست ها فرمانداری ممالک ، تقسیم ممالک و سرزمین ها ....ژولی ارتش ناپلئون خوشحال است و شادی می کند ولی قاطبه ملت ساکت است ....!
ژولی در کمال عدم توجه و نفهمی به من نگریست و سپس گوشواره های ملکه سوئد را از من قرض گرفت و عزیمت کرد . امیدوارم شوهرش جواهرات او را که با خود به سوئیس برده بود مجددا همراه بیاورد ....
در همین موقع ماری وان حمام را در اتاق رخت کن پر آب کرده و اطفال بناپارت ها را شستو شو می داد . اینها بعدا با ژولی به قصر تویلری خواهند رفت . من باید برحسب درخواست هورتنس موهای صاف این بچه ها را فر بزنم . لویی ناپلئون ناگهان از من پرسید :
- خاله جان راستی باور می کنی که او مراجعت می کند ؟
- البته امپراتور نزدیک پاریس است و امشب وارد می شود .
لویی ناپلئون در حالی که با تردید سعی می کرد نگاه او با چشمان من مصادف نشود گفت :
- منظورم پسر او پادشاه رم است .
در سکوت و آرامش آخرین دسته موهای لویی ناپلئون را فر زدم و سپس دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم «اکنون آخرین شب است »
در ساعت هشت یک کالسکه دولتی از اصطبل های قصر تویلری برای بردن ژولی و بچه ها آمد . کالسکه هنوز علامت خانوادگی بوربون ها را داشت . با رفتن انها خانه من در سکوت و آرامش فرو رفت . در کمال بی صبری در اطراف اتاق ها به قدم زدن پرداختم . کنت روزن از یکی از پنجره هایی که باز بود خم شده و گفت :
- خیلی میل دارم که آنجا باشم .
- کجا ؟
- در جلو قصر تویلری ، میل دارم ورود او را ببینم .
فورا گفتم :
- زود یک دست لباس سویل بپوشید و یک روبان سه رنگ به یقه خود نصب کنید و منتظر من باشید .
آجودانم مانند صاعقه زده گان به من نگاه کرد . با سرعت گفتم :
- عجله کنید .
و بلافاصله یک کت پوشیدم و کلاهی بر سر نهادم .
برای رسیدن به تویلری دچار زحمت شدیم . اول یک درشکه کرایه کردیم ولی بعدا از آن صرف نظر کردیم زیرا فقط پیاده می توانستیم برویم .
ازدحام شدید و غیر قابل نفوذ جمعیت به طرف قصر تویلری رانده و رانده می شد . من به بازوی آجودان جوانم آویزان بودم تا او را گم نکنم و در جمعیت سرگردان نشوم .
سالن های تویلری همه روشن و در پرتو نور شمع ها مانند ضیافت های دوران گذشته می درخشیدند . ولی می دانستم سالن بزرگ بال عملا خالی است . فقط ژولی ، هورتنس ، دو دختر کوچک ، ژنرال داووت و چند ژنرال دیگر در آنجا بودند .
ناگهان سوار نظام که کاملا به طرف جلو خم شده بودند به طرف جمعیت به حرکت در آمدند . فریاد «دور شوید ، راه را باز کنید » شنیده می شد . چنین به نظر می رسید که از یک فاصله دور طوفان سهمگینی برخاسته است . طوفان نزدیک و نزدیک تر شد . غرش زنده باد امپراتور در فضا برخاست ، جمعیت غرش می کرد و فریاد می زد . چنین به نظر می رسید که صورت اطرافیانم چیزی جز دهان و دهان باز و غرنده نبود ...کالسکه ناپلئون ظاهر گردید . اسب های کالسکه وحشیانه به طرف تویلری چهار نعل می رفتند . افسران متعدد از درجات مختلف و از هنگ های گوناگون در اطراف کالسکه چهار نعل می تاختند و اطراف ما و بالای سر ما فقط یک فریاد واحد به گوش می رسید .
پیشخدمت ها در روی پله های قصر با مشعل ایستاده بودند . درب کالسکه به سرعت باز شد و فقط برای یک لحظه صورت امپراتور را دیدم . مارشال نی از کالسکه خارج گردید . جمعیت به جلو هجوم آورد و از خط مراقبین و محافظین گذشت و امپراتور را روی شانه بلند کرد و به طرف پلکان و از آنجا او را به قصر برد . نور مشعل ها روی صورت او می لرزید .
امپراتور لبخندی به لب داشت . چشمان حریص و زیبا طلب خود را مانند شخص تشنه ای که بالاخره چیزی برای نوشیدن یافته است بسته بود .
ما مجددا به عقب رانده شدیم ، کالسکه دیگری هویدا گردید . گردن ها به طرف کالسکه چرخید ، این مرتبه زمزمه عدم رضایت در بین جمعیت شنیده شد . فقط فوشه از کالسکه خارج گردید ، آری فقط فوشه در خدمت او ....
آنچه باید ببینم دیدم . روزن با زحمت از بین جمعیت به عقب مراجعت می کرد . ولی وقتی به آن طرف رودخانه سن رسیدیم در خیابان های خلوت و ساکت به قدم زدن پرداختیم .
کنت روزن گفت :
- نباید تظاهرات جمعیت دو سه هزار نفری مشتاق را بزرگتر از آنچه هست نشان داد .
صدای انعکاس قدم های ما به گوش می رسید . منزل من از دور دیده می شد و در سکوت و تاریکی بدون پرچم در ردیف خانه همسایگان قرار داشت . ولی بر سر تمام منازل پرچم افراشته بودند .

********************
پایان فصل چهل و نهم