ناپلئون بناپارت : اگر به انسان فرصت پیشرفت ندهید ، لیاقت ، تاثیر چندانی در پیشرفت او نخواهد داشت .


********************
فصل پانزدهم
پاریس نهم نوامبر 1799

********************
ناپلئون بازگشت و در کودتای خود موفق گردیده و فقط چند ساعت قبل رئیس دولت شده است . چندین نفر از نمایندگان و ژنرال ها توقیف شده اند .ژان باتیست می گوید که هر لحظه باید در انتظار پلیس باشیم . اگر فوشه رئیس پلیس و ناپلئون به دفتر خاطراتم دسترسی پیدا کنند بسیار بد و زننده خواهد بود و هر دوی آنها از خنده خواهند مرد ... با وجود این با عجله حوادث را می نویسم و سپس دفترچه را قفل می کنم و به ژولی می دهم تا برایم حفظ نماید . خوشبختانه ژولی زن برادر رهبر جدید ما است و بگذار امیدوار باشیم که ناپلئون به پلیس اجازه نخواهد داد تا کشوی میز زن برادرش را تفتیش کنند .
در سالن خانه جدیدمان درکوچه آسیز لپن نشستم ، صدای قدم ژان باتیست را در اتاق غذاخوری که چسبیده به سالن است می شنوم . دائما قدم می زند ... با صدای بلند گفتم :
- اگر نامه ای داری که ممکن است باعث زحمتت را فراهم کند بده تا با دفتر خاطراتم به ژولی بدهم .
سر خود را حرکت داد :
- چه گفتی ؟ نامه های خطرناک ؟ نه چیزی ندارم . بناپارت قبلا می دانسته است که من درباره خیانت او چگونه فکر می کنم .
فرناند کنار ژان باتیست خود را با چیزی مشغول کرده بود از او پرسیدم :
- آیا هنوز جمعیت در مقابل منزل وجود دارد یا خیر ؟
گفت :
- بله هنوز جمعند .
پرسیدم :
- این جمعیت چه می خواهد .
- می خواهند بدانند ژان باتیست چه خواهد کرد ، چه حادثه ای برای او رخ می دهد شایعه ای انتشار یافته است که ژاکوبین ها از ژنرال برنادوت درخواست کرده اند تا فرماندهی گارد ملی را بپذیرد .
فرناند سر خود را با تفکر حرکت داد و او بالاخره تصمیم گرفت که حقیقت را بگوید .
- بله ...مردم فکر می کنند که ژنرال ما هم توقیف خواهد شد ، ژنرال «مورو» قبلا توقیف شده است .
خود را برای گذرانیدن یک شب طولانی و خسته کننده ی وحشتناک حاضر کردم . ژان باتیست هنوز مشغول قدم زدن است و من هم مشغول نوشتنم . ساعت ها می گذرد و ما هنوز در انتظار هستیم .
بله همان طوری که فکر می کردم و مطمئن بودم ناپلئون به فرانسه مراجعت کرد . چهار هفته قبل ساعت شش صبح یک قاصد خسته و نگران ناگهان جلو منزل ژوزف پیاده شد و اطلاع داد :
- ژنرال بناپارت به همراه منشی خصوصی خود بورین در بندر «فرژورس » پیاده شده . ژنرال با یک کشتی کوچک تجارتی که توانسته است حلقه محاصره انگلیسی ها را بشکند به فرانسه آمده و یک کالسکه کرایه کرده و هر لحظه ممکن است به پاریس وارد شود .
ژوزف با عجله لباس پوشید ، لوسیین را پیدا کرد و هردو برادر در کوچه ویکتوار ایستاده و منتظر بودند .
صدای آنها ژوزفین را از خواب بیدار کرد . وقتی ژوزفین خبر ورود ناپلئون را شنید بهترین لباسش را پوشید و با دست لرزان توالت خود را تکمیل کرده و با اضطراب به طرف درشکه اش دوید . سپس سعی کرد ناپلئون را در جنوب پاریس ملاقات نماید .
