(119)
این عبارت مرا از خوشی کاذب بیرون آورد و فهمیدم من مطالبی را مطالعه کرده ام که یک دختر می تواند آمال و آرزو هایش را آن گونه بیان کند . بعد به فکر افتادم تا دفتر سیاه را بخوانم . با آن که شب می رود تا جای خود را به سپیدی صبح بدهد و چشمانم از شدت بی خوابی مثل خون سرخ شده است ، اما می خواهم تا پیش از ورود مینو بدانم با چه موجودی رو به رو می شوم و چگونه باید با او برخورد کنم . هر چند از خلال نوشته هایش تا حدی او را شناخته ام و می دانم با دختری حساس و رمانتیک مواجه می شوم . دختری با یک دنیا امید و آرزو ! دختری با یک دنیا خوبی برای عرضه کردن و از خود گذشتن ! دختری که سعادت دیگران را بر سعادت و نیکبختی خود ترجیح می دهد . ای کاش دفتر سیاهی وجود نداشت و او در کاخ کوچکش به حقیقت ، زندگی آرام و شادی را سپری می کرد . دفتر سیاه و سفید را برداشتم و به قطر هر دو نگاه کردم . قطر دفتر سفید بیشتر بود و این نشان می داد که او تا چه اندازه دنیای رویایی اش را دوست می داشته و به آن وابسته بوده . قطر دفتر سیاه زیاد نبود ، شاید آن قدر که وقت صرف نوشتن دفتر سفید کرده فرصتی برای نوشتن شور بختی های خود نداشته و شاید هم نمی خواسته تنها خواهرش را اسیر و درگیر بدبختیهایش کند . به هر حال منظور او هر چه بوده و هر چه هست باید آن را بخوانم و بدانم منصور کیست و چه نقشی در زندگی او دارد . این حقیقت را می دانم که او یگانه دختر عبدالله و پروانه است و شاید باز هم در اشتباه هستم و عبدالله بعد از مینو صاحب فرزندان دیگری هم بوده است ؟ به جای حدس و گمان بهتر است دفتر را بخوانم . اما خواب این امکان را از من گرفت و خمیازه های پی در پی وادارم کرد به بستر بروم . چشم بر هم گذاشتم و به جای خواب اندیشه ام رفت به سالهای دور . به سالهایی که پروانه با زیبایی فوق العاده اش از همه دل می ربود و تمام پسر ها را اسیر خودش می کرد . و من یکی از اسرای او بودم . خانه ما فقط یک کوچه با خانه آنها فاصله داشت . همه جوان بودیم و من از همه کوچکتر و شاید علاقه ام بر خلاف سنم بیشتر از همه بود . چه روز های سختی را پشت سر گذاشته بودم ! روز هایی که زندگی ام را تغییر ددند و من شدم یهودای سرگردان . من به خاطر فاصله یک کوچه ، کمتر از عبدالله و نصرالله او را می دیدم و آنها به خاطر اینکه با هم در یک خانه ماوا داشتند همیشه در کنار هم بودند . یادم می آید صبحها زود از خانه بیرون می زدم تا اگر برای خرید از خانه بیرون می آید اولین نفری باشم که به او سلام کنم . می دانستم که به خاطر کم سن و سالی ام به من محبت دارد و به همین دلیل گاهی مرا با خود به خرید می برد . که این کار موجب خشم عبدالله و نصرالله می شد و پنهان از چشم پروانه کتکم می زدند . اما من سوزش زخم و کوفتگی استخوانهایم را با تبسمی از طرف پروانه فراموش می کردم . می دانستم که از رفتار دو برادر نسبت به من ناراحت است ، اما نمی تواند جلو خشونت آنها را بگیرد . همه بزرگ شدیم و آنها زود تر از من مراحل تحصیل را پشت سر نهادند . عبدالله شغلی دولتی گرفت و نصرالله هم رفت تا در شمال به کار ملک بپردازد . من هم میرزای پدر پروانه شدم تا در کنار او باشم . به در آمدی که حاج سردار پدر پروانه به من می داد محتاج نبودم ، چون یگانه پسر خانواده ام بودم و از تمکن مالی به قدر کافی برخوردار بودم . میرزایی حاج سردار را پذیرفتم تا در کنار پروانه باشم ، اما پدر پروانه فهمیده بود و چون میان پدر من و پدر پروانه از لحاظ شغلی رقابت شدید وجود داشت و او می خواست به هر طریق که می تواند پدرم را خوار کند ، مرا به اصفهان فرستاد تا هم از پروانه دور باشم و هم ازاین طریق ضربه نهایی را بر پدرم وارد کرده باشد . من به آه و اشک مادر و دایه و به تهدید های پدرم توجهی نکردم و راهی شدم . رفتم به اصفهان تا به حاج سردار ثابت کنم که از لحاظ لیاقت و شایستگی چیزی کمتر از عبدالله و نصرالله ندارم . زمان سربازی فرا رسید و در همان جا بود که فهمیدم حاج سردار پروانه را به عقد عبدالله در آورده است . روز های عذاب آور سربازی را با اشک و حسرت به پایان رساندم و سپس چمدانم را بستم و آوارگی را انتخاب کردم . غرور جریحه دار شده خود را با تجارت و کسب مال آرام ساختم تا آوازه شهرتم به آن مرد ظالم بفهماند که در انتخاب خود اشتباه کرده است و من لایق تر از عبدالله بودم . زنهای بسیاری را آزمودم اما هیچ کدام از آنها پروانه نبود . او مثل یک رویا ، رویایی دست نیافتنی در ذهنم نشسته بود و مرا برای همیشه از نعمت داشتن خانواده محروم می کرد . این طور که معلوم است نصرالله مرا به دلخواه خودش و هنوز با همان بغض و کینه برای مینو ترسیم کرده است که حالا مرده و در قید حیات نیست . بله مرد سوم مرده است و دیگر حیات ندارد حالا من چگونه می توانم به او بگویم که تو اشتباه می کنی . نه باید بگذارم که خودش مرا بشناسد . همین طور که هستم ، به عنوان مرد سوم و نه مردی که روزی مادرش را دوست داشت . من مثل نصرالله عمل نخواهم کرد و اگر او از جسم برادر زاده اش انتقام کشید ، من قادر نخواهم بود روح او را شکنجه بدهم . به نصرالله خواهم گفت که این آشنایی باید از مینو پنهان بماند .