ناپلئون بناپارت : جنگ از روی جنگ تغذیه می کند .


********************

فصل چهل و هشتم

پاریس ، اواخر پاییز1814

********************

اوسکار از نروژ نامه ای برایم فرستاده ، پسرم این نامه را دور از چشمان پرستار و معلم خود نوشته است . نامه او را در دفتر خاطراتم چسبانیده ام تا مفقود نشود .
کریستیانیا ، دهم نوامبر 1814
مادر عزیزم !
«شنیدم که کنت براهه قاصدی از اینجا به پاریس روانه خواهد کرد . لذا با عجله این نامه را می نویسم . مخصوصا که معلم و پرستار من «کنت سدرستروم» به سختی سرما خورده و خوابیده است . کنت همیشه سعی دارد نامه یی را که برای شما می نویسم بخواند و بداند که آیا به اسلوب نامه نگاری آشنا شده ام یا خیر . چه پیرمرد احمقی ! مادر عزیزم ، تبریکات صمیمانه ام را پبذیرید شما همسر ولیعهد سوئد و نروژهستید ! اکنون سوئد و نروژ یکی شده و پادشاه سوئد پادشاه نروژ نیز هست . درحقیقت ما در مبارزه ای که شروع کرده ایم پیروز شده ایم و فاتح نروژ نیز هستیم . دیشب من و پدرم به اینجا که پایتخت نروژ است وارد شده ایم .
ولی بهتر است که وقایع را با نظم و ترتیب برای شما بنویسم . ورود به استکهلم پس از آزادی فرانسه بسیار عالی و مجلل بود . مردم در خیابان هایی که پدرم با کالسکه روباز از آنها عبور می کرد آن قدر تظاهر می کردند و خوشحال بودند که حدی بر آن متصور نیست . جمعیت مشایعین آنقدر عظیم بود که معلوم نشد چگونه خود را به خیابان ها رسانیده اند . اعلیحضرت پادشاه سوئد مانند کودکی خود را به گردن پدر آویخت و از خوشحالی گریه می کرد . علیاحضرت ملکه هم گریه می کرد .
ملت سوئد مجددا خود را مانند زمان حکومت شارل دوازدهم ملت فاتحی می داند . ولی پدرم بسیار خسته و متاثر بود ، می دانید چرا مادرجان ؟
اگرچه دانمارکی ها نروژ را به ما واگذار کردند ولی پارلمان نروژ روز 17 ماه مه اعلام دشت که نروژ مایل است مستقل باشد . راستی می توانی تصور کنی مادر جان ، پدرم به من گفت که از سالیان پیش حزبی به نام «اتحاد اسکاندیناو» در کریستیانیا وجود داشته که برای جمهوری اسکاندیناو فعالیت می کرده ولی نروژی ها جرات اعلام جمهوری را نداشتند و به جای این کار با عجله یکی از شاهزادگان دانمارک را به حکمروایی فقط برای آزردن ما انتخاب کردند و بعدا اعلام کردند که از آزادی خود دفاع خواهند کرد .