به قدری عجله داشت که در بین راه متوجه شد که سرخاب نمالیده است . باید از طلاق جلوگیری کرد . ناپلئون شخصا قبل از آن که تحت تاثیر ژوزف واقع شود باید با او صحبت نماید . به هر حال هنوز درشکه ژوزفین از نظر ناپدید نشده بود که اسب پیش قراول ناپلئون در کوچه ویکتوار ظاهر گردید . دو درشکه بدون توجه از یکدیگر گذشتند . ناپلئون با عجله از درشکه بیرون آمد . برادرانش به طرف او دویده و خوش آمد گفتند و همه با دست به شانه یکدیگر زدند و سپس هرسه به یکی از اتاق های کوچک پذیرایی رفتند .
هنگام ظهر ژوزفین نگران و مشوش مراجعت کرد . درب اتاق پذیرایی را باز کرد . ناپلئون با نگاهی از تنقید سراپای او را نگریست و گفت :
- خانم بحث و مذاکره ای با یکدیگر نداریم . فردا مقدمات طلاق را فراهم خواهم کرد . بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما فورا به مالمزون بروید و من هم فورا به جست جوی منزلی برای خود خواهم پرداخت .
ژوزفین با صدای بلند شروع به گریه کرد . ناپلئون پشتش را به او کرد و لوسیین و ژوزفین را به اتاق خوابش برد . سپس برادران بناپارت به کنفرانس خود ادامه دادند ، کمی بعد تالییران وزیر سابق خارجه به آنها پیوست ، در همین موقع خبر ورود او مانند شعله آتش در سرتاسر پاریس منتشر شد «ژنرال بناپارت فاتحانه از مصر بازگشته است .» مردم کنجکاو در اطراف منزل او جمع شدند . سربازان مشتاق و پر حرارت به جمعیت پیوستند . جمعیت فریاد می زد :
- زنده باد ناپلئون
ناپلئون در باکلن منزل ظاهر شد و دستش را به طرف جمعیت حرکت داد .
درضمن تمام این جریانات ژوزفین در طبقه بالا در اتاق خوابش نشسته و اشک می ریخت . دخترش هورتنس سعی می کرد لااقل یک فنجان چای به او بخوراند . ناپلئون و منشی مخصوصش تا هنگام شب با یکدیگر بودند . سپس ناپلئون شروع به دیکته کردن نامه هایی برای وکلای متعدد و ژنرال ها کرد و حضور و سلامت خود را در پاریس به اطلاع آنها رسانید . سپس هورتنس لاغر و رنگ پریده کم رو که مانند دختران جوان لباس پوشیده بود در آستانه در ظاهر شد . دماغ دراز عقابیش او را پیرتر جلوه می داد . پس از لحظه ای با التماس گفت :
- بابا بناپارت ، نمی خواهید با مادر صحبت کنید ؟
ولی ناپلئون او را مانند گس مزاحمی با دست به کنار زد و به کار خود ادامه داد . نیمه شب هنگامی که ناپلئون برای خوابیدن روی یکی از نیمکت ها ی طلایی رنگ اتاق پذیرایی حاضر می شد ژوزفین در اتاق خواب بود و صدای گریه بلند او از خارج به گوش می رسید . ناپلئون به طرف در رفت و آن را قفل کرد . ژوزفین پشت در ایستاده و دو ساعت تمام گریه کرد بالاخره ناپلئون در را باز کرد . صبح روز بعد ناپلئون در اتاق خواب ژوزفین چشم از خواب گشود .
این ماجرا را از ژولی که ژوزف به او گفته بود شنیدم . ژولی اضافه کرد می دانی ناپلئون چه گفت ؟ او گفت :
- ژولی اگر ژوزفین را طلاق دهم تمام پاریس متوجه بی وفایی و خیانت او خواهند شد . مردم پایتخت فرانسه به من خواهند خندید . در صورتی که اگر با او زندگی کنم همه کس قانع خواهد شد که من دلیلی علیه او نداشته و نمی توانم نسبت به او مشکوک باشم و تمام شایعات چیزی جز غیبت و بدگویی نبوده است . من تحت هیچ شرایطی نمی خواهم مورد تمسخر قرارگیرم ....
ژولی به صحبت خود ادامه داد :
- دلیل و نظر خوب و با ارزشی است ، دزیره تو موافق نیستی ؟ ژونو نیز از مصر مراجعت کرده . اوژن دوبوهارنه و سایر افسران ارتش فرانسه همه روزه از مصر وارد فرانسه می شوند . ژونو به ماگفت که ناپلئون معشوقه موبوری در مصر داشت اسم او پولین فورز بود و ناپلئون او را بلیلو صدا می کند .
این بلیلو زن یک افسر جوان است که مخفیانه همراه شوهرش به مصر رفته بوده ، راستی تصور کن با لباس مبدل سربازی به مصر رفته است . وقتی ناپلئون نامه ژوزف را درباره ژوزفین دریافت کرد مانند دیوانه ای در چادر خود قدم می زد .سپس دستور داد بلیلو به چادر او برود و شام را با او صرف کند . سوال کردم :
- حالا آن زن چه میکند ؟
ژولی شانه هایش را بالاانداخت :
- ژونو ، مورات و سایرن می گویند که ناپلئون معشوقه خود را به فرمانده و جانشین خود واگذار کرده است .
- حالا چطور است ؟
- که ، معاون ؟
- نه پرت نگو . ناپلئون چطور است ؟
ژولی کمی متفکر شد :
- بله ناپلئون تغییرکرده . موهایش را در مصر کوتاه کرده ، صورتش کمی چاق تر به نظر می رسد . دیگر وضع ظاهری او نامرتب نیست تنها این تغییرات نیست و مطمئن هستم تغییرات زیادی در او ظاهر شده ، به هر حال خودت او را روز یکشنبه خواهی دید . نهار را در مورت فونتن خواهی بود این طور نیست ؟
اشخاص برجسته پاریس دارای خانه ییلاقی هستند . شعرا و نویسندگان باغ دارند که می توانند در زیر درختان استراحت کنند . به هر حال چون ژوزف خود را یکی از افراد برجسته پاریس و همچنین نویسنده می داند یک ویلای قشنگ روح افزایی که دارای پارک و باغ بزرگی است خریده و با درشکه تا آنجا یک ساعت راه است . یکشنبه آینده به آنجا دعوت داریم و نهار را با ناپلئون و ژوزفین صرف خواهیم کرد .
اگر هنگام مراجعت ناپلئون به پاریس ، ژان باتیست وزیر جنگ بود کودتایی به وقوع نمی پیوست ولی چند روز قبل از مراجعت ناپلئون ژان باتیست مشاجره شدیدی با دیرکتور سییز کرد و آن قد رعصبانی بود که بلافاصله از پست وزارت جنگ استعفا داد . اکنون وقتی حوادث را دقیقا بررسی میکنم متوجه می شوم ، سییز طرفدار ناپلئون بوده و به طور قطع مراجعت ناپلئون را پیش بینی کرده و عمدا با ژان باتیست به مشاجره پرداخته تا اورا مجبور به استعفا نماید . جانشین ژان باتیست جرات ندارد ناپلئون را تسلیم محاکمات نماید . زیرا تعداد زیادی از ژنرال ها ویکی از فراکسیون های نمایندگان که ژوزف و لوسیین را پشتیبانی می نمایند از مراجعت ناپلئون بسیار خوشحالند .