راستی مادرجان نمی توانم شادی و شعف افسران سوئدی را درباره نبردی که اخیرا کرده اند برای شما تشریح کنم . اعلیحضرت پادشاه که وضع سلامت او روز به روز بد تر شده و به زحمت می تواند حرکت نماید ، می خواست شخصا به جبهه برود یا بهتر بگویم برای رفتن به جبهه جنگ دریانوردی کند . پادشاه به پدرم می گفت که از روز تولد فرمانده یک ناوگان بوده و میل دارد در نبرد نروژ شرکت نماید . پدرم به من گفت که سوئد قادر است که مدت سه ماه با نروژ در جنگ باشد . پدرم برای این مرد جنگی ، منظورم پادشاه پیر و علیل است ، از جیب خود خرج می کند . این پیرمرد محترم حتی کوچکترین اطلاعی از این موضوع ندارد . البته من اعلام داشتم که اگر پادشاه به جنگ برود من نیز خواهم رفت . پدرم با پیشنهاد من مخالفت نکرد ولی فقط گفت :«اوسکار ! این نروژی ها مردم بسیار شجاعی هستند و با واحدهایی نصف ارتش سوئد و بدون تجهیزات ، خطر جنگ را قبول می کنند .» پدرم سپس با تاثر زیاد مدرکی به من داد و گفت :«اوسکار این مدرک را به دقت مطالعه کن ، من آزادترین مشروطه را به نروژ تقدیم کرده ام . » معذالک نروژی ها روی استقلال خود پافشاری کردند . پدرم با ستاد عمومی خود به «استرومستاد»رفت . ما یعنی من و اعلیحضرتین به دنبال او حرکت کردیم . اعلیحضرت در بندر در تختخواب افتاده بود . علیاحضرت ملکه خود را «گوستاو کبیر» می نامید و ما همگی وارد کشتی شدیم . چند روز بعد سربازان به اولین جزیره نروژ حمله کردند . اعلیحضرت صحنه نبرد را از روی کشتی با دوربین نگاه می کرد . گاه به گاه پدرم یکی از آجودان های خود را به کشتی می فرستاد تا به اعلیحضرت گزارش دهد که نیروهای ما طبق طرح پیش بینی شده پیشروی می کنند . وقتی استحکامات «کونگستن» سقوط کرد ، پدرم در کنار من روی عرشه کشتی ایستاده بود . «مارشال فون اسن والدرکروتز» با نیروی خود مشغول پیشروی بودند . بالاخره من نتوانستم در مقابل غرش توپ ها تحمل کنم ، بازوی پدرم را گرفته و گفتم :«پدرجان ترا به خدا یک افسر نزد نروژی ها بفرست و استقلال آنها را اعلام کن ، نگذار آنها را به توپ ببندند . »
پدرم لبخندی زد و گفت :«البته آنها را گلوله باران نمی کنیم . با گلوله های مشقی تیراندازی می کنیم . آتش توپخانه که این قدر شما را مضطرب کرده فقط گلوله مشقی است . »
سپس با عجله انگشتش را به لب گذارده و به پادشاه و ملکه که هریک با عجله با دوربین میدان جنگ را نگاه می کردند اشاره کرد . من آهسته گفتم :
-«پس پدرجان این نبرد ، جنگ حقیقی نیست ؟»
-«خیر اوسکار فقط یک مسافرت عادی و معمولی است . »
-«پس چرا نروژی ها عقب نشینی می کنند ؟»
-«زیرا افسران نروژی برد توپ های مرا حساب کرده و تصور می کنند که با همین شلیک موفق خواهم شد . به علاوه نروژی ها عقیده به حفظ این استحکامات ندارند . خط دفاعی آنها از مغرب گلومن شروع می شود ولی گمان می کنم .... »
در همین لحظه توپ ها خاموش شد و سکوت مرگباری حکمفرما گردید . نروژی ها مشغول تخلیه استحکامات کونگستن بودند . فقط در همین موقع بود که پدرم دوربین خواست . من سوال کردم :
-«اگر نروژی ها به کوهستان عقب نشینی کنند چه خواهد شد ؟ پدرجان می توانی آنها را در مناطق یخبندان تعقیب کنی ؟»
-«البته که می توانم به دانشجویان تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود که چگونه ژنرال برنادوت یک ارتش را با راهپیمایی سریع از کوهستان آلپ عبور داد . »
در این موقع ناگهان پدرم بسیارمتاثر و اندوهگین شد و بعدا به صحبت ادامه داد :
-«اوسکار در آن موقع من از جمهوری جوانی دفاع می کردم ولی امروز به استقلال یک ملت کوچک آزادی طلب دستبرد می زنم . اوسکار وقتی انسان پیر می شود برای زندگی دیگران ارزشی قائل نیست . »
تمام این نبرد فقط چهارده روز طول کشید . سپس نروژی ها درخواست ترک مخاصمه کردند . پارلمان نروژ باید روز دهم نوامبر «امروز» تشکیل جلسه می داد و سپس از پدرم درخواست می کرد که شخصا به کریستیانیا رفته و یگانگی سوئد و نروژ را تایید کند . ما همگی به استکهلم مراجعت کردیم و پدرم به پادشاه اصرار کرد که در کالسکه روباز از خیابان های شهر عبور کند . جمعیت هنگام عبور اعلیحضرت ابراز شادی و شعف می کردند و اشک روی گونه های پادشاه پیر جاری بود . در خارج از نروژ فقط افراد و افسران توپخانه سوئد می دانند که ما با گلوله های مشقی تیراندازی می کرده ایم
چهار روز بعد من و پدر به طرف نروژ عزیمت کردیم . کنت براهه ، مارشال فون اسن ، آدلر کروتز همراه پدرم بودند . من مجبور بودم درکنار پرستار خشن خود حرکت کنم . ما شب ها ناچار بودیم در چادر زندگی کنیم . زیرا پدرم نمی خواست مزاحمت دهقانان را فراهم سازد . معمولا شب ها آنقدر سرد بود که نمی توانستیم بخوابیم و بالاخره به شهر کوچک «فردریک شالد» رسیدیم و نزد فرماندار سکونت گزیدیم . بالاخره پدرم به ما اجازه داد که از تختخواب استفاده کنیم . هرروز ساعات متمادی در اطراف شهر به سواری می رفتیم . پدر می خواست با این مملکت آشنا باشد . دهقانان خیره به ما نگاه می کرده و خوش آمد نمی گفتند .