ژان باتیست در آن روزهای پاییزی مراجعین زیادی داشت ، ژنرال مورو تقریبا هر روز به ملاقات او می آمد و می گفت که اگر ناپلئون بخواهد کودتا نماید ارتش باید مداخله و جلوگیری کند . تعداد زیادی از ژاکوبین ها ی نماینده شهر پاریس به ملاقات او آمده و از برنادوت درخواست داشتند در صورت بروز اغتشاش فرماندهی گارد ملی را عهده دار شود . ژان باتیست جواب داد که در کمال میل حاضر است این فرماندهی را قبول کند ولی باید دولت و وزارت جنگ این پست را به او واگذار نمایند . نمایندگان شهر پس از این جواب تقریبا با عدم رضایت منزل را ترک کردند .
قرار بود که روز یکشنبه به مورت فونتن برویم که ناگهان صدای آشنایی را در اتاق پذیرایی شنیدم .
- اوژنی باید پسرم را ببینم .
با عجله به پایین دویدم ، او آنجا ایستاده بود . صورتش زیر آفتاب سوزان صحرا رنگ مس به خود گرفته و موهای او کوتاه بود . گفت :
- می خواستم بدون اطلاع قبلی نزد شما و برنادوت آمده باشم . چون همه به مورت فونتن دعوت داریم ، ژوزفین و من فکر کردیم که به اینجا بیاییم و شما را با خود ببریم . باید پسرشما را ببینم . راستی خانه قشنگی دارید باید تبریک بگویم . از وقتی مراجعت کرده ام رفیق برنادوت را ندیده ام .
ژوزفین با دلفریبی در کنار او در تراس ایستاده بود گفت :
- دزیره عزیز ! حال شما بسیار خوب است .
ژان باتیست وارد شد و من به آشپزخانه رفتم تا به ماری دستور بدهم قهوه تهیه نماید و خودم لیکور حاضر کردم . وقتی برگشتم ژان باتیست اوسکار را پایین آورده بود . ناپلئون روی قنداق کوچک پسرم خم شده و گونه کوچک طفلم را قلقلک داده و می گفت «تی تی تی تی » اوسکار بدون توجه و با خجالت گریه میکرد .
ناپلئون خندید و با ملایمت روی شانه شوهرم زده و گفت :
- یک سرباز جدید برای ارتش فرانسه ، رفیق برنادوت .
پسرمان را از بازوان ژان باتیست که محکم او را در خود و دور از ناپلئون نگه داشته بود به بهانه اینکه بچه خودش را مرطوب کره است نجات دادم .
هنگامی مشغول نوشیدن قهوه تند و شیرین ماری بودیم ژوزفین درباره گل سرخ بامن بحث می کرد . ژوزفین عاشق بی قرار گل سرخ است و به طوری که شنیدم یک باغ با طراوت و زیبایی از گل سرخ در مالمزون به وجود آورده است . ژوزفین متوجه چند بوته گل سرخ که در مقابل تراس کاشته ایم شد و سوال کرد از این بوته ها چگونه نگه داری می کنم و درنتیجه نتوانستم به صحبت هایی که بین ناپلئون و شوهرم مبادله می شد توجه کنم ولی ژوزفین و من ناگهان ساکت شدیم زیرا ناپلئون گفت :
- رفیق برنادوت شنیده ام که شما گفته اید که اگر هنوز وزیر جنگ بودید مرا تسلیم محاکمات کرده و اعدام می کردید . چرا شما مخصوصا مخالف من هستید ؟
- رفیق بناپارت تصور می کنم شما هم مثل من از مقررات ارتش آگاهید .
سپس با خنده به صحبت خود ادامه داد :
- بلکه باید بگویم شما بهتر از من از مقررات مطلعید ، زیرا موقعیت این را داشته اید که به دانشگاه جنگ رفته و با درجه افسری خدمات خود را شروع کنید در صورتی که من چند سال سرباز و گروهبان بوده ام .
نالپئون به طرف ژان باتیست خم شد در آن لحظه تغییراتی که در صورت او به وجود آمده به طور وحشتناکی ظاهر گردید . موهای کوتاه او باعث شده بود که سر او گردتر و گونه های فرورفته اش پرتر جلوه کند . قبلا متوجه نشده بودم که چانه او چقدر تیز و باریک است . چانه او مخصوصا چهار گوش و این خود مطلقا باعث نمایان شدن تغییرات صورت او بود .