مادر جان یک آهنگ کوتاه در این سفر تصنیف کرده ام که با نامه ام برای شما می فرستم . نام آن «آهنگ باران »است . امیدوارم تصور نکنی که این آهنگ زیاد حزن انگیز است .
ما همچنین در بین دیوار های خاکستری رنگ استحکامات «فردیریکستن» به گردش رفتیم . روزگاری نروژی ها در این استحکامات علیه هجوم شارل دوازدهم پادشاه سوئد به دفاع پرداخته اند . شارل دوازدهم می خواست کشور سوئد مملکت مقتدری باشد و روسیه را فتح نماید ولی غالب نیروهای رزمی او در روسیه از سرما تلف شدند . پس از آن شارل دوازدهم به سوی ترکیه رفت تا از آنجا به روسیه حمله نماید .
بالاخره سوئد نتوانست مخارج سنگین این جنگ ها را تحمل کند . شارل دوازدهم تصمیم گرفت که نروژ را فتح کند . یک گلوله تفنگ او را در محاصره شهر «فردریک شالد » از پای در آورد و مقتول شد .
در ضمن سواری در اطراف استحکامات یک صلیب بزرگ چوبی نظر ما را جلب کرد . در روی صلیب نوشته شده بود «در این نقطه شارل دوازدهم از پای در آمد . » همه پیاده شدیم . پدرم گفت : «اوسکار در این نقطه یک کارشناس بزرگ نظامی از پای در آمده ، اوسکار به من قول بده که تو شخصا در هیچ نبردی نیروهای سوئدی را فرماندهی نخواهی کرد . »
در جواب گفتم :
-«ولی پدر شما به نیروهای سوئدی فرماندهی کردید . شما سر فرماندهی عالی نیروهای سوئدی را به عهده دارید . »
-«من فرماندهی را از گروهبانی شروع کرده ام ولی شما فرماندهی را از ولیعهدی شروع کرده اید . »
در همین موقع «فون اسن» و «مارشال آدلرکورتز» دعا می خواندند .
پدرم با آنها در خواندن دعا شرکت نکرد (پدر هرگز نماز و دعا نمی خواند . )وقتی فون مارشال دعا را تمام کرد و آمین گفت فورا سوار شد و به گردش ادامه دادیم . پدرم گفت :
-«من عقیده دارم گلوله ای که پادشاه شجاع شما را به قتل رسانده از نیروهای خود او بوده است . من کلیه مدارک مربوط به این موضوع را بررسی کرده ام . مردی که این عمل را انجام داده مایه ننگ و شرمندگی سوئد است . خواهشمندم آنچه گفتم فراموش نمایید . »
آدلرکورتز که رنجیده خاطر به نظر می رسید گفت :
-«قربان عقاید مختلفی در این موضوع وجود دارد . »
مادر جان باید همیشه با احتیاط کامل درباره شارل دوازدهم صحبت کرد . بالاخره شب گذشته با یک کالسکه تشریفاتی که از استکهلم آورده بودند وارد کریستیانیا پایتخت نروژ شدیم . گمان می کنم پدرم در انتظار چراغانی و خوش آمد جمعیت و مردم پایتخت بود ولی تمام خیابان ها خلوت و تاریک بود . ناگهان در سکوت و تاریکی در نقطه ای صدای توپ شنیده شد . پدر ناگهان متوحش گردید ولی من گمان می کنم که شلیک توپ برای ادادی احترام بوده است .