حتی لبخند او تغییر یافته ، این لبخند را زمانی دوست داشتم سپس از آن می ترسیدم . ولی اکنون صورت او در اثر این لبخند خشن ، ثابت و تا اندازه ای تهدید آمیز و مخاطب خود را تحت تاثیر و فشار قرار می دهد . به چه دلیل و برای چه شخصی این لبخند در صورت او ظاهر گردید ؟ محققا برای ژان باتیست ، ناپلئون می خواست به او غلبه کند ، او را تحت تاثیر قرار دهد و او را دوست ، متفق و محرم خود سازد . سپس ناپلئون گفت :
- من از مصرمراجعت کردم ، تا خود را مجددا در اختیار کشورمان قرار دهم زیرا ماموریت مصر را تکمیل یافته می دانم . شما می گویید که مرز های ما اکنون حفظ و حراست می گردد و چون وزیر جنگ بودید سعی کردید ارتشی به وجود بیاورید که از صد هزار پیاده و چهل هزار سواره تشکیل می گردد . چند هزار نفری را که من در آفریقا از دست دادم در مقابل ارتش بزرگی که شما به وجود آورده اید ناچیز و بی اهمیت است . در صورتی که مردی مانند من در وضعیت یاس آور فعلی جمهوری می تواند ....
ژان باتیست با آرامش گفت :
- وضعیت آن قدر ها هم ناامید کننده نیست .
ناپلئون لبخندی زد و شروع کرد :
- .... نیست ؟ از وقتی که مراجعت کرده ام از همه طرف به من گفته اند که حکومت به اوضاع مسلط نیست . مجددا سلطنت طلبان در وانده قدرت و فعالیت یافته اند و چند نفر از آنها در پاریس علنا با بوربون ها در انگلستان مکاتبه دارند . رفیق برنادوت باید مطلع باشید که ژاکوبین ها خود را برای انقلاب و برانداختن حکومت حاضر می کنند ، منظورم فعالیت کلوب مانژو است .
ژان باتیست با آرامش جواب داد :
- البته شما بیش از من درباره کلوب مانژو و هدف آن اطلاع دارید . زیرا ژوزف و لوسیین موسس این کلوب هستند و سخنرانی ها و فعالیت آن را هدایت می کنند .
ناپلئون گفت :
- این وظیفه ارتش و رهبران آن است که تمام قدرت ها ی مثبت را هم آهنگ کرده ، انضباط و صلح عمومی را برقرار داشته و حکومتی به وجود آورد که با آرمان انقلاب موافق باشد .
صحبت آنها تقریبا خسته ام کرده بود به طرف ژوزفین برگشتم تا با او گفت و گو نمایم . با تعجب دیدم که دقیقا به ژان باتیست نگاه می کند گویی جواب های او دارای اهمیت حیاتی است . ژان باتیست جواب داد :
- به نظر من مداخله ارتش یا سران آن در سیاست کشور خیانت بزرگی است .
ناپلئون با خنده تکرارکرد :
- بزرگترین خیانت ، خیانت بزرگ .
ژوزفین ابروهای خود را بالا کشید . من فنجان های قهوه را مجددا پر کردم .
- اگر نمایندگان تمام احزاب ، تاکید می کنم تمام احزاب نزد من بیایند و درخواست کنند که تمام قوای مثبت مملکت را متحد کرده و با کمک مردان کامل قانون اساسی جدید و حقوق غیر قابل تغییری برای مردم به وجود بیاورم ، شما رفیق برنادوت از من طرفداری خواهید کرد ؟ آنهایی که می خواهند آرمان های انقلاب را جامه عمل بپوشانند می توانند به شما امیدوار باشند و روی شما حساب کنند ؟ ژان باتیست برنادوت ، فرانسه می تواند به شما مطمئن باشد و روی شما حساب کند ؟
چشمان گرد و درخشان ناپلئون به صورت شوهرم ثابت شد . ژان باتیست فنجان قهوه خود را محکم روی میز کوبید و گفت :
- گوش کن بناپارت ، اگر شما برای خوردن قهوه به اینجا نیامده بلکه برای این آمده اید که مرا وادار به خیانت کنید باید از شما درخواست کنم که هرچه زودتر از اینجا بروید .
علایم و آثار دوستی و محبت که در نگاه ناپلئون وجود داشت برطرف گردید و خنده مکانیکی او به لبخندی تهدید آمیز تبدیل گردید و گفت :
- همچنین علیه رفقای خود که ممکن است برای نجات جمهوری مورد اعتماد ملت قرار بگیرند اسلحه برخواهید داشت ؟
غرش خنده فضای خسته کننده اتاق را درهم شکافت . ژان باتیست از ته دل می خندید .
- رفیق بناپارت . هنگامی که شما در مصر حمام آفتاب می گرفتید نه یک مرتبه بلکه حداقل سه یا چهار مرتبه به من پیشنهاد شد که مرد قوی فرانسه باشم و چون سربازانم حامی و نگهبان و پشتیبانم هستند باعث و موجد آن عملی که برادران شما به شما می گویند بشوم و قوای مثبت و فعال مملکت را متحد سازم . ولی من این پیشنهاد را رد کردم . حکومت ما از دو مجلس با نمایندگان زیادی تشکیل گردیده . اگر این آقایان و انتخاب کنندگان آنها ناراضی هستند می توانند درخواست تغییر قانون اساسی را بنمایند . من شخصا معتقدم که با قانون اساسی فعلی می توان نظم و آرامش داخلی را حفظ و از مرز ها دفاع کرد . اگر نمایندگان بدون آنکه تحت فشار و یا تاثیر باشند بخواهند نوع حکومت را تغییر دهند به من و ارتش ارتباطی ندارد .
- اگر قرار شود که چنین فشار و قدرتی برای تغیییر نوع حکومت به کار رود شما به کدام طرف متمایل خواهید شد ؟
ژان باتیست برخاست به طرف تراس رفت و به نقطه نامعلومی نگریست . گویی در آسمان کبود رنگ پاییزی در جست و جوی کلمات است . نگاه ناپلئون تقریبا پشت لباس تیره رنگ شوهرم را سوراخ می کرد . آن شریان کوچک که من کاملا آن را می شناسم روی شقیقه راستش با شدت می زد . ژان باتیست با خشونت برگشت و به طرف ناپلئون آمد و دست سنگین خود را روی شانه ناپلئون گذارد .
- رفیق بناپارت من در ایتالیا تحت امر شما خدمت کرده ام ، خوب می دانم که چگونه طرح یک عملیات نظامی را تهیه و آن را هدایت و اجرا می کنید . مطمئن باشید که فرانسه فرماندهی مانند شما نخواهد داشت . این عقیده یک گروهبان پیر است ولی آنچه را که سیاستمداران پیشنهاد می کنند برای یک ژنرال ارتش جمهوری مناسب و با ارزش نیست ، بناپارت این کار را نکنید .
بناپارت ظاهرا به گل هایی که روی رومیزی ها دوخته بودم خیره شده بود و صورتش ساکت و آرام بود و هیچ انعکاسی نداشت . ژان باتیست دستش را از روی شانه او برداشت و آهسته به طرف صندلی خود رفت و گفت :
- اگر شما در عقیده خود اصرار و پافشاری کنید ، من علیه شما و تابعین شما با سلاحی که در اختیار دارم خواهم جنگید .
ناپلئون سرش رابلند کرد :
- در اختیار .... چه گفتید ؟
- در اختیار دارم از طرف حکومت قانونی دستور دارم که علیه شما در صورت لزوم اقدام کنم .