کالسکه در مقابل قصر فرماندار سابق دانمارک متوقف شد ، یک گارد احترام برای پدرم پیش فنگ کرد ، پدرم از لباس های کثیف گارد احترام و طرز رفتار آنها متوحش بود . پدر قصر را به دقت بازرسی کرد . این قصر کاملا شبیه منازل عادی بود و فقط طبقه داشت . پدر با قدم های بلند وارد اتاق بزرگی شد . من همراه او بودم . مارشال ها و آجودان ها برای آنکه به ما برسند با سرعت حرکت می کردند و این رفتار آنها خیلی مسخره به نظر می رسید .
رئیس مجلس نروژ و اعضای دولت در انتظار ما بودند . قطعه چوب بزرگی که در بخاری می سوخت انعکاس قرمز رنگ لرزانی روی این جمعیت اخم آلود می افکند . پدرم لباس بنفش رنگی در بر و کلاهی که با پر شتر مرغ تزیین شده بود بر سر داشت .
رئیس مجلس به فرانسه سلیسی به پدرم خیر مقدم گفت . پدر که جذاب ترین لبخند ها را به لب داشت دست یک یک آنها را فشرده و تشکرات و رضامندی اعلیحضرت پادشاه سوئد و نروژ را به آنها ابلاغ کرد . در ضمن صحبت پدرم این جمعیت متاثر به سختی سعی می کردند که از خنده خودداری نمایند .
معتقدم که اهالی نروژ مردم خوش خلق و زنده دلی هستند . مردم سوئد کاری با این اشخاص ندارند . فقط پدرم عامل تمام این کارها است . او سپس شروع به سخنرانی کرد و گفت : «آقایان مشروطه جدید نروژ از حقوق بشر که من از سن پانزده سالگی برای آن جنگیده ام دفاع می کند . این یگانگی فعلی سوئد و نروژ یک اتحاد جغرافیایی است و این پیوستگی یکی از آرزوهای قلبی من است . »
ولی نطق پدرم توجه آنها را جلب نکرد . آنها هرگز گلوله های مشقی توپ و نیرنگ ما را نخواهند بخشید .
من با پدرم به اتاق خواب رفتیم . پدر تمام علائم و نشان های خود را از سینه باز کرد و به خشم و اندوه روی میز انداخت و گفت :
-«دیروز تولد مادرت بوده است . امیدوارم نامه ما به موقع به او رسیده باشد . »
سپس پرده های تخت خوابش را کشید .
مادرجان بسیار برای پدرم متاثرم ولی یک نفر نمی تواند در عین حال هم جمهوری خواه و هم ولیعهد باشد . خواهش می کنم یک نامه خوب و پر مهر و محبت برای او بنویسید . ما مجددا در آخر این ماه در استکهلم خواهیم بود . اکنون چشمانم از خواب باز نمی شوند و قاصد نیز منتظر است . روی شما را می بوسم . مادرجان ممکن است سمفونی هفتم بهتوون را در پاریس تهیه کنید و برایم بفرستید ؟ ....اوسکار شما »
قاصد نامه ای نیز از کنت براهه برای کنت روزن همراه داشت . روزن گفت :
- از این پس در مراسم رسمی پرچم نروژ در کنار پرچم سوئد بر فراز خانه علیاحضرت برافراشته خواهد شد . باید علامت خانواده سلطنتی نروژ را نیز به روی کالسکه علیاحضرت نصب کنم .
روزن با حرارت و شوق زیاد به صحبت خود ادامه داد :
- والاحضرت ولیعهد سوئد از شارل دوازدهم نیز بزرگتر و عالیقدرتر است .
دستور دادم نقشه ای برایم بیاورد تا دومین مملکتی را که من همسر ولیعهد آن هستم بشناسم .

********************
پایان فصل چهل و نهم